حرفهای مجید مانند سیلی به گوشم خورد. نه به خاطر اینکه گفته بود باید در شیر و خورشید کار کنم، بلکه باز هم احساس میکنم مانعی بر سر راه آرزوهایم به وجود آمده است. به مجید نگاه کردم که چگونه برای بعد از مرگ پدر برای ما برنامه ریزی میکرد. با خود فکر کردم عجب دنیای بی عاطفه ای شده است. تا دو سال پیش همین آقا از جیب پدر خرج زندگی خود و زن و بچه هایش را در می آورد. اکنون هنوز پدر سرش را زمین نگذاشته داشت برای ما برنامه ریزی می کرد.
پدر مدتی در بیمارستان بود. کم کم حالش بهتر شد . بعد از ده رو زبه منزل مراجعت کرد و تا بیست سال بعد هم زنده بود. ولی آقای زربندی که معتقد بود که بوی الرحمان پدر می آید چهار سال بعد سکته کرد و دایی پدر که نرس مسری بودن بیماری پدر را داشت همان سال فوت کرد. هر گاه به این موضوع می اندیشم یاد این شعر می افتم که پدر با خود زمزمه می کرد: گر نگه دار عمر من آنست که می دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
آن سال با همه ی سختیها به پایان رسید و تا چشم به هم زدم امتاحانات ششم دبیرستان از راه رسید. حوزه من دبیرستان آزرم در خیابان خورشید بود. با شوقی وصف نشدنی راه منزل تا حوزه را طی کردم. امتاحانات را همانگونه که می خواستم دادم. و پیش از گرفتن نتیجه خودم می دانستم چه کرده ام.
عاقبت روز گرفتن نتیجه آمد. با شوقی وصف نشدنی به کارنامه ام می نگریستم و فقط فکر میکردم: اینکه عاقبت دیپلمم را گرفتم.
مدیر دبیرستان از من تشکر کرد و گفت که بالاترین نمرات را آورده ام وشاگرد اول شده ام. دلم میخواست گریه کنم زیرا اوج خوشبختی آنقدر زیاد بود که احساس می کردم فقط گریه مرا تسکین میبخشد.
از مدیر تشکر کردم و او برایم آرزوی خوشبختی کرد. با خوشحالی به طرف خانه آمدم. مادر میان هال نشسته بود و بادمجان پ.ست می گرفت. با دیدن او با خوشحالی گفتم: مادر من قبول شده ام. باورت می شود؟
نگاه عمیقی به من انداخت. که نتوانستم معنی آن را درک کنم. ته چشمانش غم غریبی بود. من فکر کردم متوجه منظور من نشده است. بنابراین تکرار کردم: من فبول شدم. مدیر مدرسه گفته است که میتوانم به دانشگاه بروم.
مادر بدون هیچ احساسی گفت: یاسمین، میبینی که پدرت در چه وضعیتی است؟ بیمار است و وضع مالی خوبی ندارد. تو باید به فکر خودت باشی. یعنی کاری پیدا کنی و روی پای خودت بایستی.
شادی ام از بین رفت. سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم.
از حرف مادر دلگیر نشده بودم. حق را به او دادم. به همین خاطر هر شب در روزنامه ها به جستجوی کار میگشتم. یکی از آگهیها در ارتباط با این بود که خانواده ای خارجی به یک پرستار که به زبان انگلیسی آشنایی دارد نیازمند هستند. با شماره ای که در آگهی درج شده بود تماس گرفتم و پس از کمی سوال و جواب قرار شد که به نشانی که داده شده بروم. وقتی این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم گفت: کجا؟ خارج از ایران؟ ما که نمیدونیم چطور آدمایی هستند؟ یک وقت میبرند و بلایی سرت می آورند. تازه بچه هایت را چکار می خواهی بکنی؟ می خواهی اونا رو از همین یک بار دیدنت محروم کنی؟
مادر ناخواسته دست روی چیز مهمی گذاشته بود. شاید به حساسیت من واقف بود. وقتی که خوب فکر می کردم میدیدم که همین دیدن فرزندانم به من امید میدهد تا موفق باشم تا روزی آنها را زیر پر و بال خودم بگیرم. برای همین از خیر کار گذشتم با اینکه میدانستم این کار مسیر زندگیم را تغییر میدهد.
شبی در میان صفحه های روزنامه چشمم به دو آگهی پذیرش دانشجو خورد که یکی برای دانشگاه نمازی شیراز و دیگری برای مدرسه ی عالی پرستاری شرکت نفت آبادان بود.
فرمی ضمیمه ی آن بود و شرایط ثبت نام و... در زیر آن درج شده بود. دانشگاه شیراز سالیانه هشتصد تومان بابت خرج تحصیل می گرفت و ما بقی به عهده ی دانشجو بود. ولی دانشگاه نفت آبادان هر سال چهل دانشجو قبول می کرد . پس از سه سال تحصیل استخدام رسمی میشد. و مدرک کارشناسی پرستاری را هم اهدا می کرد. شرایط این بود از بدو امر استخدام رسمی می شدند. و حقوق ماهیانه دریافت می کردند. تحصیل هم به طور شبانه روزی بود. و تمامی خرج و مخارج دانشجو بر عهده ی دانشگاه بود . این شرایط برای من کاملا" رویایی بود. این امر مرا در رسیدن به هدفم که همانا روی پای ایستادن خودم بود نزدیک تر می کرد.
فرم هر دو دانشگاه را پر کردم و با مدارک لازم ارسال کردم. و در هر دو آزمون شرکت کردم . سوالات آزمون ورودی همه تستی بود و شامل دروس دبیرستان به اضافه سوالات هوش و معلوملت عمومی بود. نزدیک هشتصد نفر در این آزمون شرکت کرده بودند.
پس از مدتی نامم در بین پذیرفته شدگان دانشگاه نمازی دیدم. با این حال صبر کردن تا نتایج دانشگاه نفت آبادان بیاید تا بعد بتوانم تصمیم بگیرم.
نتیجه دانشگاه آبادان یک هفته بعد اعلام شدم و و قتی نام خود را در بین پذیرفته شدگان دیدم نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم ولی این تازه خان اول بود.چون که از بین این صد و پنجاه نفر برگزیده فقط سیزده نفر از تهران فبول می شدند.
از شرکت در دانشگاه نمازی شیراز انصراف دادم و منتظر شدم تا برای مصاحبه دانشگاه شرکت نفت آبادان خبرم کنند.
همان زمان پدم تصمیم گرفت خانه را بفروشد. چ.نکه نیاز به تعمیرات اساسی داشت و این از عهده ی چدر خارج بود. خانه فروخته شد و تازه پدر به صرافت افتاد که به دنبال خانه ای دیگر بیفتد. ولی هرچقدر گشت خانه ای به مانند خانه ی قبلی پیدا نیمکرد و تازه متوجه شد چه اشتباهی کرده است. از آنجایی که پدر خیلی مغرور است، هیچ گاه معترف خطایش نشد و تا آخر بر سر حرفش باقی ماند.
عاقبت بعد از کلی گشتن خانه ای در خیابان خواجه عبدالله پیدا کرد که قیمت آن خیلی نازلتر از آن خانه ای بود که فروخته بود. علت ارزانی خانه این بود که اصلاحی داشت و پانزده متر از کوچه عفب نشینی می کرد.