من از این بیماریها زیاد از پدر دیده بودم. خوب می دانستم زمانی که کاری را دوست ندارد انجام دهد بیمار میشود. زمانی که حرفی برخلاف میلش زده میشد بیمار میشد. زمانی که می خواست زهر چشم بگیرد تا همه شمشیرهایشان را غلاف بکنند باز هم بیمار میشد. پدر میدانست که مادر از بیمار شدن او وحشت دارد و همین سلاح را در مورد همه به کار میبرد من که سالها با او بودم و با اخلاقش آشنا بودم، باز هم وقتی او را در بستر می دیدم وحشت میکردم و از خودم میپرسیدم اگر پدر بمیرد؟ این فقط در مورد من صدق میکرد، زیرا پس از این سالها یک بار این سوال را از سیمین و زرین پرسیدم، آن دو حتی بیماریهای پدر را به یاد نمی آوردند. و این نشان می داد هیچ کس به اندازه من از بیماری او ناراحت نمی شود. سوزن این صفحه که فقط از آن سازهای بدبختی می آمد فقط روی تارهای اعصاب من می چرخید.
پدر بیمار شد و در بستر افتاد. و آنقدر بیماریش را بزرگ جلوه داد که همه فکر می کردند آخرین لحظه های عمر اوست. به همین علت اقوام دور و نزدیک به عیادتش می آمدند. تا پیش از حلالیت طلبیدن از او ترکش نکند.
هر روز که از سر جلسه امتحان به خانه برمیگشتم او را میدیدم که روی تخت افتاده است. نه حرف میزند و نه غذا میخورد. و نه چشمانش را باز میکرد. فقط نفس میکشید و هر چند ثانیه یک بار صدای خرخری از گلویش بیرون می آمد. بارها نگاهم به نگاه نگران مامان گره خورد. گویی میتوانستم ذهن نگران او را بخوانم. که می پرسید اگر او بمیرد چه میشود؟ خودم نیز ابرها این سوال را در ذهنم تکرار کرده بودم. و گاهی ندایی از اعماق ذهنم پاسخ می داد دیگر چه میخواهی بشود؟ مگر الان که او زنده است زندگی خیلی جفت و جور است که وقتی او نباشد بدبختی به آن هجوم بیاورد؟ گاهی با شرم این ندا را از ذهنم بیرون میکردم و خودم را محکوم به حق نشناسی میکردم. ولی حقیقت غیر از این نبود. اغلب شنیدن کلام حق به مذاق آدمی خوش نبود.
وقتی بیماری پدر به یک هفته رسید به مجید خبر دادیم و او خود را به تهران رساند. سید محمد و بی بی شوکت را هم خبر کردیم تا مبادا دیدار به قیامت بکشد و یا بعدها ادعا کنند که پسرشان را کشته ایم.
پدر ار هیچ بیمارستانی قبول نمیکرد حتی انان که سابقه ی او را می دانستند. سیمین یک روز به اتفاق بچه هایش به عیادت پدر آمد و تا شب ماند. گویا آن روز اکبر از دنده ی راست بلند شده بود که اجازه داده بود سیمین اینهمه در منزل ما بماند. شب هم راننده دنبالش آمد و او را باز گرداند.
سید محمد و بی بی شوکت فقط برای مهمانی به منزلمان آمده بودند. روزی یک ساعت را در اتاق پدر می گذراندند و بقیه اش را به تفریح می پرداختند. سید محمد که فکر می کرد که امروز و فرداست که پسرش بمیرد به همین علت تمام منزل را زیر و رو میکرد و اسباب و اثاثیه پسرش را برآورد می کرد تا بعدها حق الارث خود را بگیرد.
در تمامی لحظاتی که ما با مشکلات پدر دست به گریبان بودیم سعید، پسر داییم، که ما او را دایی صدا می کردیم کنارمان بود و سعی میکرد به هر طریقی که شده ما را حمایت کند. در جایی که ما از بستری کردن پدر نا امید شده بودیم پزشکی بر سر او آورد. پزشک پس از معاینه گفت: این بیماری هر چه هست به اعتیاد او ربط دارد. زیرا قلب او خوب کار میکند . شما هم زیاد نگران نباشید. داروهایی را که تجویز کردم به او بدهید تا بیینم چه میشود.
داروهای پدر را گرفتیم و بعد از آمپول زنی در درمانگاه خواستیم تا روزی یک بار به منزل بیاید و ضمن زدن آمپولهای پدر سرم او را نیز وصل بکند.
از آن پس من و مادر و زرین به نوبت از او پرستاری میکردیم. دایی هم بود. عیادت کننده ها می آمدن و با گفتن خدا شفایش بدهد میرفتن. آقای زربندی نیز به عیادت او آمد. مدتی بالای سر او ایستاد و بعد سری از تأسف تکان داد. تازه می خواستم برای او چای بیاورم ولی دیدم در حال رفتن است و به همسرش می گوید: بیچاره سید، بوی الرحمانش می آید.
حرف او مرا خیلی ناراحت کرد. اما چیزی به روی خودم نیاوردم. و به چای تعارف کردم.
با بیمار شدن پدر زندگی ما دچار بحران شد. پرستاری از پدر تمام وقت خانواده را گرفته بود. پدر اختیاری از خود نداشت و مرتب باید او را تمییز می کردیم. دست و پاهایش پرش ناگهانی داشت. گاهی فریادهای ناهنجار میکشید. و باید مواظب بودیم که سرمی که به او وصل است به زیر جلدش نرود. گاهی باید او را جا به جا می کردیم تا زخم بستر نگیرد. یکی دستش را می گرفت و دیگری پایش را که با وجود لاغری بازهم سنگین بود.
خلاصه در طول بیماری پدر در منزل اینگونه مراقبت می کردیم. عاقبت با تلاشهای داییی و دکتر معالجش توانستیم پئدر را بستری کنیم. از آن پس من و مادر کنارش می ماندیم.
مجید درگیر کارهای خودش بود و بیماری پدر باعث شده بود که از کارهایش عقب بیافتد یک شب به مادر گفت: معلوم نیست که حال پدر کی خوب می شود. بهتر است من بروم. اگر حالش بدتر شد من را خبر کنید.
مادر که از کلام او مکدر شده بود گفت: حرفی نیست می توانی بروی.
مجید که فهمیده بود مادر از او رنجیده گفت: مادر چرا اینقدر از بابت چدر نگرانی؟ خدای نکرده اگر هم اتفاقی بیفتد، شما اینقدر دارید که بتوانید از پس خود بربیایید. اگر بخواهید حساب کنید، من که سرم به کار زندگیم است، سیمین هم که شوهر کرده است، یاسمین هم بهتر است کم کم روی پای خودش بایستد. دیگر تا کی می خواهید خرج تحصیل او را بدهید؟ او هم می تواند در شیر و خورشید کار کند. می ماند زرین و حمید که اگر طبقه ی بالای خانه را اجاره بدهید با کرایه خانه و مستمری پدر امورتان می گذرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)