7

سال پنجم دبیرستان بود و مشغول امتحانات خرداد گاهی که تنها می شدم فکر می کردم خدای من، چطور توانستم به جایی که هستم برسم. زمانی که پدر مرا از سر کتاب و دفتر و کلاس بلند کرد و پرونده تحصیلی ام را از مدرسه گرفت تا شوهرم بدهد هیچ گاه تصور اینکه بتوانم رنگ دیپلم را ببینم نداشتم. آن موقع برایم خیلی دور از ذهن بود و حتی یک نفر هم نبود تا تلاشم را بستاید و تشویقم کند که آن را مضاعف کنم. گاهی به یاد تمسخر اطرافیان می افتادم و در دل خدا را شکر می کردم که با وجود روحیه نه چندان خوبم توانستم مقاومت کنم و امروز شاهد و معشوق را در آغوش بگیرم.
در این اوضاع و احوال پدر باز هم بیمار شد. به علت نداشتن مواد و پناه بردن به موادی مشابه در رختخواب افتاد. البته او هنر پیشه ای ماهر بود که هرگاه دستش از مال دنیا خالی می شد خود را به بیماری می زد تا شاید دل اطرافیان و به خصوص مادر به حالش بسوزد و کاری برایش بکنند.