زرین دوستی داشت به نام فرزانه. او همان کسی بود که توانست قضیه ی فیثاغورث را یادم بدهد. فرزانه به عکس زرین دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که چهره ای خیلی معمولی داشت. یعنی نه خیل زیبا بود و نه خیلی زشت، اما به عکس زرین اعتماد به نفس فوق العاده ای داشت. شاید علتش نحوه تفکر و تربیت خانواده اش بود. پدر او ارتشی بود و در طول زندگی اش به اکثر شهرستانها سفر کرده بود و گاهی همسر و فرزندانش را با خود می برد. فرزانه دختر اول خانواده بود و سه خواهر و یک برادر از خود کوچک تر داشت. او تنها کسی بود که زرین به دوستی با او تمایل نشان می داد. البته زرین در جمع خانواده هم این چنین بود و با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کرد. شاید دلیلش اختلاف سنی بود، اما او با حمید هم که دو سال از او بزرگ تر بود گرم نمی گرفت و به خاطر همین هم حمید خیلی سر به سرش می گذاشت و مرتب به او امر و نهی می کرد. همین باعث شده بود زرین در دنیای خود تنها باشد. هر وقت مهمان می آمد او به به بهانه ای از جمع خارج می شد و خود را در اتاقی حبس می کرد، اما با فرزانه که بود خنده از لبانش دور نمی شد و چهره باز و روحیه خوب او را فقط آن موقع می شد دید.
فرزانه دختر خوبی برای دوستی بود. با اینکه زندگیشان در سطح ما نبود و دارای خانواده متوسطی بود، اما روحیه فوق العاده خوبی داشت. علاوه بر آن خانواده گرم و بانشاطی داشت. پدرش رتبه بالایی در ارتش نداشت، اما با توجه به روحیه نظامی اش مردی منطقی و با فکر و مهربان و سخی بود. مادرش زنی گرم و صمیمی بود که دوستی خوب و مشاوری دلسوز برای فرزاندانش بود. زندگی گرم و صمیمانه ای داشتند و اغلب به مهمانی و پیک نیک و سفر می رفتند. فرزانه از این گردشها و مهمانیها با آب وتاب تعریف می کرد طوری که وقتی من هم تعریفهای او را می شنیدم به حالش غبطه می خوردم و آرزو می کردم ای کاش ما هم چنین خانواده ای داشتیم.
مادر به عکس من و سیمین به زرین زیاد سخت نمی گرفت. سختگیری او نسبت به من از همه یشتر بود. وقتی گوشه گیری زرین را می دید گاهی به او اجازه می داد با فرزانه و یکی دو نفر دیگر که دوستان مشترک فرزانه و زرین بودند، به سینما و تریا برود. بعضی اوقات هم وقتی فرزانه با خانواده اش به گردش می رفتند ، اجازه او را هم می گرفت. مادر در این مواقع اعتراضی نداشت. یک بار به او اعتراض کردم که چرا وقتی من هنوز سر از تخم بیرون نیاورده بودم و هیچ مشکلی برایتان ایجاد نمی کردم با من آنطور رفتار می کردید؟
مادر نفس عمیقی کشید و گفت: چه می دونم مادر، مادرم با من طوری رفتار نکرده بود که یاد بگیرم. یادم میاد وقتی بالغ شدم با هزار ترس و لرز این موضوع را به مادر گفتم. با تشر گفت: خفه شو گیس بریده سر سیاه مرده و چندین نفرین دیگر که آن لحظه فکر کردم چه کار خطایی مرتکب شدم در حالی که این یک امر طبیعی برای هر دختری بود.
آهی کشیدم و به مادر گفتم: شما هم که با من همان طور رفتار کردید در حالی که با سیمین و زرین خیلی راحت برخورد کردید و آنها را راهنمایی کردید.
مادر چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. من هم با خودم گفتم شاید علت این دوگانگی همانا محبت پدر به من بود که مادر را به این فکر وامی داشت که من دیگر به محبت او احتیاجی ندارم و همان مرا کفایت می کند. بیچاره من. یعنی من هم باید از مادر یاد می گرفتم؟