آن قدر حیرت کرده بودم آنچه را می شنیدم باور نمی کردم. یعنی ملوک تا این حد وقیح شده بود که به خودش اجازه می داد در اتاق پدر بخوابد؟!
همان شب مادر پدر را در این مورد بازخواست کرد پدر که معلوم بود از لو رفتن این موضوع خیلی جا خورده ابتدا منکر شد، ولی وقتی دید نمی تواند دلیل موجهی پیدا کند و برای اینکه خود را بی تقصیر جلوه دهد گفت: مگه چه کار کردم.من مریضم ، شبها هم به مراقبت احتیاج دارم. کسی باید مواظبم باشه تا اگر یک وقت حالم بد شد شما را خبر کند.
مادر که از وقاحت پدر به تنگ آمده بود گفت: خجالت بکش مرد یک پات لب گوره و دست از حرام و حلال کشیدی؟ آن قدر بی شخصیت شدی که ملوک را که وقتی پایش به این خانه رسید کثافت از سر و رویش می بارید به عنوان همدمت انتخاب کرده ای؟
گویا ابن حرف مادر به او برخورد چون گفت: چی می گی تو؟ چرا تهمت می زنی؟ من و ملوک به هم نامحرم نیستیم. زربندی او را برایم صیغه کرده. می خواهی برو از خودش بپرس.
با بهت و ناباوری به مادر که گویی سطلی آ جوش روی سرش ریخته شده بود نگاه کردم. زبانش بند آمد. ما هم دست کمی از او نداشتیم. خدای من، پدر چه کار کرده بود؟ بیچاره مادر، نمی دانم این یکی را چطور باید تحمل می کرد. عمری از دست پدر کشیره بود. تا به آن لحظه دندان روی جگر گذاشته بود و تمام آزار و اذیتها و اعتیاد و زن بازی های او را تحمل کرده بود و صدایش در نیامده بود. ولی دیگر این موردی نبود که بتواند کوتاه بیاید. خوب درک می کردم چقدر به غرور خانم بودنش برخورده است.
مادر هاج و واج همین طور به پدر نگاه می کرد و او که بی منطق تر از این حرفها بود به جای آنکه چیزی بگوید تا آتش مادر را خاموش کند صدایش را بلند کرد و گفت: اصلاً چی می گی؟ حقمه، دین گفته، خدا گفته، خلاف شرع که نکردم. بعد از جا برخاست و سیگار و کبریتش را برداشت و به اتاقش رفت.
کم کم صدای مادر از حلق خشکیده اش بیرون آمد. خدایا نمی دونم چه گناهی به درگاهت کردم که مستحق این عذابم. اصلا این مرد خلق شده تا فقط مرا زجر بده. بعد سکوت کرد و به فکر رفت.
این موضوع برای همه ماگران تمام شد، از همه بیشتر از دست زربندی عصبانی بودم و می دانستم او درست همان آشی را برای پدر پخته بود که خودش سالها قبل خورده بود. بدون شک همسرش هم از این موضوع باخبر بود چون هرگاه به مادر می رسید، می گفت: آدم تو جوونی هر کار کنه بهتر از اونه که سر پیری معرکه بگیره. پس او به این طریق می خواست به مادر بفهماند شوهر تو هم همان کاری را کرده که شوهر من سالهای گذشته کرده بود.
آن موقع آن قدر بهت زده و حیران بودیم که متوجه نشدیم در گیر و دار جر و بحث ما ملوک جل و پلاسش را جمع کرد و طوری که کسی نفهمد از منزل خارج شود.
ملوک رفت و روزهای دیگر هم پیدایش نشد. با رفتن او عشق سودایی پدر آشکار شد. روزها اشک می ریخت و ملوک ملوک می کرد و گاهی مادر را مقصر می خواند. در اتاقش شعر و غزل می خواند و تا دیر وقت جلوی در خانه می نشست و سیگار می کشید تا شاید ملوک گذری از آن طرف کند و او به دیدن رخ معشوق نائل شود. سر پیری و معرکه گیری؟!
این موضوع تا مدتها فکر و ذهن همه ما را به خود مشغول کرده بود. من که تا حدودی به کارهای پدر آشنایی داشتم خیلی زود توانستم ای مسئله را نیز هضم کنم اما این موضوع در روحیه زرین که دختری زود رنج و حساس بود خیلی تأثیر گذاشت. او که اینک هیجده سال داشت و سال آخر دبیرستان را می گذراند دختری بود سبزه با قدی کشیده و چشمانی درشت و مشکی و ابروانی بلند و کمانی، ترکیب صورتش اگر چه مثل سیمین نبود، اما از او چیزی کمتر نداشت با این حال مانند اغلب دوستان و همکلاسانش خواستگار نداشت دلیلش هم روشن بود، زیرا اگر کسی می خواست به خواستگاری دختری برود ابتدا از در و همسایه در باره دختر و خانواده اش پرس و جو می کرد که در این مورد ما چون گاو پیشانی سفید معروف شده بودیم. کارهای پدر دیگر برای ما آبرویی باقی نگذاشته بود. اعتیادش، داد و بیدادهای وقت و بی وقتش، خلاصه کسی نبود که نداند او چه می کند. طبیعی بود که کسی تمایل نداشته باشد با چنین خانواده ای وصلت کند وگرنه خود زرین عیبی نداشت و حتی از بسیاری از دوستان خود سرتر بود، اما این موضوع باعث شده بود که او اعتماد به نفس نداشته باشد. زرین هیچ گاه از وضعیت خود راضی نبود. بارها او را می دیدم که جلوی آیینه می ایستاد و به خود خیره می شد. گاهی با انگشت پوست بغل گیجگاهش را می کشید تا به این وسیله به چشمانش حالت دیگری بدهد و یا نوک بینی اش را سربالا و پایین می کرد تا ببیند کدام به او می آید. از رنگ پوست سبزه اش راضی نبود، زیرا از اینکه در راه مدرسه پسرهای شیطان سر به سرش می گذاشتند و به او سیاه می گفتند خیلی رنج می کشید. بارها از او شنیدم که می گفت کاش مثل سیمین بودم. می دانستم مثل سیمین یعنی اینکه کاش قیافه او را داشتم نه شوهر و زندگی اش را، زیرا همه ما به این باور رسیده بودیم که پول نتوانست سیمین را به خوشبختی برساند و او فقط ادای آدمهای خوشبخت را در می آورد. با این حال زرین صفات خوب خودش را نمی دید. او علاوه بر اینکه دختر جذابی بود صدایی بسیار گرم و دلنشین داشت که این صدا را از مادر به ارث برده بود. وقتی ترانه های خوانندگان را با احساس می خواند به راستی قلبم را به شوق می آورد و گاهی هم چشمانم را تر می کرد.