صفحه 13 از 20 نخستنخست ... 391011121314151617 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #121
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سیما و مجید هردو مهمان نواز و مهماندوست بودند. ماهرسال تابستان برای مدتی به منزلشان می رفتیم. گاهی خانواده زربندی نیز به آنجا می آمدند. پذیرایی از دو خانواده پرجمعیت و شلوغ نه تنها آن دو را ناراحت نمی کرد بلکه چهره خوشحال و خندانشان نشان می داد که از این بابت خیلی هم راضی هستند. مجید درآمد خوبی داشت و از خرج کردن ابایی نداشت. سیماهم آنچه را که را از کار خیاطی و بافتنی بدست می آورد پس انداز می کرد و وقتی مبلغ قابل توجهی می شد آن را تبدیل به طلا و سکه می کرد. همیشه از آن برای روز مبادا یاد می کرد و همواره نگران آینده بود که چه خواهد شد. البته او خصلتهای خوب زیادی داشت از جمله اینکه خیلی با سلیقه بود. به فصل ترشی و شور و مرباهای جورواجور هنرش را نشان می داد و متخصص پختن غذاهای خوشمزه و متنوع و رنگارنگ بود. درکنار کار خیاطی برای صرفه جویی رب را در منزل می پخت و سبزیهای مختلف را که در باغچه خودش پرورش داده بود خشک می کرد. این کارها زحمت زیادی داشت، ولی او از انجام انها لذت می برد. راستی که زن عجیبی بود.
    وضعیت رنجور و مریض پدر هنوز مرا به شدت ناراحت میکرد. وقتی می دیدم که چقدر ضعیف شده غم تمام وجودم را فرا می گرفت. افسوس که کاری از دست کسی برنمی آمد، زیرا خودش چنین خواسته بود. درآمد پدر به شدت تقلیل پیدا کرده بود و گاهی کفاف مخارج زندگیمان را نمی داد. او کماکان در اداره کار می کرد، ولی دیگر با دستهای پر به منزل برنمی گشت. بدتر از همه علاقه و وابستگی او به ملوک از طبیعی خارج شده بود. هرروز به محض اینکه به منزل می رسید اول سراغ ملوک را می گرفت تا به او دستورات لازم را بدهد. ملوک هم با گفتن چشم بلندی نشان می داد که از جان و دل حاضر است مایه بگذارد. او دیگر ملوک چند سال پیش نبود. اکنون وقیح و پررو شده بود و گاهی گستاخانه جواب بقیه را می داد. البته هنوز از من حساب می برد، ولی کاری را که از او می خواستم درست و حسابی انجام نمی داد. هیچ کس، حتی خود من هم از این بی پروایی او حرفی نمی زدیم و آن را به حساب حماقتش می گذاشتیم غافل از اینکه جریاناتی در پشت پرده وجود دارد.
    بدبختی اینجا بود که به او نیاز داشتیم و بدون او خانه بهم می ریخت. مادر علاوه بر بالا رفتن سنش بیمار هم بود و نمی توانست کار کند. من و زرین هم که به درس خواندن مشغول بودیم و پدر و حمید هم که فقط مصرف کننده بودند. شاید همین نیاز ما بود که اورا چنین گستاخ کرده بود تا فکر کند برای خود کسی شده است. تمام امور خانه توسط او انجام می شد. خرید، شستن، جارو زدن و بقیه کارها. مادر فقط آشپزی می کرد و به تازگی این کار هم برایش سخت شده بود، زیرا نمی توانست زیاد سرپا بایستد. در همین اوضاع یک روز دختر دایی مادر چند روزی به تهران آمد و مهمان ما شد. صبح یکی از روزها که برای نماز از خواب بلند می شود می بیند که ملوک با رختخوابش از اتاق پدر خارج می شود و به صندوقخانه می رود. دختر دایی مادر که کم و بیش از جریان اطلاع داشت به سراغش می رود و از او می پرسد:
    - ملوک، مگر تو شبها تو اتاق حاج آقا می خوابی؟
    ملوک که دیگر نمی توانست منکر چیزی شود گفته بود:
    - بله، برای اینکه موظبش باشم.
    صبح روز بعد دختردایی ماجرا را برای مادر تعریف کرد. تازه آنوقت بود که ما ازجریان باخبر شدیم. آنقدر متحیر و شرمزده بودم که حتی به فکرم نمی رسید به سراغ ملوک بروم و او را حسابی گوشمالی بدهم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #122
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    آن قدر حیرت کرده بودم آنچه را می شنیدم باور نمی کردم. یعنی ملوک تا این حد وقیح شده بود که به خودش اجازه می داد در اتاق پدر بخوابد؟!
    همان شب مادر پدر را در این مورد بازخواست کرد پدر که معلوم بود از لو رفتن این موضوع خیلی جا خورده ابتدا منکر شد، ولی وقتی دید نمی تواند دلیل موجهی پیدا کند و برای اینکه خود را بی تقصیر جلوه دهد گفت: مگه چه کار کردم.من مریضم ، شبها هم به مراقبت احتیاج دارم. کسی باید مواظبم باشه تا اگر یک وقت حالم بد شد شما را خبر کند.
    مادر که از وقاحت پدر به تنگ آمده بود گفت: خجالت بکش مرد یک پات لب گوره و دست از حرام و حلال کشیدی؟ آن قدر بی شخصیت شدی که ملوک را که وقتی پایش به این خانه رسید کثافت از سر و رویش می بارید به عنوان همدمت انتخاب کرده ای؟
    گویا ابن حرف مادر به او برخورد چون گفت: چی می گی تو؟ چرا تهمت می زنی؟ من و ملوک به هم نامحرم نیستیم. زربندی او را برایم صیغه کرده. می خواهی برو از خودش بپرس.
    با بهت و ناباوری به مادر که گویی سطلی آ جوش روی سرش ریخته شده بود نگاه کردم. زبانش بند آمد. ما هم دست کمی از او نداشتیم. خدای من، پدر چه کار کرده بود؟ بیچاره مادر، نمی دانم این یکی را چطور باید تحمل می کرد. عمری از دست پدر کشیره بود. تا به آن لحظه دندان روی جگر گذاشته بود و تمام آزار و اذیتها و اعتیاد و زن بازی های او را تحمل کرده بود و صدایش در نیامده بود. ولی دیگر این موردی نبود که بتواند کوتاه بیاید. خوب درک می کردم چقدر به غرور خانم بودنش برخورده است.
    مادر هاج و واج همین طور به پدر نگاه می کرد و او که بی منطق تر از این حرفها بود به جای آنکه چیزی بگوید تا آتش مادر را خاموش کند صدایش را بلند کرد و گفت: اصلاً چی می گی؟ حقمه، دین گفته، خدا گفته، خلاف شرع که نکردم. بعد از جا برخاست و سیگار و کبریتش را برداشت و به اتاقش رفت.
    کم کم صدای مادر از حلق خشکیده اش بیرون آمد. خدایا نمی دونم چه گناهی به درگاهت کردم که مستحق این عذابم. اصلا این مرد خلق شده تا فقط مرا زجر بده. بعد سکوت کرد و به فکر رفت.
    این موضوع برای همه ماگران تمام شد، از همه بیشتر از دست زربندی عصبانی بودم و می دانستم او درست همان آشی را برای پدر پخته بود که خودش سالها قبل خورده بود. بدون شک همسرش هم از این موضوع باخبر بود چون هرگاه به مادر می رسید، می گفت: آدم تو جوونی هر کار کنه بهتر از اونه که سر پیری معرکه بگیره. پس او به این طریق می خواست به مادر بفهماند شوهر تو هم همان کاری را کرده که شوهر من سالهای گذشته کرده بود.
    آن موقع آن قدر بهت زده و حیران بودیم که متوجه نشدیم در گیر و دار جر و بحث ما ملوک جل و پلاسش را جمع کرد و طوری که کسی نفهمد از منزل خارج شود.
    ملوک رفت و روزهای دیگر هم پیدایش نشد. با رفتن او عشق سودایی پدر آشکار شد. روزها اشک می ریخت و ملوک ملوک می کرد و گاهی مادر را مقصر می خواند. در اتاقش شعر و غزل می خواند و تا دیر وقت جلوی در خانه می نشست و سیگار می کشید تا شاید ملوک گذری از آن طرف کند و او به دیدن رخ معشوق نائل شود. سر پیری و معرکه گیری؟!
    این موضوع تا مدتها فکر و ذهن همه ما را به خود مشغول کرده بود. من که تا حدودی به کارهای پدر آشنایی داشتم خیلی زود توانستم ای مسئله را نیز هضم کنم اما این موضوع در روحیه زرین که دختری زود رنج و حساس بود خیلی تأثیر گذاشت. او که اینک هیجده سال داشت و سال آخر دبیرستان را می گذراند دختری بود سبزه با قدی کشیده و چشمانی درشت و مشکی و ابروانی بلند و کمانی، ترکیب صورتش اگر چه مثل سیمین نبود، اما از او چیزی کمتر نداشت با این حال مانند اغلب دوستان و همکلاسانش خواستگار نداشت دلیلش هم روشن بود، زیرا اگر کسی می خواست به خواستگاری دختری برود ابتدا از در و همسایه در باره دختر و خانواده اش پرس و جو می کرد که در این مورد ما چون گاو پیشانی سفید معروف شده بودیم. کارهای پدر دیگر برای ما آبرویی باقی نگذاشته بود. اعتیادش، داد و بیدادهای وقت و بی وقتش، خلاصه کسی نبود که نداند او چه می کند. طبیعی بود که کسی تمایل نداشته باشد با چنین خانواده ای وصلت کند وگرنه خود زرین عیبی نداشت و حتی از بسیاری از دوستان خود سرتر بود، اما این موضوع باعث شده بود که او اعتماد به نفس نداشته باشد. زرین هیچ گاه از وضعیت خود راضی نبود. بارها او را می دیدم که جلوی آیینه می ایستاد و به خود خیره می شد. گاهی با انگشت پوست بغل گیجگاهش را می کشید تا به این وسیله به چشمانش حالت دیگری بدهد و یا نوک بینی اش را سربالا و پایین می کرد تا ببیند کدام به او می آید. از رنگ پوست سبزه اش راضی نبود، زیرا از اینکه در راه مدرسه پسرهای شیطان سر به سرش می گذاشتند و به او سیاه می گفتند خیلی رنج می کشید. بارها از او شنیدم که می گفت کاش مثل سیمین بودم. می دانستم مثل سیمین یعنی اینکه کاش قیافه او را داشتم نه شوهر و زندگی اش را، زیرا همه ما به این باور رسیده بودیم که پول نتوانست سیمین را به خوشبختی برساند و او فقط ادای آدمهای خوشبخت را در می آورد. با این حال زرین صفات خوب خودش را نمی دید. او علاوه بر اینکه دختر جذابی بود صدایی بسیار گرم و دلنشین داشت که این صدا را از مادر به ارث برده بود. وقتی ترانه های خوانندگان را با احساس می خواند به راستی قلبم را به شوق می آورد و گاهی هم چشمانم را تر می کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #123
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    زرین دوستی داشت به نام فرزانه. او همان کسی بود که توانست قضیه ی فیثاغورث را یادم بدهد. فرزانه به عکس زرین دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که چهره ای خیلی معمولی داشت. یعنی نه خیل زیبا بود و نه خیلی زشت، اما به عکس زرین اعتماد به نفس فوق العاده ای داشت. شاید علتش نحوه تفکر و تربیت خانواده اش بود. پدر او ارتشی بود و در طول زندگی اش به اکثر شهرستانها سفر کرده بود و گاهی همسر و فرزندانش را با خود می برد. فرزانه دختر اول خانواده بود و سه خواهر و یک برادر از خود کوچک تر داشت. او تنها کسی بود که زرین به دوستی با او تمایل نشان می داد. البته زرین در جمع خانواده هم این چنین بود و با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کرد. شاید دلیلش اختلاف سنی بود، اما او با حمید هم که دو سال از او بزرگ تر بود گرم نمی گرفت و به خاطر همین هم حمید خیلی سر به سرش می گذاشت و مرتب به او امر و نهی می کرد. همین باعث شده بود زرین در دنیای خود تنها باشد. هر وقت مهمان می آمد او به به بهانه ای از جمع خارج می شد و خود را در اتاقی حبس می کرد، اما با فرزانه که بود خنده از لبانش دور نمی شد و چهره باز و روحیه خوب او را فقط آن موقع می شد دید.
    فرزانه دختر خوبی برای دوستی بود. با اینکه زندگیشان در سطح ما نبود و دارای خانواده متوسطی بود، اما روحیه فوق العاده خوبی داشت. علاوه بر آن خانواده گرم و بانشاطی داشت. پدرش رتبه بالایی در ارتش نداشت، اما با توجه به روحیه نظامی اش مردی منطقی و با فکر و مهربان و سخی بود. مادرش زنی گرم و صمیمی بود که دوستی خوب و مشاوری دلسوز برای فرزاندانش بود. زندگی گرم و صمیمانه ای داشتند و اغلب به مهمانی و پیک نیک و سفر می رفتند. فرزانه از این گردشها و مهمانیها با آب وتاب تعریف می کرد طوری که وقتی من هم تعریفهای او را می شنیدم به حالش غبطه می خوردم و آرزو می کردم ای کاش ما هم چنین خانواده ای داشتیم.
    مادر به عکس من و سیمین به زرین زیاد سخت نمی گرفت. سختگیری او نسبت به من از همه یشتر بود. وقتی گوشه گیری زرین را می دید گاهی به او اجازه می داد با فرزانه و یکی دو نفر دیگر که دوستان مشترک فرزانه و زرین بودند، به سینما و تریا برود. بعضی اوقات هم وقتی فرزانه با خانواده اش به گردش می رفتند ، اجازه او را هم می گرفت. مادر در این مواقع اعتراضی نداشت. یک بار به او اعتراض کردم که چرا وقتی من هنوز سر از تخم بیرون نیاورده بودم و هیچ مشکلی برایتان ایجاد نمی کردم با من آنطور رفتار می کردید؟
    مادر نفس عمیقی کشید و گفت: چه می دونم مادر، مادرم با من طوری رفتار نکرده بود که یاد بگیرم. یادم میاد وقتی بالغ شدم با هزار ترس و لرز این موضوع را به مادر گفتم. با تشر گفت: خفه شو گیس بریده سر سیاه مرده و چندین نفرین دیگر که آن لحظه فکر کردم چه کار خطایی مرتکب شدم در حالی که این یک امر طبیعی برای هر دختری بود.
    آهی کشیدم و به مادر گفتم: شما هم که با من همان طور رفتار کردید در حالی که با سیمین و زرین خیلی راحت برخورد کردید و آنها را راهنمایی کردید.
    مادر چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. من هم با خودم گفتم شاید علت این دوگانگی همانا محبت پدر به من بود که مادر را به این فکر وامی داشت که من دیگر به محبت او احتیاجی ندارم و همان مرا کفایت می کند. بیچاره من. یعنی من هم باید از مادر یاد می گرفتم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #124
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض



    7

    سال پنجم دبیرستان بود و مشغول امتحانات خرداد گاهی که تنها می شدم فکر می کردم خدای من، چطور توانستم به جایی که هستم برسم. زمانی که پدر مرا از سر کتاب و دفتر و کلاس بلند کرد و پرونده تحصیلی ام را از مدرسه گرفت تا شوهرم بدهد هیچ گاه تصور اینکه بتوانم رنگ دیپلم را ببینم نداشتم. آن موقع برایم خیلی دور از ذهن بود و حتی یک نفر هم نبود تا تلاشم را بستاید و تشویقم کند که آن را مضاعف کنم. گاهی به یاد تمسخر اطرافیان می افتادم و در دل خدا را شکر می کردم که با وجود روحیه نه چندان خوبم توانستم مقاومت کنم و امروز شاهد و معشوق را در آغوش بگیرم.
    در این اوضاع و احوال پدر باز هم بیمار شد. به علت نداشتن مواد و پناه بردن به موادی مشابه در رختخواب افتاد. البته او هنر پیشه ای ماهر بود که هرگاه دستش از مال دنیا خالی می شد خود را به بیماری می زد تا شاید دل اطرافیان و به خصوص مادر به حالش بسوزد و کاری برایش بکنند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #125
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    من از این بیماریها زیاد از پدر دیده بودم. خوب می دانستم زمانی که کاری را دوست ندارد انجام دهد بیمار میشود. زمانی که حرفی برخلاف میلش زده میشد بیمار میشد. زمانی که می خواست زهر چشم بگیرد تا همه شمشیرهایشان را غلاف بکنند باز هم بیمار میشد. پدر میدانست که مادر از بیمار شدن او وحشت دارد و همین سلاح را در مورد همه به کار میبرد من که سالها با او بودم و با اخلاقش آشنا بودم، باز هم وقتی او را در بستر می دیدم وحشت میکردم و از خودم میپرسیدم اگر پدر بمیرد؟ این فقط در مورد من صدق میکرد، زیرا پس از این سالها یک بار این سوال را از سیمین و زرین پرسیدم، آن دو حتی بیماریهای پدر را به یاد نمی آوردند. و این نشان می داد هیچ کس به اندازه من از بیماری او ناراحت نمی شود. سوزن این صفحه که فقط از آن سازهای بدبختی می آمد فقط روی تارهای اعصاب من می چرخید.
    پدر بیمار شد و در بستر افتاد. و آنقدر بیماریش را بزرگ جلوه داد که همه فکر می کردند آخرین لحظه های عمر اوست. به همین علت اقوام دور و نزدیک به عیادتش می آمدند. تا پیش از حلالیت طلبیدن از او ترکش نکند.
    هر روز که از سر جلسه امتحان به خانه برمیگشتم او را میدیدم که روی تخت افتاده است. نه حرف میزند و نه غذا میخورد. و نه چشمانش را باز میکرد. فقط نفس میکشید و هر چند ثانیه یک بار صدای خرخری از گلویش بیرون می آمد. بارها نگاهم به نگاه نگران مامان گره خورد. گویی میتوانستم ذهن نگران او را بخوانم. که می پرسید اگر او بمیرد چه میشود؟ خودم نیز ابرها این سوال را در ذهنم تکرار کرده بودم. و گاهی ندایی از اعماق ذهنم پاسخ می داد دیگر چه میخواهی بشود؟ مگر الان که او زنده است زندگی خیلی جفت و جور است که وقتی او نباشد بدبختی به آن هجوم بیاورد؟ گاهی با شرم این ندا را از ذهنم بیرون میکردم و خودم را محکوم به حق نشناسی میکردم. ولی حقیقت غیر از این نبود. اغلب شنیدن کلام حق به مذاق آدمی خوش نبود.
    وقتی بیماری پدر به یک هفته رسید به مجید خبر دادیم و او خود را به تهران رساند. سید محمد و بی بی شوکت را هم خبر کردیم تا مبادا دیدار به قیامت بکشد و یا بعدها ادعا کنند که پسرشان را کشته ایم.
    پدر ار هیچ بیمارستانی قبول نمیکرد حتی انان که سابقه ی او را می دانستند. سیمین یک روز به اتفاق بچه هایش به عیادت پدر آمد و تا شب ماند. گویا آن روز اکبر از دنده ی راست بلند شده بود که اجازه داده بود سیمین اینهمه در منزل ما بماند. شب هم راننده دنبالش آمد و او را باز گرداند.
    سید محمد و بی بی شوکت فقط برای مهمانی به منزلمان آمده بودند. روزی یک ساعت را در اتاق پدر می گذراندند و بقیه اش را به تفریح می پرداختند. سید محمد که فکر می کرد که امروز و فرداست که پسرش بمیرد به همین علت تمام منزل را زیر و رو میکرد و اسباب و اثاثیه پسرش را برآورد می کرد تا بعدها حق الارث خود را بگیرد.
    در تمامی لحظاتی که ما با مشکلات پدر دست به گریبان بودیم سعید، پسر داییم، که ما او را دایی صدا می کردیم کنارمان بود و سعی میکرد به هر طریقی که شده ما را حمایت کند. در جایی که ما از بستری کردن پدر نا امید شده بودیم پزشکی بر سر او آورد. پزشک پس از معاینه گفت: این بیماری هر چه هست به اعتیاد او ربط دارد. زیرا قلب او خوب کار میکند . شما هم زیاد نگران نباشید. داروهایی را که تجویز کردم به او بدهید تا بیینم چه میشود.
    داروهای پدر را گرفتیم و بعد از آمپول زنی در درمانگاه خواستیم تا روزی یک بار به منزل بیاید و ضمن زدن آمپولهای پدر سرم او را نیز وصل بکند.
    از آن پس من و مادر و زرین به نوبت از او پرستاری میکردیم. دایی هم بود. عیادت کننده ها می آمدن و با گفتن خدا شفایش بدهد میرفتن. آقای زربندی نیز به عیادت او آمد. مدتی بالای سر او ایستاد و بعد سری از تأسف تکان داد. تازه می خواستم برای او چای بیاورم ولی دیدم در حال رفتن است و به همسرش می گوید: بیچاره سید، بوی الرحمانش می آید.
    حرف او مرا خیلی ناراحت کرد. اما چیزی به روی خودم نیاوردم. و به چای تعارف کردم.
    با بیمار شدن پدر زندگی ما دچار بحران شد. پرستاری از پدر تمام وقت خانواده را گرفته بود. پدر اختیاری از خود نداشت و مرتب باید او را تمییز می کردیم. دست و پاهایش پرش ناگهانی داشت. گاهی فریادهای ناهنجار میکشید. و باید مواظب بودیم که سرمی که به او وصل است به زیر جلدش نرود. گاهی باید او را جا به جا می کردیم تا زخم بستر نگیرد. یکی دستش را می گرفت و دیگری پایش را که با وجود لاغری بازهم سنگین بود.
    خلاصه در طول بیماری پدر در منزل اینگونه مراقبت می کردیم. عاقبت با تلاشهای داییی و دکتر معالجش توانستیم پئدر را بستری کنیم. از آن پس من و مادر کنارش می ماندیم.
    مجید درگیر کارهای خودش بود و بیماری پدر باعث شده بود که از کارهایش عقب بیافتد یک شب به مادر گفت: معلوم نیست که حال پدر کی خوب می شود. بهتر است من بروم. اگر حالش بدتر شد من را خبر کنید.
    مادر که از کلام او مکدر شده بود گفت: حرفی نیست می توانی بروی.
    مجید که فهمیده بود مادر از او رنجیده گفت: مادر چرا اینقدر از بابت چدر نگرانی؟ خدای نکرده اگر هم اتفاقی بیفتد، شما اینقدر دارید که بتوانید از پس خود بربیایید. اگر بخواهید حساب کنید، من که سرم به کار زندگیم است، سیمین هم که شوهر کرده است، یاسمین هم بهتر است کم کم روی پای خودش بایستد. دیگر تا کی می خواهید خرج تحصیل او را بدهید؟ او هم می تواند در شیر و خورشید کار کند. می ماند زرین و حمید که اگر طبقه ی بالای خانه را اجاره بدهید با کرایه خانه و مستمری پدر امورتان می گذرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #126
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    حرفهای مجید مانند سیلی به گوشم خورد. نه به خاطر اینکه گفته بود باید در شیر و خورشید کار کنم، بلکه باز هم احساس میکنم مانعی بر سر راه آرزوهایم به وجود آمده است. به مجید نگاه کردم که چگونه برای بعد از مرگ پدر برای ما برنامه ریزی میکرد. با خود فکر کردم عجب دنیای بی عاطفه ای شده است. تا دو سال پیش همین آقا از جیب پدر خرج زندگی خود و زن و بچه هایش را در می آورد. اکنون هنوز پدر سرش را زمین نگذاشته داشت برای ما برنامه ریزی می کرد.
    پدر مدتی در بیمارستان بود. کم کم حالش بهتر شد . بعد از ده رو زبه منزل مراجعت کرد و تا بیست سال بعد هم زنده بود. ولی آقای زربندی که معتقد بود که بوی الرحمان پدر می آید چهار سال بعد سکته کرد و دایی پدر که نرس مسری بودن بیماری پدر را داشت همان سال فوت کرد. هر گاه به این موضوع می اندیشم یاد این شعر می افتم که پدر با خود زمزمه می کرد: گر نگه دار عمر من آنست که می دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
    آن سال با همه ی سختیها به پایان رسید و تا چشم به هم زدم امتاحانات ششم دبیرستان از راه رسید. حوزه من دبیرستان آزرم در خیابان خورشید بود. با شوقی وصف نشدنی راه منزل تا حوزه را طی کردم. امتاحانات را همانگونه که می خواستم دادم. و پیش از گرفتن نتیجه خودم می دانستم چه کرده ام.
    عاقبت روز گرفتن نتیجه آمد. با شوقی وصف نشدنی به کارنامه ام می نگریستم و فقط فکر میکردم: اینکه عاقبت دیپلمم را گرفتم.
    مدیر دبیرستان از من تشکر کرد و گفت که بالاترین نمرات را آورده ام وشاگرد اول شده ام. دلم میخواست گریه کنم زیرا اوج خوشبختی آنقدر زیاد بود که احساس می کردم فقط گریه مرا تسکین میبخشد.
    از مدیر تشکر کردم و او برایم آرزوی خوشبختی کرد. با خوشحالی به طرف خانه آمدم. مادر میان هال نشسته بود و بادمجان پ.ست می گرفت. با دیدن او با خوشحالی گفتم: مادر من قبول شده ام. باورت می شود؟
    نگاه عمیقی به من انداخت. که نتوانستم معنی آن را درک کنم. ته چشمانش غم غریبی بود. من فکر کردم متوجه منظور من نشده است. بنابراین تکرار کردم: من فبول شدم. مدیر مدرسه گفته است که میتوانم به دانشگاه بروم.
    مادر بدون هیچ احساسی گفت: یاسمین، میبینی که پدرت در چه وضعیتی است؟ بیمار است و وضع مالی خوبی ندارد. تو باید به فکر خودت باشی. یعنی کاری پیدا کنی و روی پای خودت بایستی.
    شادی ام از بین رفت. سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم.
    از حرف مادر دلگیر نشده بودم. حق را به او دادم. به همین خاطر هر شب در روزنامه ها به جستجوی کار میگشتم. یکی از آگهیها در ارتباط با این بود که خانواده ای خارجی به یک پرستار که به زبان انگلیسی آشنایی دارد نیازمند هستند. با شماره ای که در آگهی درج شده بود تماس گرفتم و پس از کمی سوال و جواب قرار شد که به نشانی که داده شده بروم. وقتی این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم گفت: کجا؟ خارج از ایران؟ ما که نمیدونیم چطور آدمایی هستند؟ یک وقت میبرند و بلایی سرت می آورند. تازه بچه هایت را چکار می خواهی بکنی؟ می خواهی اونا رو از همین یک بار دیدنت محروم کنی؟
    مادر ناخواسته دست روی چیز مهمی گذاشته بود. شاید به حساسیت من واقف بود. وقتی که خوب فکر می کردم میدیدم که همین دیدن فرزندانم به من امید میدهد تا موفق باشم تا روزی آنها را زیر پر و بال خودم بگیرم. برای همین از خیر کار گذشتم با اینکه میدانستم این کار مسیر زندگیم را تغییر میدهد.
    شبی در میان صفحه های روزنامه چشمم به دو آگهی پذیرش دانشجو خورد که یکی برای دانشگاه نمازی شیراز و دیگری برای مدرسه ی عالی پرستاری شرکت نفت آبادان بود.
    فرمی ضمیمه ی آن بود و شرایط ثبت نام و... در زیر آن درج شده بود. دانشگاه شیراز سالیانه هشتصد تومان بابت خرج تحصیل می گرفت و ما بقی به عهده ی دانشجو بود. ولی دانشگاه نفت آبادان هر سال چهل دانشجو قبول می کرد . پس از سه سال تحصیل استخدام رسمی میشد. و مدرک کارشناسی پرستاری را هم اهدا می کرد. شرایط این بود از بدو امر استخدام رسمی می شدند. و حقوق ماهیانه دریافت می کردند. تحصیل هم به طور شبانه روزی بود. و تمامی خرج و مخارج دانشجو بر عهده ی دانشگاه بود . این شرایط برای من کاملا" رویایی بود. این امر مرا در رسیدن به هدفم که همانا روی پای ایستادن خودم بود نزدیک تر می کرد.
    فرم هر دو دانشگاه را پر کردم و با مدارک لازم ارسال کردم. و در هر دو آزمون شرکت کردم . سوالات آزمون ورودی همه تستی بود و شامل دروس دبیرستان به اضافه سوالات هوش و معلوملت عمومی بود. نزدیک هشتصد نفر در این آزمون شرکت کرده بودند.
    پس از مدتی نامم در بین پذیرفته شدگان دانشگاه نمازی دیدم. با این حال صبر کردن تا نتایج دانشگاه نفت آبادان بیاید تا بعد بتوانم تصمیم بگیرم.
    نتیجه دانشگاه آبادان یک هفته بعد اعلام شدم و و قتی نام خود را در بین پذیرفته شدگان دیدم نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم ولی این تازه خان اول بود.چون که از بین این صد و پنجاه نفر برگزیده فقط سیزده نفر از تهران فبول می شدند.
    از شرکت در دانشگاه نمازی شیراز انصراف دادم و منتظر شدم تا برای مصاحبه دانشگاه شرکت نفت آبادان خبرم کنند.
    همان زمان پدم تصمیم گرفت خانه را بفروشد. چ.نکه نیاز به تعمیرات اساسی داشت و این از عهده ی چدر خارج بود. خانه فروخته شد و تازه پدر به صرافت افتاد که به دنبال خانه ای دیگر بیفتد. ولی هرچقدر گشت خانه ای به مانند خانه ی قبلی پیدا نیمکرد و تازه متوجه شد چه اشتباهی کرده است. از آنجایی که پدر خیلی مغرور است، هیچ گاه معترف خطایش نشد و تا آخر بر سر حرفش باقی ماند.
    عاقبت بعد از کلی گشتن خانه ای در خیابان خواجه عبدالله پیدا کرد که قیمت آن خیلی نازلتر از آن خانه ای بود که فروخته بود. علت ارزانی خانه این بود که اصلاحی داشت و پانزده متر از کوچه عفب نشینی می کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #127
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اگر این کار انجام می شد به ترکیب ساختمان که جنوبی بود خیلی لطمه می خورد. پدر بدون توجه به این موضوع خانه را معامله کرد و عقیده داشت تا بخواهد اصلاحی صورت بگیرد چندین و چند سال طول می کشد.
    ما به منزل جدید نقل مکان کردیم. خانه یک طبقه و قدیمی بود و هیچ برتری به منزل قبلیمان نداشت. مادر بازهم ناراضی بود و این را از نفسهای عمیق و پی در پیش متوجه می شدم، اما اعتراض نمی کرد، زیرا می دانست فایده ای ندارد و باید با همینی که هست بسازد.
    زرین سال آخر دبیرستان درس میخواند و هر روز باید فاصله طولانی خانه و مدرسه را به تنهایی طی میکرد. یک روز یکی از دوستان هم کلاسی او جشن تولدش را برگزار میکند و او را هم دعوت میکند. در این جشن او با پسری به نام هادی آشنا می شود.
    هادی پسر خوب و فهمیده ای بود که برای کار و تحصیل به تهران آمده بیود و منزل دوست زرین به عنوان مستأجر زندگی می کرد.
    پس از آن جشن روحیه زرین زمین تا آسمان فرق کرده بود و از آن حالت خمودگی و گوشه گیری بیرون آمده بود. بیشتر به خود میرسید و سعی می کرد متفاوت با آنچه بود عمل کند. در همین اوضاع و احوال چند خواستگار برای او پیدا شد که همه در موقعیتهای اجتماعی خوبی بودند، اما زرین هیچ کدام را فبول نکرد. شک نداشتم که منتظر هادی بود. شکم زمانی تبدیل به یقین شد که یک روز هادی به تنهایی به منزلمان آمد تا به اصطلاح زرین را از پدر خواستگاری کند.
    آنجا بود که فهمیدیم او پسر یکی از ملاکین شهرستانی است و شوهر خاله اش هم یکی از همشهریان پدر و مادر بوده و همچنین نسبت دوری با مادر دارد.
    پدر و مادر هادی در شهرستان زندگی می کردند و زندگی آنان داستان جالبی دارد که خالی از لطف نیست. پدر و مادر او باهم دختر عمو و پسرعمو بودند که هر دو تنها فرزند خانواده هایشان بودند. دو برادر تصمیم تصمیم می گیرند پیش از اینکه پسر و دخترشان بزرگ شوند و با خواسته آنان مخالفت کنند آن دو را به عقد هم دربیاورند. به همین خاطر وقتی پدر هادی یازده ساله و مادر او نه ساله بوده به عقد هم در می آیند. همان روز عقد عروس و داماد سر کاغذهای رنگی خنچه با هم دعوایشان می شود، ولی کم کم به هم عادت می کنند و این عادت علاقه و محبتی بینسان به وجود می آورد که مثال زدنی می شود. هفت فرزند داشتند که هادی بزرگترینشان بود. پدر او مردی بود سخی و مردم دار که موقعیت اجتماعی خوبی در شهرستان داشت. با وجود این نسبت به فرزندانش سختگیر بود و آمرانه رفتار می کرد تا به عقیده خود آنان را متکی به نفس و با اراده بار بیاورد. هادی پسری کله شق و قلدر بود که زیر بار حرف پدر نمی رفت. به همین دلیل پدرش او را به شهر می فرستد تا در یکی از کالجهای شبانه روزی آن زمان پانسیون شود و تحصیلاتش را ادامه بدهد. هادی در تهران دیپلم می گیرد و برخلاف خواسته پدر از رفتن به دانشگاه سر بار پدرش شود وارد بازار کار شود. در یک شرکت راه و ساختمان شروع به کار کند. پس از مدتی چون به کارش خوب وارد شده بود به عنوان مهندس تجربی رتبه بالاتری دریافت می کند و این موقعیت را به خوبی حفظ کند و زندگی مستقلی برای خود تشکیل می دهد.
    زمانی که هادی برای خواستگاری زرین به منزلمان آمد هنوز با خانواده اش مشکل داشت، ولی بنا بر خواسته پدر به اجبار به شهرستان می رود و جریان را با آنان در میان می گذارد. پدر و مادر او با رویی باز از این موضوع استقبال می کنند و قرار بر این می شود که یک روز برای خواستگاری رسمی از زرین به منزلمان بیایند.
    در این فاصله روزی به من خبر دادند که باید برای مصاحبه به مکانی که در نظر گرفته بودند بروم. روز مصاحبه صد و پنجاه نفر از قبول شدگان کتبی دانشگاه در هم می لولیدند. دیدن آنها بدجوری نگرانم می کرد. و خود فکر می کردم آیا از بین این صد و پنجاه نفر می توانم قبول شوم. از طرفی اگر در این مرحله موفق نمی شدم به خاطر انصرافی که به دانشگاه نمازی داده بودم نمی توانستم در آن دانشگاه هم شرکت کنم و این خیلی مرا نگران می کرد.
    گوشه ای نشستم و چشم به در بسته اتاقی دوختم که باید برای مصاحبه به آن وارد می شدیم.
    بعضی که از اتاق خارج می شدندد قیافه ای مغموم و گرفته داشتند و بعضی خوشحال بودند. بعضی از آنها متعجب بودند و بعضی بی تفاوت بودند. با نگاه به چهره افراد دوست داشتم بفهمم در آن اتاق چه اتفاقی افتاده است. از یکی دو نفر پرسیدم: آنجا چه خبر بود؟ یکی گفت: چه سوالهای عجیب و غریبی. دیگری گفت: سوالات خیلی مشکله. سومی گفت: شک دارم قبولم کرده باشند. و خلاصه هر کس یک جور اظهارنظر می کرد. دل در سینه ام می تپید و با خودم میگفتم خدای من، اگر این طور باشد که اینها می گویند پس من نمی توانم در مصاحبه پذیرفته شوم.
    آن قدر خودم را دست کم گرفته بودم که به طور کامل اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و کم مانده بود پیش از اینکه مصاحبه کنم آنجا را ترک کنم. به زحمت سر جایم ماندم و خودم را دلداری دادم که فقط می خواهم تجربه ای در این زمینه کسب کنم.
    وقتی مرا با نام خواندن ترسی در وجودم ریخت با این حال از جا بلند شدم و پس از کشیدن نفس عمیقی نام خدا را به زبان آوردم و داخل اتاق شدم.
    شش نفر ممتحن دور یک میز نشسته بودند و یک صندلی برای دانشجو در نظر گرفته شده بود.
    با صدایی که بر خلاف ترسم نمی لرزید به آنان سلام کردم و روی صندلی نشستم.
    از سه ممتحن زن یکی از آنها بلندبالا با جثه ای درشت که با لباس سبز و کلاه توری سفیدی بر سر داشت. بعدها فهمیدم او مترون بیمارستان آبادان است. زن دیگری کنار او نشسته بود که ظریف و میانسال می نمود و چهره مبتسمش آرامشی به وجودم می داد. او مدیر مدرسه ای بود که در آن آزمون برگزار شده بود.
    زن دیگری کنار او بود که قد بلندی داشت و اندامی لاغر. اعضای چهره اش ثابت و بی تفاوت بود. او مدرس و دبیر پرستاری بود.
    از آن سه مرد یکی رئیس کل بهداشت و بهداری آبادان بود و دو نفر دیگر رئیس اداره استخدام و رئیس کارگزینی بودند.
    سوالات شروع شد. راستی که سوالات عجیب و بی ربطی می پرسیدند. چند سالته؟ چند خواهر و برادر داری؟ فلان کشور را میشناسی؟ در کجای کره زمین و در چه قاره ای قرار داری؟ زبان رسمی فلان کشور چیست؟ پرستاری را دوست داری؟ چرا؟ چند کتاب تا حالا خوانده ای؟ کمی درباره شان صحبت کن. آیا تا به حال فیل دیده ای؟ در چه کشورهایی زندگی می کند؟ آن کشورها در چه فاره ای هستند؟
    گاهی خانم مترون به انگلیسی سوالاتی می کرد که من از ترسم مختصر و کوتاه جواب می دادم. آن لحظه خدا را شکر کردم که در طول این سه سال گذشته کنار دروس دبیرستان سه کتاب دیکسون انگلیسی را هم با معلم خصوصی خوانده بودم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #128
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    چند دقیقه سخت و طاقت فرسا در میان بمباران سؤالات ریز و درشت گذشت. عرق از مهره های پشتم سرازیر بود. وقتی مدیر دبیرستان با همان لبخندی که به من انرژی می بخشید گفت: خسته نباشید. به راستی نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم. از اتاق که خارج شدم با خودم فکر کردم هر چه باداباد و نتیجه را به خدای بزرگ سپردم.

    وقتی به خانه برگشتم کسی از من نپرسید چه کرده ام و چه اتفاقی افتاد. مادر و پدر حواسشان به حمید بود که داشت برایشان شرح می داد که باید به او سرمایه ای بدهند تا او وارد بازار کار شود.
    لباسهایم را عوض کردم و به اتاق برگشتم. حمید هنوز داشت حرف می زد و لحن کلامش بیشتر حکم بود تا درخواست به خوبی می دانستم این خواسته اش را خیلی زود به دست می آورد. زیرا از همان بچگی هر چه خواسته بود با قلدری و داد و بیداد به دست آورده بود.
    او که تا ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود همیشه مرا به خاطر درس خواندن مسخره می کرد و به نظرش کار من احمقانه جلوه می کرد. او که علاوه بر زورگویی خیلی هم جاه طلب بود آرزو داشت در مدت کوتاهی یکی از میلیونرهای تهران شود.
    حمید بعد از گفتن حرفهایش پدر و مادر را تنها گذاشت تا فکری به حالش کنند. پس از رفتن او پدر رو به مادر کرد و گفت: من که پولی ندارم و چیزی هم ندارم به پول نزدیک کنم. بهتر است تو خانه ای که از مادرت رسیده بفروشی و پولش را به او بدهی تا سرمایه کند.
    مادر می دانست اگر خانه اش را بفروشد دیگر صاحب چیزی نخواهد بود گفت: تو با این وضعیتی که پیش گرفتی آخر همه چیز را می فروشی و ما را به خاک سیاه می نشانی. این درد بی دوای تو مثل چاه و یل است که هیچ وقت پر نمی شود. من در صورتی خانه ام را می فروشم که تو این خانه را به اسم من کنی تا دیگر نتوانی هر لحظه که بخواهی آن را بفروشی و ما را آلاخون و والاخون کنی.
    پدر که می دانست چاره ای جز این ندارد و از طرفی هم نمی توانست در مقابل خواسته حمید مقاومت کند راضی شد و خانه را به نام مادر کرد. مادر هم خانه اش را به مبلغ سی هزار تومان فروخت و پول آن را دو دستی تقدیم حمید کرد. حمید وارد بازار خرید و فروش وسایل برقی شد.
    در همین بین خبر رسید که رضا به تازگی همسر دیگری اختیار کرده است. اینطور که می گفتند همسرش زنی جوان و زیبا بود که هجده سال بیشتر نداشت. او اهل یکی از شهرهای کوچک اطراف تهران بود و واسطه ازدواج او با رضا، شوهر خواهرش بود که پسر عمویش هم به حساب می آمد. او بود که به رضا گفته بود: تا کی می خواهی چشمت به یاسمن باشد. اگر موافقت کنی خودم برایت یک زن خوب و عالی می گیرم که صد تای او باشد.
    جالب اینجا بود که همین پسر عموی گرامی که داماد خانواده رضا هم بود خودش هم به تازگی از همان جا همسر دیگری اختیار کرده بود و روی سر خواهر رضا هوو آورده بود.
    نام همسر جدید رضا طاهره بود و بیست و هفت سال با او اختلاف سن داشت. بدون اینکه او را ببینم دلم برایش می سوخت، زیرا می دانستم اگر صد سال هم بگذرد اخلاق رضا عوض شدنی نیست که نیست.
    تا آن موقع حدود پنج سال بود که از او طلاق را گرفته بودم، ولی جسته گریخته می دیدم مرا تعقیب می کند و خوب می دانستم می خواهد ببیند که آیا پای مرد دیگری در کار هست که من از او تقاضای طلاق کرده ام یا نه، زیرا به گوشم رسیده بود که رضا و خانواده اش گفته اند علت طلاق من این بوده که عاشق مرد دیگری شده ام و در  صدد بودند این موضوع را به همه ثابت کند. خوشبختانه پس از این که فهمید این موضوع صحت ندارد خسته شد و به دنبال زندگی خودش رفت.
    در مدتی که منتظر نتیجه مصاحبه بودم یک روز آقای زربندی به منزلمان آمد و گفت که می خواهد برای چند روز به مشهد نزد مجید برود. به مادر گفت اگر سفارشی یا کاری با مجید یا سیما دارد به او بگوید.
    مادر مقداری خرت و پرت و تنقلات به او داد که آنها را برای سیما و بچه ها ببرد. آقای زربندی وقتی مرا دید گفت: یاسمن خانم، اگر دوست دارید شما هم می توانید با ما بیایید. هم یک زیارت کنید و هم از مجید و سیما و بچه ها دیدنی می کنید.
    از این موضوع استقبال کردم و همان روز ساکم را بستم و همراه آقای زربندی و همسرش عازم مشهد شدم.
    به محض ورود به منزل مجید رفتیم. پس از صرف ناهار وضو گرفتیم و عازم حرم شدیم. به محض دیدن گنبد و مناره های حرم مقدس دلم لرزید و اشک هایم سرازیر شد و همانطور که به طرف حرم می رفتم او را به خدا و جدش سوگند دادم که قبول شوم و از این گرفتاری ها و بلاتکلیفی ها نجات پیدا کنم.
    وارد حرم شدم و نماز خواندم و مدتی را به راز و نیاز با خدا مشغول شدم. بعد در حالی که سبک و شاد شده بودم از آنجا خارج شدم. سر راهمان دکه روزنامه فروشی قرار داشت. آقای زربندی یک روزنامه خرید. وقتی چشمم به روزنامه افتاد دیدم در صفحه اول آن با حروف درشت نوشته شده بود: اسامی قبول شدگان مدرسه عالی پرستاری شرکت نفت آبادان اعلام شد.
    بی درنگ روزنامه را از آقای زربندی گرفتم و همان جا آن را باز کردم. پس از پیدا کردن صفحه مورد نظر نامم را در ردیف سیزدهم قبول شدگان مصاحبه حضوری دیدم. فقط خدا می داند چه حالی شدم. از خوشحالی کم مانده بود نقش زمین شوم. آقای زربندی و همسرش و سیما هم خوشحال بودند و به من تبریک گفتند. حال من در آن لحظه وصف ناپذیر بود. نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. بار دیگر که روزنامه را دیدم متوجه شدم زیر نام قبول شدگان درج شده که باید ظرف چهل و هشت ساعت آینده به نشانی که قید شده بود مراجعه کنند تا معرفی نامه جهت آزمایش و معاینات پزشکی دریافت کنند.
    صبح روز بعد با قطار عازم تهران شدم. آقای زربندی و سیما مرا تا ایستگاه مشایعت کردند و برایم دعای خیر خواندند. با دلی پر امید به تهران رسیدم و به منزل رفتم. روز بعد پس از گرفتن معرفی نامه به بیمارستان رفتم تا آزمایش بدهم.
    کارها به سرعت پیش می رفت. جواب آزمایش ها و رادیوگرافی ام خوب بود. پس از انجام مراحل اداری و دادن ضمانت محضری به مبلغ سی هزار تومان به عنوان وثیقه برای انجام تعهد سه ساله پس از اتمام تحصیل به کارگزینی رفتم تا حکم کاری ام را دریافت کنم. در آنجا حکمی به دستم دادند که در آن نوشته شده بود از آن تاریخ استخدام شده ام و هر ماه مبلغ هزار تومان به من تعلق خواهد گرفت که از این مبلغ هزینه برق و آب و مالیات و غذا کسر می گردد و مابقی آن، ماهیانه سیصد و پنجاه تومان به عنوان مزد دریافت خواهم کرد.
    روز بعد خودرویی برای بردن من به فرودگاه منزلمان آمد. از مادر و پدر و بقیه شب پیش خداحافظی کرده بودم، زیرا می دانستم صبح آنان را نخواهم دید. صبح روز بعد فقط مادر از جا بلند شد. بار دیگر از او خداحافظی کردم. او برایم آرزوی موفقیت کرد. کسی برای بدرقه ام نیامد. من هم انتظاری جز این نداشتم.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #129
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    وقتی سوار خودرویی شدم که برای بردنم آمده بود متوجه شدم یک نفر دیگر پیش از من سوار شده. بعد هم سراغ یک دختر دیگر رفتیم. راننده هر سه نفر ما را به فرودگاه شرکت نفت برد. بقیه دخترانی که قبول شده بودند آنجا بودند. هر سیزده نفر ما را با یک هواپیمای کوچک فرندشیپ به آبادان بردند. با ذوق و شوق تمام راه را طی کردم. آنجا یکی از کارکنان روابط عمومی به استقبالمان آمده بود و با عزت و احترام ما را به خوابگاه بردند و به مسئول خوابگاه که خانمی خشن بود سپردند.
    همان شب با شام و میوه از ما پذیرایی شایانی کردند و بعد از آن مراسم قرعه کشی اتاق ها و هم اتاقی ها بین دانشجویان برگزار شد.
    خوابگاه در محوطه بسیار وسیعی قرار داشت که دور تا دور محوطه را سیم های مشبک و شمشاد از خارج مجزا می کرد. زمین آن از چمنی سبز و یک دست تشکیل شده بود و سنگفرش هایی برای گذر در وسط آن قرار داشت. در بین زمین چمن دسته دسته گل های داوودی با رنگ های قشنگ شان جلوه زیبایی به محیط می بخشیدند. در حاشیه چمن گل های بنفشه و شمعدانی و شب بو کاشته شده بود. درختان سدر و ابریشم و بید با چتر قشنگ شان زیبایی محیط را دوچندان می کردند. درختان استوار و راست قامت نخل سر به فلک کشیده بودند و در آن هوای گرم و شرجی، درس استقامت و ایستادگی به ما می دادند. بوی دریا و ماهی که نشانگر دیار جنوب بود جذابیتی خاص برایم ایجاد می کرد که هیچ چیز با آن برابری نمی کرد.
    ساختمان در قسمت وسط این محوطه قرار داشت. ساختمانی دو طبقه و مرتفع به رنگ قهوه ای که در ورودی و بزرگ آن به فضای وسیع و دلکش بیرون مرتبط می شد. گلهای کاغذی در اطراف ساختمان به دیوار تکیه کرده و خود را بالا کشانده بودند و با رنگهای صورتی و ارغوانی و قرمزشان چشم را نوازش می دادند. درختچه های خر زهره که بر خلاف نام شان دارای گل های خوشه ای بسیار زیبایی بودند با رنگ های سفید و بنفش و صورتی جلوی در ورودی به ردیف صف کشیده بودند. ظاهر ساختمان آدم را به یاد صومعه هایی در زمان های دور می انداخت.
    طبقه اول در سمت چپ سالن بزرگ غذاخوری قرار داشت که در پشت آن آشپزخانه بسیار بزرگی تعبیه شده بود و همواره پنج آشپز و چند کارگر با لباس ها و کلاه های بلند و پیش بند سفید در آن مشغول به کار بودند.
    در سمت دیگر اتاق هایی بود که متعلق به دانشجویان بود. هر اتاق به دو نفر واگذار شده بود. پله هایی پهن و وسیع به رنگ قرمز طبقه اول را به دوم متصل می کرد. در این طبقه نیز اتاق های زیادی وجود داشت. سرویس بهداشتی و حمام در قسمت انتهایی سالن بود.
    سالن بزرگی که مجهز به پیانو و تلویزیون بود در این طبقه قرار داشت که مبله بود و بچه ها اغلب جشن تولدشان را در این سالن برگزار می کردند.
    دیوارها به رنگ کرم و کف راهروها و پله ها قرمز بود. هر اتاقی به یک رنگ در آمده بود که این سبک یک نوع زیبایی و جاذبه خاصی داشت. سقف اتاق ها و راهرو بلند بود و صدا در آن پژواک خاصی داشت. گاهی اوقات با تشویق بقیه کسی آواز سر می داد که من هم جزوِ آن تعدادی بودم که به نظر بقیه صدای خوبی برای خواندن داشتم.
    در این ساختمان حدود هشتاد دانشجوی سال اول و دوم و بیست دختر بهیار زندگی می کردند.
    دانشجویان سال سوم جدا از دانشجویان سال اول و دوم زندگی می کردند. آنان خارج از این ساختمان و در ضلع دیگری از محوطه در ساختمان نوساز و قشنگی سکنی داشتند. نمای این ساختمان جدید و خیلی زیبا بود و دیواره های دو جداره آن در تنظیم گرما و سرمای ساختمان و هم چنین جلوگیری از ورود سر و صدا به داخل آن خیلی مؤثر بود.
    هر دو اتاق به وسیله یک راهرو به هم مربوط می شد. این راهروها به کمدهایی وسیع و حمام و سرویس بهداشتی مجهز بود. سالنی کوچک و مبله در طبقه دوم وجود داشت که برای مهمانان دانشجویان سال سوم در نظر گرفته شده بود. در این ساختمان چهل دانشجوی سال سوم زندگی می کردند.
    هر دو ساختمان به سیستم تهویه مجهز بود که در زمستان گرم و در تابستان خنک و مطبوع بود، اما وقتی رطوبت هوا به صد در صد می رسید حتی وجود این دستگاه ها نیز کاری از پیش نمی برد.
    اثاثیه هر اتاق شامل تخت و میز بغل تخت و میز آرایش آینه دار و کمد کشویی و میز تحریر و چراغ مطالعه بود و هر کس به سلیقه خود اتاقش را می آراست. هر اتاق از نظر طریقه چیدن بستگی به صاحبان آن فرق می کرد.
    بیرون محوطه زمین بسکتبال و والیبال و هم چنین سالن پینگ پنگ برای ورزش در نظر گرفته شده بود. گاهی هم بین دانشجویان مسابقاتی برگزار می شد.
    صرف صبحانه و ناهار و شام به صورت سلف سرویس بود و همیشه بهترین غذاها با کیفیت و کمیت خوب در اختیار دانشجویان قرار می گرفت. در طول سال تحصیلی هر شش ماه یک فرم پرستاری که شامل سه عدد روپوش و شش عدد پیش بند و سه عدد کلاه و یک جفت کفش بود به دانشجویان داده می شد. لباس راه راه سبز و سفید و پیش بند کلاه نیز سفید بود که دانشجویان سال اول یک خط روی کلاه شان بود و سال دومی ها دو خط و سال سومی ها سه خط روی کلاه شان بود که وجه تمایز دانشجویان به حساب می آمد.
    نخستین شبی که در اتاقم خوابیدم به علت رطوبت شدید هوا احساس خفگی می کردم، اما کم کم به آب و هوای آنجا عادت کردم و توانستم شرایط را بپذیرم. من با دختری به نام طلیعه هم اتاق شدم. او دختری خوب و صمیمی بود که البته زیاد نتوانست هوای گرم آبادان را تحمل کند، به علاوه از کار پرستاری هم خوشش نمی آمد و هم چنین برای خانواده اش خیلی دلتنگی می کرد به همین دلیل برای پدر و مادرش نامه نوشت و آنان را از وضعیت خودش آگاه کرد. پس از مدتی پدر و مادرش به آنجا آمدند. طلیعه انصراف داد و همراه پدر و مادرش به شهرشان برگشت. من و او فقط سه ماه با همدیگر دوست بودیم، ولی در این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودیم. پس از مدتی هم اتاقی دیگری به نام اِما که مسیحی بود به جای طلیعه آمد. او دختری زیبا سالم و ورزشکار بود. با اِما خیلی زود صمیمی شدم . او خیلی زود به رازهای زندگی ام پی برد. او دوستی مهربان و باوفا بود که با هم خیلی خوب کنار می آمدیم. اِما به دین خود خیلی اهمیت می داد و اعمال مذهبی اش را تا آنجا که می شد انجام می داد. هر هفته روزهای یکشنبه به کلیسا می رفت و گاهی  اوقات مرا هم همراه خود می برد. من هم در محیط کلیسا نیّت می کردم و همراه او شمع روشن می کردم. او به تنش ها و نگرانی های من واقف بود و گاهی با من صحبت می کرد و مرا دلداری می داد صحبت های گرم او در تسکین روح من خیلی مؤثر بود.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #130
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شب ها ساعت ده چراغ ها خاموش می شد و همه می خوابیدند، ولی بعضی اوقات چند تن از بچه ها که از دوستان صمیمی من و اِما به شمار می رفتند به اتاقمان می آمدند و ما از آنان پذیرایی می کردیم. اِما قهوه را خیلی خوب درست می کرد و گاهی هم برایمان فال می گرفت. مادر او زنی مهربان و با سلیقه بود که همیشه کلوچه های خوشمزه و مرباهای دستپخت خودش را برایش می فرستاد. او هم سخاوتمندانه این خوراکی ها را با بچه ها تقسیم می کرد. شبهایی که با دوستانمان دور هم بودیم تا نیمه های شب می گفتیم و می خندیدیم. این تنها وقتی بود که مدتی غصه هایم را فراموش می کردم. غیر از اِما کسی نمی دانست که من قبلاً ازدواج کرده ام و دو بچه دارم و این بین من و او یک راز به حساب می آمد.
    دختران مدرسه پرستاری به گروه های چند نفره تقسیم می شدند و هر کس برای خود دوستانی می پذیرفت که با طرز فکرش هم خوانی داشته باشد. گاهی این گروه ها با دیگران از در مخالفت در می آمدند و دور از چشم مربیان و مسئولان برای هم خط و نشان می کشیدند، اما این تهدیدها هیچ گاه از حد حرف فراتر نمی رفت.
    همه دانشجویان جوان بودند و مشکلی نداشتند. اگر هم مشکلی بود در زمینه درس خواندن بود. اغلب آنان از اینکه مستقل شده و به نحوی آزادی فردی بدست آورده بودند خیلی راضی بودند. البته تک و توکی هم پیدا می شدند که برای خانواده هایشان دلتنگی می کردند.
    در همین اوضاع نامه ای بدستم رسید. پدر نوشته بود برای عروسی زرین و هادی به تهران بروم. من هم موضوع را با مسئول بخش در میان گذاشتم و او با رفتن من به تهران موافقت کرد.
    یک روز پیش از عروسی زرین به تهران رسیدم. همان موقع هادی را دیدم که از منزلمان خارج می شد. نخستین بار بود که او را می دیدم. از او خیلی خوشم آمد. جوانی مرتب و خوش صحبت بود که به احوال خودش خیلی تسلط داشت. علاوه بر آن در هر زمینه ای اطلاعات وسیعی داشت. چهره اش نیز خوب بود. پوستی سفید و چشمانی روشن داشت و عینک طبی می زد. این طور که بعدها فهمیدم در کارهای فنی وارد بود از تعویض شیر آب گرفته تا پایین آوردن موتور ماشین و تعمیر آن مهارت داشت.
    برخلاف تصورم مراسم آنان بدون جشن و خیلی ساده انجام می شد. مراسم عقد با مهمان های محدودی انجام شد، زیرا خودشان تصمیم گرفته بودند خرج کمتری کنند در عوض پس از ازدواجشان برای ماه عسل به مسافرت بروند.
    وضعیت مالی پدر آن قدر خراب شده بود که نتوانسته بود جهیزیه خوبی به زرین بدهد. همان مقدار را هم مادر دست به دامن حمید شده بود تا او برای زرین کاری کند. حمید هم روی او را زمین نیانداخته بود و دو عدد فرش دوازده متری و سرویس آشپزخانه اش را خرید. مادر از پس انداز خودش اثاثیه مختصری تهیه کرد و زرین با همان جهیزیه مختصر به خانه شوهر رفت. خوشبختانه هادی و خانواده اش زیاد در بند این چیزها نبودند و این شانس بزرگی برای زرین بود.
    هادی منزل کوچکی در محله خوب اجاره کرده بود که دو اتاق و یک آشپزخانه کوچک داشت. او به کارهای هنری و فنی به خوبی آشنا بود و می توانست از هر چیز ساده وسیله ای بسازد که مفید واقع شود. آن دو با هم اسباب و اثاثیه مختصر زرین را به نحو زیبایی آراستند و با عشق و علاقه زندگی شان را آغاز کردند.
    در عروسی زرین توانستم بچه هایم را ببینم، ولی آن دو با من رفتاری غریبانه داشتند. دلم خیلی گرفت، ولی از یک چیز مطمئن بودم و آن اینکه زن پدر جدید بچه ها زنی مهربان و مرتب بود و این را از سر و وضع و طرز لباس پوشیدن بچه ها متوجه شدم. تنها یک چیز باعث ناراحتی ام شد. اینکه شنیدم همسر رضا از او خواسته اجازه ندهد که بچه ها زیاد مرا ببینند زیرا فکر می کرد بچه ها دو هوا می شوند. از این موضوع خیلی مکدر شدم، ولی با خود فکر کردم اگر این طور هم باشد من که تهران نیستم بتوانم آن دو را ببینم. شاید این طوری برای همه ما بهتر بود.
    پس از عروسی زرین خیلی زود به آبادان و مدرسه ام برگشتم.
    تحصیل و مدرسه از صبح روز بعد آغاز شد و من هم سعی کردم با جدیت



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 13 از 20 نخستنخست ... 391011121314151617 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/