- فقط گفت بازم مزاحم می شم.
نمی دانستم مرضیه با من چکار دارد. ولی دو روز بعد که آمد متوجه شدم کارش چیست.
آن روز منزل بودم که مرضیه آمد. از او استقبال کردم. هیچ احساس بدی نسبت به او نداشتم. تازه دلم هم برایش می سوخت، زیرا زندگی با رضا را تجربه کرده بودم ومی دانستم او چه می کشد.
مرضیه با خجالت همان جلوی در نشست. اورا بلند کردم و بالا نشاندم و برایش پشتی گذاشتم و از او پذیرایی کردم. بدون اینکه لب به چیزی بزند گفت:
- من اینجا آمدم که از شما حلالیت بطلبم.
- چرا؟ شما که درحق من بدی نکردید.
- این درست، ولی فکر بدی درباره شما کرده بودم. آن روز صبح که شما بالای سرنازنین آنطور اشک می ریختید مادرشوهرم به من گفت ببین چطور گریه می کند. باور کن پشیمان شده روش نمیشه برگرده. تا پیش از اینکه شمارا ببینم حرفهای بقیه را در موردتان قبول داشتم، ولی از آن روز به بعد فهمیدم چقدر اشتباه می کنم. حالا از شما می خواهم مرا حلال کنید.
لبخند زدم و گفتم:
- خودتان را ناراحت نکنید. مسئله ای برای بخشیدن نیست. برای هر طلاقی همیشه باید دلیلی آورده بشه. حالا این دلیل درست یا نادرست. باید عذر طرف را موجه کند. منم ناراحت نیستم.، اونا هرچی دلشون می خواهد بگویند.
مرضیه خانم آنروز زیاد منزلمان نماند، ولی همان ملاقات باعث دوستی بین من و او شد که تا زمانی که او زنده بود این دوستی ادامه داشت.
کلاس پنجم دبیرستان را شروع کردم. بچه ها هفته ای یکبار پیش من می آمدند. این یک روز را کاملا به آن دو اختصاص می دادم. هردورا به سینما می بردم، هرچه دلشان می خواست برایشان می خریدم، غذای مورد علاقه شان را می پختم و بارها در آغوششان می گرفتم تا دلتنگی ام را تسکین دهم. بچه هایم از نظر جسمی مشکلی نداشتند، ولی به نظرم می رسید که از نظر روحی دچار مشکل شده اند. دلم می خواست می توانستم آنان را پیش خودم نگه دارم، اما به دو دلیل نمی توانستم این کار را بکنم، یکی اینکه رضا اجازه نمی داد که مبادا خیال من آسوده شود و دیگر اینکه وضع مالی ام اجازه نمی داد، زیرا خودم آویزان جیب پدر بودم و مخارجم را او تامین می کرد.
یک روز مادر و خواهران رضا به منزلمان آمدند. هنوز سردرگم بودم چرا پایشان دوباره به منزلمان باز شده که شنیدم مادر رضا گفت:
- یاسمین جان، بیا و سرخونه زندگیت برگرد.
فکر می کردم اشتباه شنیده ام. هاج و واج به او نگاه کردم و طوطی وار تکرار کردم:
- خونه و زندگی ام؟!
سرش را تکان داد. همان موقع خواهر بزرگ رضا دنباله حرف اورا گرفت و گفت:
- یاسمین ما اشتباه کردیمو من به جای رضا می گویم غلط کردم، بیا و به خاطر بچه هایت برگرد.
در حالی که کم کم جوش می آوردم گفتم:
- کدوم خانه و زندگی؟! مگه برادر شما زن نگرفته؟ پس مرضیه خانک این وسط چکاره است؟
خواهرش گفت:
- آخه رضا مرضیه رو دوست نداره. اونم به اصرار ما حاضر شد عقدش کنه، همش میگه یاسمین.
با عصبانیت گفتم:
- بیخود می گه. دوستش نداشت غلط کرد عقدش کرد. حالا هم که اون بنده خدا حامله شده تازه یادش افتاده بهش علاقه نداره! به خدا باورم نمی شه چطور خودتان را مومن و خداشناس خطاب می کنید. نمی دونم چطور دلتون میاد به یک زن حامله این قدر ظلم کنید.چرا با زندگی او بازی می کنید؟ من اگه صد سال دیگه هم تو همین خونه بمونم و بپوسم هیچوقت به زندگی برادر شما برنمی گردم. الان هم مثل سگ پشیمونم که چرا هشت سال با او زندگی کردم و دو تا بچه بی گناه رو به این دنیا آوردم.
با این حرفها آب پاکی را روی دستشان ریختم و به آنان فهماندم که با خیالات باطل زندگی آن زن مظلوم را به هم نزنند.
چند ماه پس از این موضوع شنیدم که مرضیه فرزند پسری به دنیا آورده و نامش را علی گذاشته است. هنوز چند روزی از شنیدن این خبر نگذشته بود که خبر دیگری مرا چنان حیرت زده کرد تا مدتی بهت زده به مادر که این خبر را به من داده بود نگاه می کردم. مادر به من گفت که رضا مرضیه را طلاق داده. باور نمی کردم چنین چیزی حقیقت داشته باشد، زیرا هنوز بیست روز از زایمان او نمی گذشت،ولی این موضوع حقیقت داشت. رضا اورا طلاق داده بود و علت آن راهم بی علاقگی عنوان کرده بود... راستی که لایق آن زن نبود.
مرضیه پس از طلاق حضانت پسرش را به عهده گرفت و به منزل مادرش برگشت. دلم برایش خیلی می سوخت. می دانستم این موضوع برای او خیلی سنگین تمام شده و به غرورش لطمه زیادی زده است. به خوبی درکش می کردم زیرا خودم تجربه زندگی با چنین مردی را کسب کرده بودم.
یک روز هدیه ای تهیه کردم و برای دیدن مرضیه به منزل مادرش رفتم. از دیدن من خیلی خوشحال شد و برای اینکه کارم را تلافی کند او هم به دیدنم آمد و همین موجب محکم شدن دوستی بین من و او و رفت و آمدمان شد.
علی، پسر مرضیه ، بچه باهوش و با استعدادی بود و به حق که مرضیه عاشق او بود و زندگی اش را در او خلاصه می کرد. او تمام تلاشش را به کار برد تا بچه را به نحوی بزرگ کند که روزی باعث افتخارش شود. تلاشش نتیجه داد و بعدها علی که در تمام سالهای مدرسه همواره شاگرد زرنگ و باهوشی بود توانست در دانشگاه نیز لیاقت خود را به اثبات برساند و مدرک دکترای تخصصی اش را بگیرد. افسوس که عمر مرضیه خانم آن قدر کفاف نداد تا شاهد درخشش پسرش باشد. او که به تنهایی و باتنگدستی علی را به ثمر رسانده بود عاقبت توانست اورا آنطور که آرزو داشت پرورش دهد. روحش شاد و قرین رحمت باد.
مدتها بود که از مجید خبری نداشتیم تا اینکه نامه سیما به دستمان رسید. سیما در نامه اش نوشته بود که قرار است زمینی بخرند و در آن خانه ای بسازند. همگی از شنیدن این خبر خوشحال شدیم. از همه خوشحالتر مادر بود. از اینکه عاقبت مجید توانسته بود روی پای خودش بایستد خیالش راحت شده بود.
چندی بعد همانطور که سیما نوشته بود زمین را خریدند و شروع به ساخت خانه ای کردند. آقای زربندی هم که بازنشسته شده بود به مشهد رفت تا به کار ساختن خانه و امور آن نظارت داشته باشد. البته وضعیت مالی مجید آن قدر هم خوب نبود که بتواند بدون دردسر خانه اش را بسازد.
در تمام این مدت سیما دوش به دوش او زحمت می کشید و سعی می کرد هرچه می تواند صرفه جویی کند تا به آرزوی دیرینش که همانا داشتن خانه ای بزرگ بود برسد.
عاقبت خانه مجید به اتمام رسید و سیما به آنجا نقل مکان کرد. خانه قشنگی بود که از سطح زمین بالاتر ساخته شده بود. طبقه هم کف آن پارکینگ بزرگی داشت که با در بزرگی خانه را از خیابان جدا می کرد. حیاط سبز و خرم آن با سلیقه سیما و پدرش پر از درختان میوه شده بود و علاوه بر آن جایی برای محصولات خانگی اختصاص یافته بود. سیما علاقه خاصی به گلکاری و سبزیکاری داشت و با دقت به محصولاتی که کاشته بود می رسید.
بالای پارکینگ یک نیم طبقه مجزا قرار داشت که سیما زا آنجا به عنوان خیاطخانه استفاده می کرد و مشتریانش را آنجا می پذیرفت. بالای آن بنای اصلی خانه بود که دارای سه اتاق خواب و یک اتاق پذیرایی بزرگ بود و آشپزخانه وسیع و قشنگی هم کنار آن قرار داشت و دارای سرویسی مجزا بود. در کل خانه بسیار زیبایی بود و سیما از داشتن آن لذت می برد.
هنوز چند ماه از نقل مکان سیما به آن خانه نگذشته بود که سرو کله مشتری های قبلش که نشانی اورا داشتند پیدا شد و چیزی نکشید که شهرت او در محل جدید هم پیچید و مشتریان دیگری هم سراغش آمدند. بازار خیاطی سیما حسابی گرم بود طوری که قفسه های مخصوص پارچه های ندوخته همیشه مملو از پارچه بود. سیما از این راه درآمد خوبی داشت و مثل همیشه ان را پس انداز می کرد تا به خواسته های دیگرش برسد.
به عکس او مجید خیلی ولخرج و افراطی بود. البته او نه اهل مشروب بود و نه اهل تریاک و این قبیل چیزها، فقط به کشیدن سیگار اکتفا می کرد. به محض اینکه قرضهایش را داد یک خودروی استیشن خرید و با آن بارها مارا به مسافرت برد و به محض اینکه پولی دستش می آمد هوس عوض کردن ماشین به سرش می زد که البته این کار برایش کم آب نمی خورد و همین موضوع سبب نگرانی سیما می شد.گاهی به این فکر می کردم که سیما و مجید با اینکه سالها باهم زندگی کرده بودند، ولی هیچکدام نتوانسته بودند همدیگر را آنطور که باید درک کنند. سیما همیشه از اینکه نتوانسته بود مجید را مطابق سلیقه خودش دربیاورد حرص می خورد و مجید همکه منطق اورا قبول نداشت با این عقیده که دنیا دو روز است و باید در آن خوش گذراند به کار خود ادامه می داد.