دلی سیر بگریم. تنها یک چیز مرا دلگرم و امیدوار می کرد و ان اینکه درسم را تمام کنم و بعد از پیدا کردن کاری بچه هایم را پیش خودم بیاورم.
با وجود تالمات زیادی که داشتم آن سال هم با معدل هجده قبول شدم. روزی که کارنامه را گرفتم با خوشحالی به منزل برگشتم و به مادرم گفتم:
- مدیر حوزه به من گفته که چون معدلم بالای پانزده است می توانم شهریور امساب برای کلاس یازده امتحان بدهم.
مادر که می دانست این به معنی آن است که دوباره خود را در اتاق حبس کنم و فقط بخوانم گفت:
- یاسمین درس را برای خودت می خواهی یا خودت را برای درس؟ بهتر است به همان سالی یک کلاس اکتفا کنی.
کمی فکر کردم و گفتم:
- من تلاشم را می کنم، اگر دیدم کشش ندارم ادامه نمی دهم.
آن روزها پدر در و ضعیت خوبی نبود. با اینکه سن زیادی نداشت و تازه به پنجاه و چند سالگی گذاشته بود بیشتر از سنش فرسوده شده بود و این فقط به دلیل اعتیادش بود. وضع مالی اش زیاد روبراه نبود و خرج مواد موردنیازش هم روز به روز بالاتر می رفت. ولی این فرقی به حال او نمی کرد زیرا مواد را به هرنحوی که بود تهیه می کرد. زمانی که نمی توانست مواد را تهیه کند به شیره تریاک و یا قرص مواد مخدر پناه می برد که این موجب بهم خوردن وضع جسمانی اش شده بود. دیدن او با آن حال نزار گویی سوهان روحی برای خانواده بود.
چهره مادر همیشه متفکر و غمگین بود و من به خوبی می دانستم اگر دستان پرتوان او نبود رشته های این زندگی از خیلی وقت پیش ازهم گسسته می شد و این مادر بود که با مدیریتش اجازه نمی داد خللی در زندگی مان وارد شود و باز او بود که با صرفه جویی اجازه نمی داد طعم فقر و نداری را بچشیم، زیرا اگر به پدر بود تمام زندگی اش را بر سروافور می چسباند و آن را هم دود هوا می کرد.
یک روز که از کلاس برگشتم مادر به من گفت که مادر رضا کسی را فرستاده تا به من خبر دهد نازنین مریض است. سراسیمه و بدون اینکه حتی داخل منزل شوم کتابهایم را دست مادر دادم و خودم را به منزل رضا رساندم. از دیدن نازنین کم مانده بود سکته کنم. از نازنین فقط پوست و استخوان باقی مانده بود و با وضعیتی رقت انگیز، درحالی که موهای فرفری اش از شدت کثیفی به هم چسبیده بود در رختخواب افتاده بود.
دستی به سرش کشیدم. داغ داغ بود. چشمانش را نیمه باز کرد، ولی با دیدن من واکنشی نشان نداد. ملافه کثیفی را که رویش بود پس زدم . لباسی کثیف هم تنش بود. با دیدن این صحنه نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زیر گریه. در همان حال رو کردم به مادر رضا و گفتم:
- نازنین را دکتر برده اید؟
او با همان خونسردی همیشگی گفت:
- نه، ولی چیزیش نیست. یک کم سرما خورده خوب میشه.
گفتم:
- چند وقته مریضه؟
پاسخش آتش به جانم زد:
- دو سه روزه.
با تعجب گفتم:
- دو سه روزه این بچه تب داره. اونوقت شما اونو یک دکتر نبردید.
و بعد درحالی که از جایش بلندش می کردم گفتم:
- خودم می برمش دکتر. بعد هم می برمش پیش خودم. خوب که شد برش می گردانم.
می خواستم از همان راه به دکتر بروم، اما به حدی وضعیت نازنین اسف بار بود که رویم نشد. به همین خاطر سریع به منزل رفتم، بعد از آنکه اورا تمیز و مرتب کردم پیش متخصص اطفال رفتیم. دکتر پس از معاینه تشخیص بیماری حصبه را داد و بی معطلی آزمایش خون نوشت. جواب آزمایش تشخیص دکتر را صحیح اعلام کرد.
تمام دستورات دکتر را مو به مو اجرا کردم و در تمام مدت با کمک مادر از او پرستاری کردیم تا اینکه رفته رفته بیماری اش رو به بهبود نهاد. در طول این مدت به حدی ضعیف شده بود که موهایش به شدت می ریخت. به خاطر همین موهایش را از ته تراشیدم. حدود چهل و پنج شش روز طول کشید تا توانست سلامت کاملش را بدست بیاورد.
آرزو می کردم رضا به دنبال نازنین نیاید و پیش من بماند. ولی با شناختی که از روحیه ی او داشتم می دانستم برای اذیت کردن من هم که شده دنبال نازنین می آید تا به این طریق به من که می دانست چقدر به او علاقمندم ضربه بزند. هرروزکه از آموزشگاه به منزل برمی گشتم منتظر بودم مادر مثل همیشه جلوی در راهرو ظاهر شود و به من بگوید که یکی از اقوام رضا برای بردن نازنین آمده، و هر روز که مادر را جلوی در راهرو نمی دیدم خیالم راحت می شد که دخترکم هنوز در کنارم است.
یک روز به محض برگشتن از آموزشگاه مادر به استقبالم آمد. بادیدن او بند دلم پاره شد و فکر کردم از همان که می ترسیدم سرم آمده، ولی آنطور که من فکر می کردم نبود. مادر گفت:
- یاسمین، خانمی امده بود دم در منزل و می خواست تورا ببیند. گفت از دوستان توست.
خیلی تعجب کردم، زیرا تا آنروز دوستی نداشتم که منزلمان بیاید. از مادر پرسیدم:
- چه شکلی بود؟
مشخصاتی که مادر می داد شبیه مرضیه همسرجدید رضا بود. با تعجب گفتم:
- اینکه مشخصات مرضیه، زن رضاست.
مادر هم تعجب کرد و گفت:
- نمی دونم. من که تا به حال زن اونو ندیده بودم. یعنی چی کارت داشت؟
پرسیدم:
- چیزی به شما نگفت؟
مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: