چند دقيقه بعد حاج رسول در حالي كه دست بچه ها را گرفته يود از در منزل رفت . من از پنجره اتاق پذيرايي شاهد رفتن نوگلانم بودم زار وپشيمان يه جا ماندم مادر و پدر حرفي نميزدند هردو سكوت اختيار كرده بودن و حرفي نميزدند شايد از چهره پريشان من احساس درونم را درك ميكردند زيرا به حدي آشفته بودم كه كوچك ترين سرزنشي مانند جرقه اي بود كه به يك انبار باروت زده باشند
نقشه پدر و رضا نگرفت وتيرشان به سنگ خورد حتي اگرهم مادر هم موضوع را به من نميگفت هيچ چيز نمي توانست مرا به زنداني كه از آن فرار كرده بودم باز گرداند شب و روزم را با غصه سپري ميكردم و مرتب نگران بچه ها بودم كه با وجود مادر شوهري كه زندگي را نمي توانسا ادراه كند چطور روزگاران مي گذرد از طرفي هم اميدوار بودم كه رضا پس از اينكه متوجه شود نمي تواند از بچه ها نگهداري كند آنان را پس بفرستد آن سال نازنين تازه به كلاس اول مي رفت ومن خيلي نگران اي موضوع بودم .
خواهر شوهرانم گويا مي دانستند كه من با هيچ ترفندي رجوع نخواهم كرد به همين خاطرهنوز عده طلاق سپري نشده بود براي برادرشان دست بالا كردند تا رضا به خود بيايد او را يك بار ديگر سر سفره عقد نشاندند
همسري كه براي او در نظر گرفته بودند مرضيه نام داشت او زني بود سفيد رو با چشماني روشن اهل آذر بايجان بود مرضيه زن خوبي بود خانوداه آبرومندومحترمي داشت و خودش خياط ماهري بود . راستي حيف از او كه همسررضا باشد
يك حياط ارثيه پدري به مرضيه رسيده بود كه آنرا به مستاجر واگذار كرده بودو خود در منزل مادش كه در همسايگي خواهر دوم رضا بود زندگي مي كرد همان موجب آشنايي او با خواهر رضا و سرانجام به از دواج با اوبرايش شد . اين طور كه مرضيه بعدها برايم تعريف كردخواهران رضا به او گفته بودند كه همسر اول برادرشان زني ناسازگار و لخرج بوده كه زير سرش بلند شده بود وبه همين علت برادرشان را با بچه ها رها كرده و خود به دنبال خوشگذراني رفته البته اين موضوع را بعدها مرضيه خودش برايم تعريف كردوميگفت كه خواهران رضا به حدي در اين كار اغراق كرده بودند كه او فكر كرده من چه جانوري هستم

رضا با مرضيه ازدواج كرد وتازه بعد از از دواج فهميد كه علاقه اي به او ندارد البته زماني متوجه اين موضوع مي شود كه مرضيه حامله بود پس از رفتن بچه ها تا مدتها بي تاب و پريشان بودم اما حتي يك بار هم دلم رضايت نمي داد بخواهم به بازگشت به زندگي رضا فكركنم پس از ازدواج او اين فكر در سرم به كل محو شد كه او روزي همسرم بوده گاهي به نازنين فكر مي كردم و مي گريستم نميدانم در محيطي كه درس كم ترين اهميت براي اعضاي آن داشت چطور دخترم پرورش دپيدا كند
پدر و مادرم كاري به من نداشتند و مرا راحت گذاشته بودند طبقه دوم در اختيارم بود پيش ميز ناهار خوري مينشستم كتاب هايم را جلويم مي گذاشتم و مي خواندم البته گاهي فكربچه ها حواسم رو از آنچه كي خواندم منحرف مي كردزماني به خودم مي آمدم كه مي ديدم چند صفحه را خواندم بدون اينكه تمركز داشته باشم به اين فكر بودم كه بچه ها اكنون در چه موقيعتي هستند چه غذايي مي خوررند . مشكلات درسي نازنين را چه كسي برطرف ميكند و هزاران سوال از اين دست كه باعث مي شد اشك از چشمانم سرازير شود و سرم را روي كتاب بگذارم و