خیلی سعی کردم از کوره درنروم و با آرامش سر جایم بمانم . آن موقع فکر کردم دنیای عجیبی شده ! پدر علیه دخترش طرح و نقشه میریزد و با دامادش تبانی میکند .
از این موضوع یکی دو هفته ای گذشت . زندگی ام با آرامش سپری میشد بدون اینکه لحظه ای احساس پشیمانی کنم . با آرامش خیال درس میخواندم و به بچه هایم می رسیدم . یک روز پاییزی و قتی از آموزشگاه برگشتم زرین گفت حاج رسول اینجاست .
خیلی تعجب کردم ! از او پرسیدم برای چی اومده ؟
زرین شانه هایش را بالا انداخت و رفت . همانطور که برای تعویض لباس بالا می رفتم با خود فکر کردم من که دیگر با آنها کاری ندارم پس برای چه آمده ؟
تصمیم گرفتم خودم را نشان ندهم که صدای پدرم را شنیدم که مرا به نام می خواند . به ناچار پایین رفتم و با حاج رسول روبرو شدم . چهراش گشاد بود و معلوم بود پیش از آمدن من حسابی با پدر اختلاط کرده و خوش گذرانده .وقتی وارد اتاق شدم به حاج رسول سلام کردم و بدون اینکه بخواهم زیاد با او گرم بگیرم رو به پدر کردم و گفتم : بله ، کارم داشتید ؟
پدر رو به حاج رسول کرد و گفت : حاج آقا شما خودتان بفرمایید .
حاج رسول صدایش را صاف کرد و گفت : یاسمین خانم ، برادرم بچه هایش را می خواهد و می گوید که نمی تواند دوری انها را تحمل کند .
همان لحظه به یاد حرفی افتادم که چند وقت پیش مادر گفته بود . فهمیدم این همه نقشه پدر و رضاست تا به این وسیله سر مرا به آخور او بند کنند . به پدر که با چهره مظلوم نشان میداد روحش از این ماجرا خبر نداشته نگاه کردم و بعد خطاب به حاج رسول گفتم : بچه هایش را می خواهد ؟
سرش را تکان داد و گفت : بله .
بی معطلی از اتاق بیرون رفتم و لباسهایی را که همان روز شسته بودم و هنوز خیس و آب چکان روی بند رخت بود برداشتم و همه را در کیسه ای قرار دادم . چیزهای دیگری که متعلق به بچه ها بود را در ساکی گذاشتم و بچه ها را هم حاضر کردم و به اتاق برگشتم . ساک را جلوی حاج رسول گذاشتم و بچه ها را به طرف او روانه کردم و گفتم : به سلامت . اول اینکه من طلاق نخواسته بودم ولی اگر رضا فکر میکند با پس گرفتن بچه ها مرا پشیمان کند کور خوانده ، چون با عرض معذرت انسان چیزی را که قی کرده دوباره نمی خورد .
از پاسخی که دادم حاج رسول و پدر جوری وارفتند که هر لحظه نگران بودم نکند پس بیفتند . بی معطلی هم از اتاق بیرون رفتم تا آن دو شاهد بغضم نباشند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)