گفتم : مگه رضا نمیگه این قرض و خرجها مال توست . خب بچه ها پیش من باشند خودشم بره کار کنه هروقت قرضهاش تموم شد با تمام کراهتی که از زندگی با او دارم قبول می کنم بازم به پاش بسوزم . پدر از جا بلند شد و در حالیکه می رفت تا از منزل خارج شود گفت : این آشی بود که خودم پختم ، خودم هم این مشکل را حل میکنم .
این ماجرا به سرعت در فامیل رضا پیچید ، هنوز یک روز از این موضوع نگذشته بود که مریم خانم و حاج رسول و مادرشوهرم به منزل ما آمدند . برای پذیرایی از آنان به اتاق پذیرایی رفتم . حاج رسول با مقدمه چینی گفت که دعوا نمک زندگیست و از اینجور حرفها . پدر با قیافه ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد . من هم بدون ملاحظه و حتی بدون اینکه بخواهم از کسی اجازه بگیرم گفتم : حاج رسول شما جای پدر من هستید و احترامتان برای من لازم است ، اما مشکل من و رضا از نمک و اینجور حرفها گذشته و آنقدر شور شده که به تلخی میزند . شما از همان اول هم به من دروغ گفتید .
حاج رسول جا خورد و رو به من کرد و گفت : استغفرالله یاسمین خانم ! ما چه دروغی به شما گفتیم ؟
با حاضر جوابی گفتم : اول از همه اینکه ماجرای ازدواج اول رضا را به من نگفتید و سرم را کلاه گذاشتید . بعد هم شرایط شما آنطور نبود که نشان دادید . رضا تاجر که نبود هیچ ، در حجره برادرش شاگردی میکرد . مگر غیر از این است ؟
حاج رسول زیر لب استغفار میفرستاد و سکوت کرد . مریم خانم گفت : خب یاسمین جان ، آقا رضا تاجر بود ولی ورشکسته شد .
لبخند زدم و گفتم : جدی ؟ مریم جان اگر ایشان آنطور که میگویید تاجر ورشکسته ای بودند ، پس چرا آن موقع که طلبکارها پاشنه در خانه را می کشیدند فقط سراغ حاج رسول را می گرفتند ، نه سراغ ایشان را ؟
مریم خانم ساکت شد و سرش را پایین انداخت . حاج رسول که تا آن موقع سکوت کرده بود گفت : خب شما درست میفرمایید اما الان شما دو بچه دارید . پس تکلیف اونا چی میشود ؟
گفتم : من که نگفتم طلاق میخوام ! شما این حرف را میزنید . من فقط دیگه نمیخوام با او زیر یک سقف زندگی کنم . مگه آقا آقا رضا نمیگه این همه هزینه زندگی را بخاطر من متقبل میشود ؟ خب برود ! من همینجا منزل پدرم می مانم . بچه ها را هم نگه میدارم . هر وقت قرض ها و بدهی هایش تمام شد باز او پدر است و من مادر .
رضا که تا آن موقع ساکت بود گفت : من دوست دارم با تو وبچه ها زیر یک سقف زندگی کنم .
به او که مثل همیشه قصد داشت مظلوم نمایی کند نگاهی کردم و گفتم : اما من دیگه نمی توانم و از جا بلند شدم و اتاق را ترک کردم .
آن موقع تازه دادگاه های خانواده تاسیس شده بود و گرفتن طلاق به سادگی امکان پذیر نبود . از طرفی خیلی ها به منزلمان آمدند تا به اصطلاح با نصیحت کردن من عقلم را سر جایش بیاورند ، اما خبر نداشتند که عقل من کامل شده
که دیگر تحمل زندگی با مردی مثل رضا راندارم . خودم هم نفهمیدم که چطور شد رضا موافقت کرد که مرا طلاق بدهد ! و ما بدون اینکه کارمان به دادگاه خانواده بکشد یک روز همراه پدر و حاج رسول ره محضر رفتیم و با توافق طلاق خلعی گرفتیم . یعنی طلاقی که زوجه به علت بی علاقه گی به شوهر میگیرد و رجوع با زن است . مهریه نقدی ام را بخشیدم و قرار شد تتمه اثاثی را که از جهیزیه ام باقی مانده بود بگیرم و نیز قرار شد ماهی سیصد و پنجاه تومان برای هزینه بچه ها از رضا بگیرم .
آن موقع زنی بیست و یکساله بودم با دو بچه خردسال که در منزل پدر زندگیمیکردم . پدر ومادر خیلی رعایت حالم را می کردند و نگاه هایشان ترحم آمیز و دلسوزانه بود . این برایم چندان مقبول نبود زیرا از ترحم متنفر بودم . هنوز از درک یک چیز عاجز مانده بودم و آن اینکه چطور رضا با آن سرسختی حاضر شد چنین راحت طلاقم بدهد . یک روز که در مورد این موضوع با مادر صحبت میکردم ، همین سوال را از او پرسیدم . مادر گفت فکر کنم همان حرف پدرت کار خودش را کرد .
سرم را تکان دادم و گفتم : چه حرفی ؟
مادر که فکر نمیکرد این موضوع برای من اهمیت داشته باشد گفت : یک روز قبل از اینکه به محضر برویم پدر به رضا میگوید بیا و با طلاق موافقت کن و بچه ها را به یاسمین بده . بعد از مدتی هم بیا و بچه ها را بگیر چون یاسمین نمی تواند دوری بچه هایش را تحمل کند به غلط کردن می افتد و سر زندگی اش برمیگردد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)