سیمین فقط نگاهی کرد و پاسخی نداد.بدون شک او دچارنوعی بیماری روحی شده بود ولی خودش نمی خواست این را قبول کند و کسی هم جرأت نمی کرد دراین باره با اکبرصحبت کند زیرا او نزده می رقصید وای به اینکه کسی چیزی می گفت!طفلک خواهرم که روحیه ضعیف و شکننده ای داشت که درک آن برای کسی مثل اکبرامکان پذیرنبود.
با وجودی که ازاکبرخوشم نمی آمد اما او برای من احترام خاصی قایل بود و شاید بهتربگویم خیلی حساب می برد.من هم می دانستم که او سیمین را خیلی ازارمی دهد هیچ گاه روی خوش به او نشان نمی دادم.با این حال گاهی برای من و بچه هایم کادو می خرید و هروقت می خواست به مسافرت برود اغلب ازمن هم می خوایت که انان را همراهی کنم.
مشکل خودم کم نبود،ولی درد سیمین روحم را می آزرد و می دانستم تا خودش نخواهد کسی نمی تواند برایش کاری کند.
یک روزرضا به من گفت که خواهرهایش که شهرستان زندگی می کنند به تهران آمده اند و ازمن خواست برای دیدن شان به خانه قبلی مان بروم.همان روزرامین و نازنین را برداشتم و به منزل مادرشوهرم رفتم.هنوزساعتی ازآمدن مان نگذشته بود که هرچهارخواهر شوهرم که آنجا بودند دوره ام کردند و گفتند:راستی یاسمین شنیدیم اتاقت را از رضا سوا کرده ای.
با تعجب به آنان نگاه کردم و گفتم:چنین کاری نکرده ام.فقط رضا تحمل نق و نوق بچه ها را نداشت و خودش به من گفت که جایش را دراتاق مهمان خانه بیاندازم.
درهمان حال با خودم فکرکردم چرا باید مسائل خصوصی زندگی ام دردهان ها باشد و یا اصلا"چرا من باید موظف باشم که به آنان توضیح بدهم.دراین فکربودم که یکی دیگرازخواهرشوهرهایم گفت:تو که وضع پدرت خوبه،پس چرا پدرت کمکی به شما نمی کنه. بیچاره رضا اول برح یک چک داره که بایستی پرداخت بشه.دیگری ادامه حرف او را گرفت و گفت:یاسمین یک زن خوب باید به شوهرش محبت کند...دیگری میان حرف خواهرش دوید و گفت:خب برای اینکه رضا بدهی اش را بدهد یکی ازفرشهایت را بفروش تا او بتواند قرضش را بدهد.
حرفهایشان درگوشم می پیچید و من ازشدت عصبانیت درحال انفجاربودم دیگرنتوانستم طاقت بیاورم تا آنها هرچه دلشان می خواهد بگویند.با ناراحتی گفتم:فرش؟!کدوم فرش؟!ما فقط دوتا فرش خرسک داریم که قیمتی نداره.رضا اگه مطمئن بود مشکلش با این فرش ها حل میشه احتیاجی نبود اجازه بگیره.درضمن مگرتا به حال پدرشما یک ریال کف دست شما دخترها گذاشته که توقع دارید پدرمن به رضا کمک کنه.ما هنوزهم سرسفره پدرم می نشینیم و این درحالیه که من با برادرشما هشت ساله ازدواج کردم.حالا که حرف به اینجا رسیده می خوام بگم که دیگرجانم به لبم رسیده و تحمل این زندگی را ندارم.
این را گفتم و ازجا بلند شدم.چادرم را سرکردم و بدون اینکه نازنین و رامین را که مشغول بازی بودند صدا کنم ازمنزل بیرون آمدم و به خانه پدربرگشتم.
پدرومادربه محض دیدن من ازحالی که داشتم فهمیدند اتفاقی افتاده که چنین پریشانم.وقتی دیدند بچه ها را با خود نیاورده ام حدسشان تبدیل به یقین شد که موردی پیش آمده.پدرمرا صدا کرد و گفت:یاسمین،چی شده؟
من با گریه همه چیزرا برایشان تعریف کردم و گفتم:دیگرخسته شده ام.نمی دونم این قرض ها کی تموم میشه.اصلا"این چک و چک بازی های چیه؟مگه ما تو زندگی چیکارمی کنیم؟من نمی دونم این عروسی چقدر خرج برداشته که با گذشت هشت سال هنوز بدهی هایش تمام نشده.
پدرکه سرش را پایین انداخته بود و حرفهایم را می شنید:حالا میخواهی چه کارکنی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)