کم کم احساس می کردم تحمل رضا برایم خیلی سخت شده.دیدنش آزارم می داد.به محض اینکه می رسید سینی غذا را به دستش می دادم و به طرف بالا می فرستادمش،زیرا می دانستم اگرآنجا بماند کاری خواهد کرد و یا چیزی خواهد گفت که شرمنده خانواده ام می شوم.تمام کارهایش چون سوهان روح مرا می ازرد.نه خوب حرف زدن بلد بود و نه میدانست کجا چه چیزهایی را نباید بگوید. هشت سال اززندگی مان می گذشت بدون اینکه یک باراحساس کنم که می توانم دوستش داشته باشم. درتمام این مدت تنها چیزی که ازاو به من رسیده بود زجرونداری و بودن زیردین پدرومادرم بود.هشت سال ملنجارفتن با خودم چیزی کمی نبود.
ازطرف دیگرگاهی مادرازاکبرشوهرسیمین گله می کرد و می گفت اجازه نمی دهد سیمین به منزلمان بیاید و بماند.مادر حق داشت.گاهی سیمین با راننده اش به منزلمان می آمد.راننده آنقدر جلوی درمنتظرمی ماند تا او را به منزل برگرداند. یک بار پدرکه ازبیرون می آمد به راننده گفته بود می تواند برود و خودش بعد سیمین را به منزل می رساند،اما راننده به پدرگفته بود که اربابش اجازه نداده و گفته با خانم برگرد.
اکبرخیلی شکاک و بددل بود و این طور که بعدها سیمین به من گفت اکبرمرتب به او پیله می کرد که چرا فلان کس را دید می زنی و یا چرا با فلان کس حرف زدی.
سیمین یک روز پیش من درد دل کرد و گفت نمی دانم چه کارباید بکنم تا بتوانم اعتماد اکبررا جلب کنم.هرکارمی کنم جوردیگری برداشت می کند و طوری با من حرف می زند که گویی با یکی اررقاص های کاباره اش طرف است.یک روز توی خیابان جلوی چشم هزارنفر به من گفت:بالاخره یک روز چشماتو ازکاسه درمیارم تا نتونی این طور دید بزنی.
بیچاره سیمین،می فهمیدم ازدست اکبرچه می کشد. چندبارخودم شاهدبودم چطور با حرفهایش چشمان زیبای اورا پرازاشک کرده بود یک بارکه من وسیمین و اکبر به سینما رفته بودیم یک لحظه متوجه شدم ازچشمان اکبرغضب می بارد و درحالی که چپ چپ به سیمین نگاه می کند مشغول جویدن سبیلهایش است.فوری به سیمین نگاه کردم تا ببینم چه کارمی کند که اکبراین چنین ازخشم لبریزشده. متوجه شدم سیمین به زمین ماتش برده و به فکرفرورفته،ولی روبه روی ما جوانی به او نگاه می کند.فوری جلوی سیمین رفتم و درحالی که اورا می چرخاندم گفتم:اگرمی خواهی موقع برگشتن توی خونه تون دردسرنداشته باشی و دیدن فیلم به کامت زهرنشه،به چشمان من زل بزن و فقط با من حرف بزن.به جای دیگه ای هم نگاه نکن چون شوهرت ازاینکه مورد توجه دیگران هستی دارد ازشدت بغض و حسد می ترکد.و ای کاش همان موقع ازحسادت می ترکید و سی سال اورا زجرکش نمی کرد.بددلی اکبر هیچ گاه کم نشد.سیمین دوفرزند به فاصله دوسال ازهم به دنیا آورد و به حدی سرش شلوغ شد که گاهی فرصت نمی کرد حتی سرش را بخاراند اما اکبرهمچنان با چشم تردید به او می نگریست و این نگرش منفی همیشه با او بود.
بیچاره سیمین درآن زندگی پرتجمل حکم یک اسیررا داشت،زیرا اکبربا اینکه تمام وسایل راحتی اورا مهیا می کرد اما آن قدر اورا زجرکش می کرد که نمی توانست لذت این قفس طلایی را درک کند.
ازهمه بدتراکبردست بزن هم داشت و گاهی سیمین را طوری زیرمشت و لگد می گرفت که آثارضرب و جرح تا مدتها روی صورت و بدنش بود.او هیچ گاه دراین مورد پیش پدرومادر شکایت نمی کرد. دون شک علت عمده مشکل اکبرعقده های درونی او بود،زیرا خودش درکودکی یتیم شده بود ومال و اموال پدری اش را برادربزرگ ترش بالاکشیده بود.این عقده ها و محیط کارنامناسب دست به دست هم داده بود تا ازاو فردی بدبین و غیرقابل تحمل بسازد.او آن قدر محبت ناپذیر و غیرقابل انعطاف بود که نمی توانست بفهمد سیمین چقدر دوستش دارد و با او سالها زندگی کرد بدون اینکه محبتش را درک کند.شاید هم سیمین خودش دراین مورد مقصربود،زیرا گاهی فکرمی کنم شوهرش را بیش ازاندازه تحویل می گرفت و به اصطلاح لوس می کرد و با قربان صدقه رفتن های بی خود این باور را به اکبرمی داد که نکند خبریست و به راستی برای خود کسیست.البته درمورد فرزندانش هم همین طور بود و رأفت بیش ازحدی نسبت به آنان نشان می داد.سیمین به حدی مطیع بود که اکبراورا چون عروسکی می چرخاند و نظریاتش را به او تحمیل می کرد بدون اینکه سیمین حتی فکرکند شاید این تصمیمات به نفع او نباشد.یک روز اکبرازاو خواست مهریه اش را که سه دانگ خانه بود به او برگرداند.سیمین هم بدون اینکه حتی با کسی مشورت کند به محضررفت و مهریه اش را بخشید و سه دانگ سند را به نام اکبرزد.
وقتی اورا می دیدم که چطور با فرمان های اکبردولا راست می شود به یاد برده می افتادم و به حق برده هم چنین مطیع نبود که او بود.
سیمین علاوه براین خصوصیات اخلاقی صفت دیگری هم داشت که خیلی باعث نگرانی ام می شد و آن اینکه خیلی ترسو بود و بی جهت ازهمه چیزواهمه داشت.همیشه فکرمی کرد نکند بیمارشود و اکبروبچه هایش را تنها بگذارد.بدون شک رفتارهای ناهنجار اکبر چنین به او القا کرده بود و این وسواس را دراو به وجود آورده بود.چندین بارخودم ازاکبرشنیدم وقتی می خواستند به مهمانی بروند خطاب به او گفت:یک کم سرخاب به گونه هات بزن.الان دوستانم فکرمی کنند تازه ازبیمارستان مرخص شدی و یا شنیدم که به او می گفت:چرا همیشه رنگ صورتت مثل مرده پریده؟
اکبرآن قدر وقیح بود که انتظارداشت سیمین با وجود مشکلات دو بچه کوچک و شیربه شیر همیشه خود را مانند زنانی آن چنانی که مرتب با آنها سروکارداشت بزک کند و این درحالی بود که آن زنان را هم قبول نداشت.به طور کل او موجودی خبیث بود که معلوم نبود اززندگی چه می خواهد.اخلاق منحوس اکبر و وسواس او درمورد سیمین به حدی روی او تأثیرگذاشته بود که برای اطمینان از سلامتی اش مرتب به پزشک مراجعه می کرد وبا وجودی که پرشک همیشه سلامت او را تأیید می کرد اما به این راضی نبود و با شک به نظردکتربرخورد می کرد.برای اینکه روی این موضوع سرپوش بگذارد عنوان می کرد که شاید پزشکش زیاد حاذق نبوده و به همین خاطربه دیگری مراجعه می کرد.این کاربرای او یک نوع عادت شده بود و مرتب به این پزشک و آن پزشک مراجعه می کردوهرازگاهی از داروهایش استفاده می کرد.این موضوع کم کم باعث نگرانی من و مادرکه کم وبیش درجریان کارهای او بودیم شد.یک روز به او گفتم:سیمین مگربه این عقیده نداری که مرگ و زندگی دست خداست پس چرا اینقدر خودت را به دست این دکتر و آن دکترمی سپاری؟