نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ازطرفی دخترها مرتب به مادرشان سرمی زدند و گاهی چندروز همان جا اتراق می کردند.اگریک روز مستخدم خانه نبود ظرف ها همین جور روی هم تلنبار میشد طوری که نیمی ازآشپزخانه را می گرفت.عادت بدی که خواهرشوهرهایم داشتند این بود که خیلی تپل و بی حال بودند.گاهی پنجره روبه حیاط را باز می کردند وبچه های کوچک شان را همان جا سرپا می گرفتند.ازصبح تا غروب دورهم جمع می دشند و به گفتن و خندیدن و تخمه شکستن می گذراندند.بحث مورد علاقه شان هم ماتیک و سرخاب و یا فلان پارچه قشنگ بود.گاهی هم درموردزندگی دیگران ه بحث می نشستند.پدرشوهرم که هرشش ماه یک بار درفازماتیک بود به کسی کاری نداشت،ولی این به آن معنا نبود که اذیتی نداشت،بلکه کاراو چه بسا خیلی بدترازآنهای دیگربود. او مرتب می رفت و می آمد و می خورد و می خوابید و درحوض کوچک حیاط که همیشه آن را با هزارزحمت تمیزمی کردم و می شستم حمام می کرد.بعد هم که برای آب کشی درآن فرو می رفت نیمی ازآب رابیرون می ریخت. حیاط نجس،راهروها کثیف و طاقچه ها پرازخاک،ظرف های نشسته و استکان های چای ردیف شده که حتی کسی به خود زحمت نمی داد آنها را جمع کند.خلاصه بلوایی درطبقه پایین برپا بود که آن سرش ناپیدا بود.این نابسامانی های را تحمل می کردم و روزی صدباربه خودم لعنت می فرستادم که چرا به حرف رضا گوش کردم و قبول کردم تا پدر ومادرش به اینجا بیایند.اخلاق من و آنان با هم جور درنمی آمد.هرچقدر بی خیال بودند من بیشترحرص می خوردم و این را خوب می دانستم که ازاین موضوع فقط من صدمه میبینم. روزی چندبار پله ها را تمیزمی کردم اما هنوز به ساعت نکشیده بود که همان می شد که بود.می خواستم خودم را به آن راه بزنم اما نمی شد،زیرا راه عبوربین دوطبقه مشترک بود و هم خودم و هم بچه هایم مجبور بودیم روزی چندبارازآن پله ها بالاوپایین برویم.به حقیقت نمی توانستم کثافت را ندیده بگیرم و تحمل کنم.گاهی اوقات آنقدر کلافه می شدم که شروع می کردم به گریه کردن و به بخت بد خود نفرین کردن،اما چاره چه بود.خودم با این کار موافقت کرده بودم وخود کرده را تدبیرنیست.ناراحتی ام ازآنجا شدیترشد که دیدم تمام زحمت هایم بی حاصل بوده و این زجروسختی نفعی به حالم نداشته و رضا هنوزهم ازنداری وقرض دم می زند.مشکل ما باآمدن مادروپدربه منزلمان و رهن دادن منزل آنها هم حل نشد و این عین واقعیت بود.
    یک روز که پیش مادرازوضعیت منزلمان گله کردم خیلی ناراحت شد و گفت که مرا درک می کند.می دانستم مادرنسبت به تمیزی و نظافت خیای حساس است وفقط او می دانست من چه می گویم.همان شب پدرمرا خواست و گفت به رضا بگویم طبقه خودمان را هم اجاره بدهد وازمن خواست اثاثیه ام را به طبقه سوم منزل خودشان که خالی بود ببرم.
    وقتی این موضوع را با رضا درمیان گذاشتم گویا ازخدا خواسته بود و بدون مخالفت قبول کرد و همان موقع برای پیدا کردن مستأجربه بنگاه رفت.چند روز بعد طبقه دوم را به قیمت خوبی اجازه دادیم و با مختصر اثاثیه ای که داشتیم به طبقه سوم منزل مادرم وجایی که زمانی سیما و مجید زندگی می کردند نقل مکان کردیم.
    آنجا بود که فهمیدم پدرمعبود جدیدی پیدا کرده و آن کسی نبود جز ملوک مستخدممان.این کارپدربه حدی عجیب بود که وقتی مادر موضوع را برایم تعریف کرد تا خودم به چشم ندیدم باورم نشد،زیرا ملوک نه زیبا بود و نه دلبر و نه با فهم و کمال.پدر کارهایی را که برای سیما انجام می داد حالا برای او می کرد.به این صورت که برایش پارچه و چیزهای مختلف می خرید و طبق عادت برای اینکه آن را ازنظرما مخفی کند درجایی قرارمی داد و ازملوک می خواست برود آنها را بردارد.گذشته ازتمام اینها ملوک علاوه بر حقوق مقررش ازپدرپول تو جیبی هم می گرفت و آنها را دربانک می گذاشت.پس ازمدتی ملوک آن کسی نبود که برای اولین باردیده بودمش.حالا به جای شلیته و تنبان،جوراب به پا می کرد و سروزلفش را می آراست و سرخاب و سفیداب به صورتش می زد.
    من که تحمل کارهای اورا نداشتم هروقت او را بزک کرده می دیدم به او می توپیدم تا به این وسیله به او بفهمانم مراقب رفتارش باد و جایگاه خود را بشناسد.ملوک ازمن خوشش نمی امد.این را زمانی فهمیدم که به اتفاق مادربه مهمانی یا دنبال کاری می رفتیم و بچه ها را نزد اومی گذاشتم.او آنها را اذیت می کرد و یا کتکشان می زد.ازاین موضوع تا مدتها بی خبربودم تا اینکه یک روزازهمسایه ای که پنجره خانه اش مشرف به خانه مان بود شنیدم که او رامین و نازنین را کتک می زند.وقتی ازاین موضوع با خبرشدم دلم می خواست ملوک را بکشم.همان روز با او کلی دعوا کردم و به او گفتم اگریک باردیگر دست روی بچه ها بلند کند حفت دستهایش را قلم می کنم. ملوک آن چنان خودش را به موش مردگی زد که توانست مادر را هم مجاب کند که من درمورد او اشتباه فکرکرده ام. مادردرحالی که مرا مخاطب قرار می داد گفت:ملوک اینجا وظیفه دیگری داره.تو هم پای مرغت را ببند و همسایه رو دزد نکن.
    آن روز خیلی حرص خوردم چون نمی توانستم به آنان بفهمانم که چه ماری درآستین پرورش می دهند.ازآن روز به بعد ملوک با من سرسنگین شد و شروع کرد به اینکه کاری کند تا من و بچه ها را ازچشم پدرومادر بیاندازد.بعد فهمیدم او مجله ها و روزنامه هایی را که برای پدرمی رسید پاره می کرد و به آنها می گفت که بچه ها پاره کرده اند.پدرومادرحرفش را باور می کدند بدون اینکه حتی فکرکنند چطور یک بچه می تواند با دستهای کوچکش مجله به آن قطوری را به یک باره پاره کند.یک روز مادربه من گفت:یاسمین به قول قدیمی ها که می گفتند سنگین برو سنگین بیا،شیرین برو،شیرین بیا.
    با این حرف به من فهماند که کمتربه خانه شان بروم.آن موقع نمی دانستم این آتش ازگورچه کسی بلند می شود.خیلی ازمادردلم گرفت و با خودم گفتم مگرمن چه کسی را غیرازآنها دارم.چرا مادردرک نمی کند که این خانه با تمام بدی هایش خانه امید من است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/