مادرگفت:یکی ازآشنایان پدرت به او گفته که یکی ازدوستانش مدیرعامل اداره دارایی مشهداست و درحال حاضربه یک نفرآدم فنی آشنا به موتورخانه و شوفاژاحتیاج دارد.پدرت هم ازاو خواسته مجیدرا معرفی کند.
به مادرگفتم:مگرمجید کارفنی بلد است؟
-دوست پدرت گفته بگذاراستخدام شود،کم کم به کارش وارد خواهد شد.
به فکرفرورفتم.مجید و سیما بیشترازهشت سال بود که با هم ازدواج کرده بودند و ازهمان ابتدا درخانه پدرزندگی میکردند.نمی دانستم احساس سیما چیست.ایا ازاین جدایی خوشحال است یا نه ولی مطمئن بودم هرچقدرخانه پدربرای او مأمن ارزوهایش باشد بازهم برای اینکه استقلال پیدا می کند و آقابالاسری چون پدرندارد خوشحال است.
مجید به اتفاق سیما و مادرکه انان را همراهی می کرد به مشهد رفتند تا ضمن اجاره کردن خانه ای مناسب ازشرایط آنجا با خبر شوند. پدربه مجید گفته بود که اجاره خانه اورا تازمانی که ازخود درآمد کافی داشته باشد تقبل خواهد کرد.
مادرسه هفته آنجا بود و بعد به تنهایی برگشت و گفت مجید خانه ای بزرگ و مناسب پیدا کرده است و ازفردای آن روز دراداره دارایی مشغول به کارشده است.پدراثاثیه آنها را باروانتی کرد و به مشهد فرستاد.
فقدان مجید و سیما وبچه هایشان درخانه خیلی احساس می شد.دل همه ما برایشان تنگ شده بود،ولی چاره ای نبود جزاینکه تحمل کنیم.گاهی سیما نامه ای می نوشت و مارا ازاوضاع و احوال خودشان باخبرمی کرد.او دریکی ازنامه هایش نوشت با اینکه حقوق مجید چندان زیاد نیست و کفاف مخارجشان را نمی دهد اما او سفت و سخت به کارش علاقه مند شده است،به خصوص با مردی هم سن و سال خودش آشنا شده که علاوه براینکه به کارش خیلی وارد است خیلی هم زیرک و داناست و به مجید خیلی کمک می کند.نام این مرد محسن بود و این طور که سیما نوشته بود ازدواج نکرده بود.او هم چنین نوشته بود که علاوه برکار خانه و نگهداری بچه ها به تارگی مشغول خیاطی شده و چندمشتری هم پیدا کرده است و امیدواربود با کارخوب و قیمت مناسب مشتری های زیادتری پیدا کند.
درنامه سیما می شد خوشحالی اش را ازاستقلالی که به دست آورده حس کرد.آن طور که خودش نوشته بود تنها دغدغه اش تنهایی و غربت بود،ولی خوشحال بود که مجید شبها به محض تعطیل شدن به خانه برمی گردد و پس ازشام با همدیگرمی نشینند و ضمناینکه او گلدوزی میکند و بافتنی می بافد با هم ازهردری صحبت می کنند.
پس ازخواندن نامه سیما مادرنفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم عاقبت به خیربشن.مجید زن خوبی گیرش اومده وباید قدرش را بداند.
دردل حرفهای او را تصدیق کردم و با خودم فکرکردم سیما برای مجید خیلی زیاد بود.شک نداشتم که او هم قربانی بی فکری و طمع پدرومادرش شد،زیرا حس می کردم این زندگی مطابق میلش نیست.می دانستم اگراو می توانست درس بخواند به طور حتم آدم موفقی می شد،زیرا استعداد و هوش فوق العاده ای داشت و هرچیزرا همان باراول فرامی گرفت.حیف ازاو که می توانست اما نگذاشتند.
هربارکه سیما نامه می نوشت پی می بردم که مجید راههای ترقی را طی می کند زیرا سیما دریکی ازنامه هایش نوشته بود که مجید ومحسن قراراست کاراداره را رها کنند وبا کمک هم مغازه ای بازکنند و درآن وسایل شوفاژولوله بفروشند.به عقیده محسن، این کار در مشهد که شهری سرد بود می توانست بازارخوبی داشته باشد.
یکی ازروزها مجید خود به تنهایی به تهران آمد و به پدرگفت که احتیاج به سرمایه دارد و گفت سیما هم تما طلاهایش را فروخته ولی این مقدارکافی نیست.پدرومادرمبلغی برای او فراهم کردند و او به مشهد برگشت.چندوقت بعد ازمادرشنیدم کارشان رونق گرفته و کم کم بدهی هایشان را پرداخت کرده اند و کارشان را به شهرهای دیگرهم گسترش داده اند.
برای امتحانات سال سوم دبیرستان نام نویسی کردم.دیگرپنهان کاری درمیان نبود و به طور علی اعلام کرده بودم که می خواهم درس بخوانم.وقتی پدرازاین موضوع مطلع شد حس دانش دوستی اش گل کرد و به من گفت:یاسمین هرچقدرهزینه تحصیلت می شود خودم می پردازم.پول کتاب،حق التدریس،هزینه رفت و آمدت و خلاصه هرچیزکه لازم داشته باشی.
یک روزبه رضا گفتم می خواهم درآموزشگاه خزائی ثبت نام کنم تا دروسی را که نمی توانم درمنزل یاد بگیرم آنجا بخوانم.با ناراحتی گفت:حق نداری به آموزشگاه بروی.چون دبیران مردان آنجا هستند.چیه؟نکنه دلت می خواد تورا ببینند.
با ناراحتی ازاین تعصب احمقانه اش گفتم:دبیرخانم میگیرم.و آن قدر اصرار کردم تا دراین مورد موافقت کرد.
متأسفانه نتوانستم دراین کارموفق شوم،زیرا درآن زمان خانم های دبیر کمتراطمینان می کردند به منزل دیگران بروند و تدریس کنند. درمیان درو همسایه دختری بود که تازه دیپلمش را گرفته بود.یک روز با او صحبت کردم وازاو خواستم درازای گرفتن وجهی به منزلمان بیاید وبا من کارکند.ابتدا قبول کرد،ولی پس ازیکی دوجلسه عنوان کرد خانواده اش اجازه نمی دهند این کاررا ادامه بدهد. بدین ترتیب تلاشم برای پیدا کردن دبیرزن نتیجه نداد و رضا هم راضی نشد به آموزگاه بروم.
نمی خواستم این موضوع باعث شود که ازتلاشم دست بکشم به خاطرهمین خودم شروع کردم به تنهایی درس خواندن.مثل همیشه دروس حفظ کردنی را مشکل نداشتم.تنها مشکل من دردرس علوم و ریاضی بود.
آن سال درامتحانات خردادماه شرکت کردم.اولین امتحان هم ریاضی بود که ازبس هول کرده بودم به جای ساعت دو بعدازظهر ساعت سه رفتم و زمانی آنجا رسیدم که وقت امتحان تمام شده بود.با پریشانی به منزل برگشتم و همین باعث شد نتوانم حواسم را برای امتحانات بعدی که هرروز وبدون فاصله بود جمع کنم.پس ازاتمام امتحانات با چهارتجدید کارنامه ام را گرفتم و با دلی پرغصه به منزل مراجعه کردم.خودم می دانستم آنطور که باید نتوانسته ام درس بخوانم و توقعی بیش ازاین نداشتم.هربار که به منزل مادرمراجعه می کردم ازاو می شنیدم که خواستگاری برای سیمین پیدا شده.با نگرانی دعا می کردم با یکی ازخواستگارهای خوبش ازدواج کند ودراین مورد تحمیلی برایش نباشد.سیمین به مرز هجده سالگی رسیده بود و دخترفوق العاده زیبایی شده بود. قدبلندوکشیده،کمری باریک و اندامی زیبا،موهایی صاف و بلند و مشکی و چشمانی درشت و بادامی و صورتی زیبا و پریوش.به قول بی بی سلطان خدابیامرز راستی که آهوی ختایی بود.
خواستگاران زیادی داشت.ولی هیچ کدام درست و حسابی نبودند.بدبختانه وضعیت پدربه حدی تابلو بود که هیچ آدم درست و حسابی به درمنزل ما نمی آمد.
دربین خواستگاران او مردی بود سن وسال دار که درست مثل من و عباس اقا،خواستگارقبلی ام بود.چهره اش هم کم و بیش به عباس آقا شبیه بود،ولی ادب و تواضع و نزاکت اورا نداشت.او بیست و دوسال ازسیمین بزرگ تربود و نامش اکبربود.این مرد توسط یکی از بستگان مادربه خانواده معرفی شده بود.به نظرمن که تحفه ای نبود،اما سیمین به او علاقه نشان می داد زیرا به نظرش هم خوش هیکل بود و هم قیافه مردانه ای داشت.اکبرازیازده سالگی پدرومادرش را ازدست داده بود و ازآن پس ترک شهروفامیلش را کرده بود و به تهران آمده بود و مشغول کارشده بود.اکنون مرد ثروتمندی بود و این طور که خودش می گفت تا کنون ازدواج نکرده بود.
نمی دانم سیمین به واقع ازاو خوشش آمده بود ویا تجمل زندگی اعیانی او چشمش را گرفته بود.اکبربا اینکه تحصیلاتی نداشت،ولی ثروت قابل توجهی به هم زده بود.اتومبیل مدل بالا و راننده داشت و همراه با دویا سه نفربه عنوان پادو وکارگزاردنبالش بودند که یکی کیفش را حمل می کرد و دیگری دستوراتش را اجرا می کرد.
دراین بین شغل او بود که وقتی آن را فهمیدم دچاراحساس خاصی شدم.او صاحب یکی دوکاباره و یک سینما بود.محیط شغلی او ناسالم و ناخوشایند بود به همین خاطرخودش دید خوبینسبت به زنان نداشت و نجیب و نانجیب برای او فرقی نداشتند و همه را به یک دید نگاه می کرد.
وقتی اکبرازسیمین خواستگاری کرد مادر به شدت مخالفت کرد،ولی پدرکه بازهم ثروت داماد تحت تأثیرقرارداده بودش موافق بود واز مزایای ازدواج سیمین واکبرحرف می زد.پدربه او گفت:من به اداره اماکن رفتم،به شهربانی هم سرزدم.تحقیقات مفصلی کردم همه می گفتند اکبرمرد خیلی خوبی است.دست و دلباز و دست به جیب است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)