من می دانستم همین صفت او دل پدررابرده است.او خطاب به سیمین گفت:سیمین فرصت بزرگی به ما رو کرده.باورکن اگربا اکبر ازدواج کنی هرسال یک پایت ایران است و یک پایت اروپا.می توانی بهترین لباس ها و جواهرات را داشته باشی.
سیمین برخلاف من شیفته چشم به دهان پدردوخته بود و می فهمیدم تمام صحبت های پدررا درذهنش به تصور درمی آورد. بیچاره او که خبرنداشت پیش ازاو من به این دام افتاده ام و ازآن همه رویاهای خوش چیزی جزسراب نصیبم نشده است.
عروسی سیمین با تمام مخالفت های مادر سرگرفت.سیمین با سه دانگ خانه و آینه و شمعدان کریستال و سرویس جواهرات به خانه بخت رفت.پدر به او هم جهیزیه خوبی داد.
گاهی اورا درخانه پدرمی دیدم.او به حدی شوهرش را دوست داشت که تمایل نداشت برای لحظه ای ازاو جدا شود.درعوض شغل اکبرطوری بود که شبها تازه کارش شروع می شد و تا نزدیکی های صبح ادامه داشت.
واغلب درخانه اش مهمان داشت که اغلبشان دوستان شغلی شوهرش بودند که بعضی ازتهران و بعضی ازشهرستان می آمدند.اکبر درمورد پذیرایی ازمهمانانش به حدی حساس بود که به قول معروف مو لای درزکارهایش نمی رفت.سیمین موظف بود چندنوع غذا بپزد و میزرا آن چنانی بچیند.البته او برای پذیرایی ازمهمانان خدمتکاری هم داشت و گاهی هم ماشین وراننده دراختیاراو قرار می گرفت.
پدرپس ازشوهردادن سیمین تازه به یاد جوانی خودش افتاد و به دنبال کسی می گفت تا خلئی که اغلب دروجودش حس می کرد پرکند. این خلأ مدت ها با سیما پرشده بود،اما پس ازرفتن او پدرکه خود را خیلی تنها احساس می کرد به دنبال معبودی بود تا به او فکرکند و ازاو برای خود بتی بسازد.
نمی دانم دراین امرمادرمقصربود یا نه.اورا می دیدم که سرش به کارزندگی اش بود و دیگربه پدروعیاشی هایش اعتنایی نداشت. دیگربرای او فرقی نداشت پدرمعتادباشد یا ترک کند.گویا درطول سالها احساسش را ازدست داده بود وبه حقیقت هم چنین بود،زیرا از زمانی که چشم بازکردم هیچ وقت ندیدم مانند زن و شوهرهای دیگرزندگی کنند.همیشه ازهم جدا بودند و حتی این قاعده برای خوابشان هم رعایت می شد.پدراتاق جداگانه ای برای خود داشت درحالی که مادرپیش بچه ها می خوابید.مادربه خاطرخستگی مفرط ازسختی های زندگی و هم چنین سرخوردگی هایی که درطول زندگی مشترکش با پدرداشت ازاو دل بریده بود و به قول خودش فقط صبح راشب می کرد و شب را صبح بدون اینکه دلخوشی به زندگی داشته باشد.به خاطرتنش هایی که همواره درزندگی اش داشت اینک بیماربود و فشارخون بالا و نارسایی قلبی رمقی برایش نگذاشته بود.
گاهی که به او فکرمی کنم دلم برایش خیلی می سوزد.او نا آشنا به شنا دراقیانوسی پرتلاطم فقط دست و پا می زد تا غرق نشود و هیچ وقت هم به ساحل مقصود نرسید.خودش لطمه سختی خورده بود و آرزو داشت فرزندانش چنین نشوند،اما افسوس که به اکثرخواسته هایش نرسید،زیرا زندگی همه فرزندانش دستخوش حوادث زیادی شد.از زندگی مجید گرفته تا بقیه ما.زندگی من و مجید وسیمین روند خود را طی می کرد و مشکلاتمان ازچشمان مادردور نبود.حمید هم به حدی رسیده بود که می بایست کاری برای خود دست و پا می کرد،اما نه سواد درستی داشت و نه اخلاق خوبی که بشود روی آن حساب کرد.تا کلاس شش بیشتر درس نخواند و بعدازآن هم ادامه نداد،زیرا نه درتوان فکری اش بود و نه تمایلی به این کارداشت.با قلدری و دادوبی داد مرتب ازپدرومادر پول می گرفت تا با دوستانش به تفریح بپردازد.سیگارمی کشید و به حدی عاشق ماشین سواری بود که اغلب ماشین کرایه می کرد و به گردش می رفت.
پدرهم ازدست حمید و کارهایش عاصی بود دیگردرخود توان مقابله با او را نمی دید به همین خاطر روش مسالمت آمیزی را درپیش گرفته بود و به عناوین مختلف اورا ازسرخود بازمی کرد.گاهی به او پول می داد و می گفت:بیا بابا،این پول رو بگیربرو ماشین سواری.
پدربه جای آنکه اورا به راه درست راهنمایی کند با رشوه و باج دادن اورا هرچه بیشتربه سوی عیاشی و ولگردی سوق می داد بدون اینکه خودش متوجه باشد چه ظلمی درحقش میکند.
دراین بین زرین بود که فارغ ازتمام مشکلات درسش رامی خواند و هنوز کسی به او کارنداشت.
من پس ازچهارتجدیدی که ازدروس عربی و علوم و ریاضی و شیمی آورده بودم تصمیم گرفتم به آموزشگاه بروم تا شیاد بتوانم درشهریورماه قبول شوم.درمورد این موضوع باردیگربا رضا صحبت کردم،اما او همان جمله ای را تکرارکرد که همیشه ازآن خاطره بدی داشتم.من دراین مورد صلاح نمی بینم.