با تعجب گفتم:مگرمی شود؟
خندید و گفت:چرا که نه.شما می توانید به طور متفرقه و شبانه درستان را ادامه بدهید و این کارزیاد سختی هم نیست.
ازخوشحالی کم مانده بود پروازکنم.ازآن زن همیشه به عنوان عامل موفقیت خودم یاد خواهم کرد.پرسیدم چطور می توانم این کار را بکنم و اصلا"باید چه کارکنم.او با دلسوزی تمام مراحل کاررا به من یاد داد و گفت:برو مدرسه قدیمی ات و مدارک تحصیلی ات را بگیر.بعد هم شش قطعه عکس و مبلغی که خود اداره ذکرمی کند را به حساب بریزودریکی ازمدرسه های شبانه ثبت نام کن.آنجا خودشان به تو می گویند که چه موقع باید امتحان بدهی.
ازآن خانم تشکرکردم و با دلی شاد به طبقه خودمان برگشتم.مرتب دراین فکربودم که ایا می توانم این کاررا بکنم یا نه.آن شب ازاین موضوع با رضا حرفی نزدم،زیرا به محض اینکه درمورد چیزی ازاو مشورت می خواستم بدون اینکه درمورد آن فکرکند فقط می گفت:من این مورد را صلاح نمی دانم.
صبح روز بعد بچه ها رابرداشتم و به منزل مادرم رفتم.آن دو را پیش او گذاشتم و بدون اینکه حتی با مادرهم صحبتی دراین مورد بکنم به مدرسه ای که درآن درس می خوادنم رفتم.وقتی وارد دفترشدم تمام دوران خوب تحصیل دردبیرستان انوشیروان به یادم آمد و کم مانده بود ازحسرت اشک هایم جاری شود.
هیچ کدام ازدبیران قدیم دبیرستان آنجا نبودند.ازخانمی که درراهرو ایستاده بود سراغ مدیررا گرفتم.گفت مدیرهنوز نیامده،خود را ناظم دبیرستان معرفی کرد و ازمن پرسید چه کاردارم.به او گفتم تا سال دوم دراین دبیرستان درس می خواندم و ازنیمه های سال دوم ترک تحصیل کردم و اکنون آمده ام پرونده تحصیلی ام را بگیرم و درمدرسه شبانه ثبت نام کنم.خانم ناظم گفت:مطمئنی شاگرد این دبیرستان بوده ای؟
گفتم:بله
ناظم مدرسه مرا پیش مسئل بایگانی فرستاد.او خیلی زود پرونده ام را پیدا کرد و به من داد.همان موقع به عکاسی رفتم و عکس انداختم و به منزل برگشتم.آن قدرخوشحال بودم که مادرپرسید:چی شده یاسمین،خیلی خوشحال به نظرمیرسی.
لبخند زدم و به جای جواب گفتم:مادرکتابهایم کجاست؟
مادربا تعجب گفت:کدوم کتابها؟
همان هایی که نیمه کاره رهایشان کردم.کتاب های دبیرستانم را می خواهم.
چهره مادر متعجب شد،ولی بدون اینکه دراین مورد زیاد کنجکاوی کندگفت:بالا توی چمدان قهوه ای.
با ذوق و شوق سراغ چمدان رفتم و کتابها را دسته کردم و با خودم پایین آوردم.آن وقت بود که به مادرگفتم:می خواهم یه چیزبه شما بگویم،ولی خواهش می کنم به کسی نگویید.
مادرکهازکارهای من سردرنیاورده بود گفت:چی شده،بگو،قول میدم به کسی نگم.
گفتم:می خواهم درسم را ادامه بدهم.
گفت:درس؟مگه میشه؟
گفتم:بله.یک نفرمرا راهنمایی کرده و گفته می توانم به صورت متفرقه امتحان بدهم و دیپلم بگیرم.
مادرلبخندزد و گفت:اگه اینجوره منم دعایت می کنم.
آن شب با دسته کتابهایم به خانه برگشتم درحالی که می دانستم اگرازاین موضوع با رضا حرف بزنم فوری می گوید من صلاح نمی دانم.به خاطرهمین به او چیزی نگفتم تا کارهایم را انجام دهم و اورا درعمل انجام شده قراربدهم.هفته بعد عکسهایم را گرفتم و با مدارم وشناسنامه ام به فرهنگ استان مراجعه کردم و اسمم را نوشتم.
با نوشتن نامم گویی باری ازروی دوشم برداشته د.ازآن پس صبح خیلی زود بیدارمی شدم و پس ازاتمام کاربه سراغ کتابهایم می رفتم و می خواندم و می نوشتم.
می دانستم باید به سختی مبارزه کنم،زیراشش سال بود که تحصیل راکنارگذاشته بودم.ولی نا امید نبودم و می دانستم اگربخواهم می توانم موفق شوم.سه ماه ازسال هشتم را خوانده بودم و بعدازآن با کمک راهنماهای درسی توانستم مباحث ریاضی و فیزیک و شیمی را یاد بگیرم.باقی درسها برایم راحت تربود،زیرا چیزی نبود که نشود فهمید.
با هردرسی که یاد می گرفتم شوروهیجانی درمن به وجود می امد که با دنیا برابری نمی کرد.برای درس های جغرافی و تاریخ و فارسی و سایردروس وقت زیادی نمی گذاشتم،زیرا با علاقه ای که داشتم آنها را زود حفظ می کردم.تنها مشکلم هندسه و اثبات قضیه فیثاغورث بود.طوری که اثبات اینکه دردو مثلث قائم الزاویه مربع وتر مساویست با مجموع مربعات دو ضلع دیگر برایم خیلی سخت بود.به خاطرهمین به سراغ زرین خواهرکوچکم رفتم که درکلاس هشتم درس می خواند.ازاو خواستم ازبین دوستانش کسی را به من معرفی کند که بتواند این مبحث رابه من یاد بدهد.زرین ازبین همکلاسی هایش با دختری به نام فرزانه دوست بود که او طوری این قضیه را به من آموخت که هنوز هم می توانم این قضیه را اثبات کنم.
شهریور ازراه رسید و من بدون اینکه بگذارم کسی بفهمد به مدرسه رضاشاه که حوزه امتحانی ام بود رفتم و باسایردانش آموزان امتحان دادم.روزی که کارنامه ام را به معدل چهارده و نیم گرفتم ماجرای درس خواندن من لو رفت.رضا وقتی این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و با قهرواخم خواست دست ازاین کاربردارم اما زمانی که مرا مصمم دید کوتاه آمد.ماجرای درس خواندن من درفامیل رضا پیچید و موجی ازتعجب و تمسخر رابه جای تشویق و ترغیب به همراه داشت.یک روز که به منزل حاج رسول رفته بودیم همه خواهرشوهرها با همسرانشان آنجا بودند.رضا طبق معمول موضع درس خواندن مرا مطرح کرد و گفت:مگه من بد می گم.بهش می گم زن باید فقط به خونه و بچه هاش برسه،اما گوشش بدهکارنیست.
بقیه هم تأیید کردند وگفتند که ای بابا چه حالی داری یاسمین درس خواندن که دیگه برای تو نیست.ازاین به بعد باید بچه هات درس بخونن.من هم بدون اینکه جا بزنم با قاطعیت گفتم:من هیچ عشقی جزاین ندارم که بتوانم دیپلمم را بگیرم،البته فعلا".
آن موقع نه نگاه معنی دارآنان برایم مهم بود و نه تیکه هایشان،زیرا می دانستم ازخانواده ای که جز خوردن و بچه اضافه کردن هنری ندارد بیش ازاین نمیشه انتظارداشت.
هربارکه به منزل پدرمی رفتم وضعیت او خیلی نگرانم می کرد.پدرازنظرجسمی خیلی تحلیل رفته بود و قدرت بدنی اش را به طورمحسوسی ازدست داده بود.یک بار که به دیدنشان رفتم ازمادرشنیدم که مجید و سیما می خواهند برای زندگی به مشهد بروند. با تعجب گفتم پس عاقبت مجید تصمیم گرفت مستقل شود.مادرسرش را تکان داد و گفت اگربه مجید بود که می خواست تا آخرعمربا ما باشد،راستش پدراین تصمیم را برایش گرفته.
پرسیدم:حالا چرا مشهد؟