به محض اینکه این موضوع را فهمیدم به مادرم پناه بردم و با گریه به او گفتم:مادرتوروبه خدا بیا برویم پیش یکی ازاین دکترها بهش بگیم این بچه را کورتاژکند.من بچه نمی خواهم.
آن زمان سقط جنین آزاد بود وبا رضایت شوهراین کارانجام می شد.موضوع رابا رضا درمیان گذاشتم.ولی او ازخدا می خواست که من سالی یک بچه بیاورم تا مثل تارعنکبوت دست وپایم درتارهای خودم فروبرود.
هرچه التماس و تمنا کردم به این کاررضایت نداد.ویارسخت،بچه ای کوچک وضعیف که همیشه خدا مریض بود تا حد مرگ مرا اززندگی خسته و دلزده کرده بود.
هنوزماههای بارداری ام را می گذراندم که متوجه شدم مریم خانم هم حامله است که بعدها پسری به دنیا آورد.به فاصله چندماه ازمن هم جاری کوچکم صاحب یک پسرشد و خواهرشوهرهایم که خدا برکت بدهد سالی یک بچه به دنیا می آوردند.خانه پدرشوهرم کم ازخانه قمرخانم نبود.جمعیت موج میزد طوری که گویی همیشه درحال مهمانی هستیم.
پنج ماه را پشت سرگذاشتم درحالی که به هیچ وجه روحیه خوبی نداشتم.وقتی تکان های بچه را درشکمم احساس کردم ازخودم بدم آمد.از اینکه همان چیزی شده بودم که همیشه ازآن متنفربودم.
هنوزهشت ماهم را تمام نکرده بودم که به منزل پدرم رفتم تا بچه را انجا به دنیا بیاورم.سیما یک ماه پیش ازمن زایمان کرده بود و دحتری زیبا به دنیا آورده بود.برای زایمانم قرارشد تحت نظردکترمتخصص زنانی باشم که نزدیک خانه پدری ام بود.
زایمان دومم سختی کمتری داشت،زیرا هم فاصله زایمان هایم کم بود وهم اینکه تحت نظرمتخصصی قرارداشتم که به کارش وارد بود.ساعت ده صبح یکی ازآخرین روزهای بهارپسری درشت و سیاه به دنیاآوردم که نامش را رامین گذاشتم.وقتی اورا کنارم خواباندند احساس خاصی نسبت به او نداشتم،ولی ازاینکه سبم شده بودم و بازهم می توانستم روی شکم بخوابم خوشحال بودم.مادرمثل قبل مراقب من بود.طفلی او که درطول زندگی اش پرستارقابلی شده بود.
به مدت ده روزپس اززایمانم درمنزل مادرم بستری بود وبعدازآن به منزل شلوغ و پرجمعیت پدرشوهرم بازگشتم.
کم کم جمعیت خانه به حدی زیاد شده بود که جا برای نفس کشیدن نداشتیم.درمورد این موضوع با پدرصحبت کردم و اوازرضا خواست خانه ای اجاره کند و مرابه آنجاببرد.رضا مثل همیشه دم ازنداری زد،ولی چون پدرازاو خواسته بود این کاررا انجام دهد چرأت مخالفت نداشت.به پیشنهاد پدربه منزل عمه ام رفتیم که طبقه ی بالای ان خالی بود.آنجا را با ماهی دویست تومان اجاره کردیم.وقتی اثاثیه ام را به آنجا می بردم همه درب و داغان شده بود.به کمک دختران عمه ام خیلی زود وسایلم را جابه جاکردم. درتمام مدت عمه ازنازنین ورامین نگه داری می کرد و غذا می پخت.عمه و شوهرش را خیلی دوست داشتم و به آنان احترام خاصی می گذاشتم.زندگی درآنجا خیلی خوب بود تنها ایرادی که داشت این بود که منزل آب لوله کشی نداشت وبرای شست و شوی دست وصورت بایستی به حیاط ولبه حوض می رفتیم.هرروزبرای شستن کهنه و لباس بچه ها کناردر توالت حیاط تشت می گذاشتم و اب کثیف را داخل فاضلاب می ریختم.یک روزشوهرعمه طاقت نیاورد وبه من گفت بهتراست اب را توی جوی کوچه بریزم،زیرا ممکن است چاه پرشود.
با تمام عیب های منزل جدید زندگی درآنجا را دوست داشتم و آن را به منزل شلوغ و پرسروصدای پدرشوهرم ترجیح می دادم.عمه با اینکه صاحب پنج دخترویک پسربود خانه اش خیلی آرام و با نظم بود و این چیزی بود که باعث می شد مشکلات زندگی درآنجا آنطور که باید به چشمم نیاید.
هرروز که ازخواب بیدارمیشدم مثل یک ماشین خودکارشروع به کارمی کردم.خرید می کردم،می پختم،غذا درست می کردم،به بچه ها می رسیدم و خلاصه ازصبح تا شب سرپا بودم.تمام مسئولیت های زندگی بردوش من بود و رضا جزاینکه بنشیند و مرتب بنالد که پول ندارم و قرض دارم کاری درخانه انجام نمی داد و این شکوه اوازقرض ها برای من غیرقابل تحمل شده بود.
کم کم صبرم لبریزمی شد.حتی فکراینکه باید مثل مادرم بسوزم و بسازم زجرم می داد.ازاینکه کهنه بشویم و مرتب زحمت بی حاصل بکشم روحم را می آزرد و این زندگی را درشأن خودم نمی دیدم.شاید زیاده خواه بودم،ولی به این زندگی عادت نکرده بودم. ازوقتی چشم بازکرده بودم درمنزلمان مستخدمی داشتیم که درکارها کمکمان می کرد.فکراینکه هرروز این همه ازآرزوهایم فاصله می گیرم مرا سخت می آزرد.بارها خواب درس ومدرسه را دیدم و این تنها لحظه های لذت بخشی بود که داشتم.نمی دانم گناهم چه بود،آیا حقم بود که بخواهم ازمنزل پدرفرارکنم؟آیا روا بود که ازخاک بلند شوم و به لجن بنشینم؟آیا این بود راه فراری که می جستم؟!
دوسال درمنزل عمه زندگی کردیم.حقوق رضابه ماهی هفتصد تومان رسیده بود.درتمام این دوسال همان دویست تومان را کرایه می دادیم و به قاعده باید ماهی پانصدتومان برایمان می ماند.نمی دانم این چه دردی بود که هرگاه ازرضا چیزی می خواستم می گقت: هنوززیربارقرضم وتمام این قرض ها به خاطرتوست.نمی دانم باید ازاو متشکرمی شدم ویا فریادم را به صورت تف درچهره اش فرود می اوردم و به او می گفتم که خیلی بی شرم است که درپس نام من به کارهای خود سرپوش می گذارد.ما جزخورد و خوراک که آن هم خیلی معمولی بود وچنگی به دل نمی زد خرج دیگری نداشتیم.نه تفریح می رفتیم ونه سفروحتی لباس خریدنمان سالی یک بار بود.اکثر خرج من ازجیب پدرتامین می شد و برای هرمشکلی به او مراجعه می کردم. این برایم عین بدبختی بود زیرا با وجود شوهردست گدایی به سوی پدرم درازمی کردم.