پدربا زندگی من بازی کرده بود،آن هم با زندگی دختری که همیشه به او اظهارعلاقه می کرد وبه اصطلاح محبوبش بود.من که این طور بودم وای به خواهران دیگرم که حتی ذره ای ازارج وقرب مرا نداشتند.
این موضوع برایم خیلی سنگین تمام شد.تمام حس نفرتی که ازاین ازدواج دردلم بود به یک باره چون غده چرکینی سربازکرد.تمام رفتارهای بد رضا پیش چشمم ردیف شد.رضا نه تحصیلاتی داشت و نه اهل بحث و صحبت بود،علاوه براینها حیلی هم خسیس و متعصب بود.مرتب به آبا واجدادش می نازید و خود را منتصب به فلان الدوله میدانست.درزندگی او نه رنگ مسافرت دیدم ونه تفریع و گردش را.ازجمعیت گریزان بود وازشلوغی خوشش نمی آمد.هفته ای یکی دوباردیربه خانه می آمد ومرتب ازبدهی ها و قرض هایش می نالید.نمی دانم این همه قرض ازکجا آمده بود.گاهی شک برم می داشت .با خود فکرمی کردم نکند قمارمی کند و این به یقین نزدیک تربود،زیرا او تمام سکه ها و طلاها و فرش دست بافتی را که پدرش به او داده بود فروخت تا قرض هایش را ادا کند،ولی بازهم اظهارمی کرد با این پول فقط نیمی ازقرض هایم را داده ام و نصف بیشترش مانده.من که عادت به کنجکاوی نداشتم هیچ گاه به فکرم نرسید درمورد این موضوع با کسی صحبت کنم تا سرازکارش دربیاورم.
زندگی ام هم چنان ادامه داشت،ولی من احساس خوبی نداشتم.به خصوص که دیگرفهمیده بودم رضا جیره خواربرادرش می باشد و تازه معنای تیکه پرانی وافاده های مریم خانم و بقیه را درک می کردم.تنها دلخوشی ام حضورنازنین بود و به عشق او بود که روی دلم سنگ می گذاشتم وتحمل می کردم.بدبختانه نازنین بچه ضعیفی بود و مرتب بیمارمی شد.خودم هم بچه ای بیش نبودم که بدانم چه باید بکنم.درآن خانه شلوغ وکاروانسرایی هم هرکس می رسید دستوری می داد که گاهی این دستورات بچه را بیمارترهم می کرد.
تابستان بود و هوا خیلی گرم شده بود.روزی به شمیران،منزل پسرعموی رضا رفته بودیم.هنوزننشسته بودیم که مادرشوهرم به آنجا تلفن کرد و اطلاع داد که خانواده ام به منزلمان امده اند.مامهمانی رابه بعدموکول کردیم و به خانه برگشتیم.آن موقع هنوز نازنین را قنداق می کردم،زیرا شنیده بودم اگراو را قنداق نکنم زانویش کج می شود.طفلک بچه ام ازشدت گرما صورتش گل انداخته بود ومرتب گریه می کرد.به خانه که رسیدم مادرم شوهرم گفت قندادق را بازکن.همین کاررا کردم مادرگفت چرا این کارراکردی بچه عرق داره سرما می خوره.باردیگراورا پوشاندم،ولی همان باعث شد نازنین سرمای سختی بخورد.دوشب تمام خواب چشمم راه نیافت،زیرا او بی قراری می کرد.تا صبح دراتاق ها راه می رفتم واورا تکان می دادم تا آرام شود غافل ازاینکه این کارها دردی ازبچه مریض دوا نمی کند و باید اورا به پزشک نشان بدهم تا بفهمد دردش ازکجاست.صبح روز دوم اورا به دکتربردم.پس ازمعاینه گفت نازنین مبتلا به ذات الجنب شده وباید خیلی مراقبش باشم،زیرا این بیماری اگرسریع درمان نشود عواقب بدی به جا خواهد گذاشت.
پس ازبیماری نازنین که تمام سختی آن به دوش خودم بود تصمیم گرفتم که دیگرازکسی نظرنخواهم وکاری که خودم می دانم درست است انجام دهم.به خاطرهمین شروع کردم به خواندن کتابی درزمینه نگهداری کوک که بهترازهرتوصیه ای برایم مفید واقع شد.
یک روز رضا زودتربه منزل امد و به من گفت که تصمیم گرفته کاری مستقل راآغازکند.خیره نگاهش کردم وبا خودم فکرکردم چه کاری که محتاج تخصص وتحصیلات نباشد؟
آن روزرضا به منزل چندتن ازدوستان و آشنایانی که داشت سرزد و بعدازمدتی گشتن این طرف و آن طرف عاقبت به کمک آشنایی شغلی دربانک پیدا کرد که شاید این شغل یکی ازبزرگ ترین فرصت های زندگی او به شمارمی رفت و مطمئنم اگرپارتی قوی نداشت هیچ گاه نمی توانست چنین کاری پیدا کند.قانون استخدام افراد درآن موقع این بود که می بایست سندی درگروبانک می گذاشتند.ازطرفی وضع حاج رسول روزبه روز بدترمی شد طوری که تمام املاکش را فروخته بود و منزلی هم که درآن می نشستیم درگروبانک بود و به همین خاطرنمی توانستند روی سند منزل حساب کنند.هرچقدرحاج رسول و رضا به افراد فامیل روزدند که سند خانه شان را به خاطررضا درگروبانک بگذارند هرکدام به بهانه ای ازاین کارسرباززدند و قبول نکردند تا اینکه به ناچارمشکلم رابا مادر درمیان گذاشتم و او سندخانه ای را که ازبی بی سلطان به او رسیده بود وتنها ارثیه اش ازمادرش به حساب می آمد به رضا داد تا کارش را راه بیندازد.به این ترتیب استخدام شد و شروع به کارکرد.
دراین زمان بود که احساس کردم دوباره حامله هستم.گویی دنیا روی سرم خراب شد.آن قدرسختی کشیده بودم که حالم ازهرچه بچه به هم می خورد.به این فکرکردم که مگرمریم خانم ودیگران نمی گفتند تارمانی که بچه شیرمی دهم حامله نمی شوم،پس چه شد؟من که بچه نمی خواهم خدایا چه کارکنم؟