سینه هایم سنگین و دردناک شده بود ونوک آن زخم شده بود طوری که بچه نمی توانست شیربخورد.من که فکر می کردم با به دنیا امدن بچه ازتمام دردها خلاص خواهم شد فهمیدم چقدراشتباه می کردم و این تازه اول سختی هاست.گاهی ازشدت درد چنان بی تاب می شدم که اشک ازچشم هایم سرازیرمی شد و به خدا گله می کردم که اصلا"چرا زن به دنیا آمده ام.دراین مواقع مادردعوایم می کرد و می گفت که نباید کفربگویم.من ساکت می شدم و دردل ازخدا طلب بخشش می کردم.
کم کم تجربه های مادربه من کمک کرد تا بتوانم براین مشکلات غلبه کنم و یاد بگیرم چطورباید بچه داری کنم.آن زمان شانزده سال داشتم و دراین سن مادرشدن خیلی زود بود.
بچه داری تمام اوقات فراغت راازمن گرفت.مدت ها کتاب هایی که آن همه به آنها عشق می ورزیدم روی طاقچه خاک می خورد،ولی فرصت اینکه حتی لای آنها را بازکنم نداشتم.تمام وقتم با نازنین می گذشت و ازاین بابت خیلی هم راضی بودم. نازنین بچه شیرینی بود و همه خانواده دوستش داشتند.پدرشوهرم با وجودی که اغلب نام نوه هایش را به خاطرنمی آورد گاهی اوقات سراغ نازنین را می گرفت.
رفت و آمد من به منزل پدرم هم جنان ادامه داشت و همیشه من بودم که به آنجا می رفتم.یک روزمادربه من گفت که پدرتصمیم گرفته خانه را بفروشد.علت را جویا شدم و مادرگفت که خانه درگروی بانک است و پدرت نمی تواند قرضش را بپردازد به همین خاطرمی خواهد خانه را بفروشد.ازشنیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم،ولی کاری ازدستم برنمی آمد.اوضاع مملکت بدجوری آشفته بود و این به اقتصاد خیلی لطمه زده بود.
پدربرای فروش خانه اش به یکی ازهمسایگان قدیم که درآن حوالی بنگاه معاملاتی بازکرده بود مراجعه کرد با این خیال که شاید او بهترازدیگران این کاررا بکند درصورتی که اشتباه می کرد و این مرد با علم به سابقه اعتیاد پدرواینکه می دانست او بدهکاراست وباید هرچه سریع ترخانه اش را بفروشد کلاه گشادی سرپدرم گذاشت به این ترتیب که با مشتری تبانی کرد که درازای مبلغ قابل توجهی به عنوان حق المعامله خانه را که می بایست دویست هزارتومان می فروخت به نصف قیمت ازچنگ پدردرآورد.البته این همسایه قدیمی نتوانست ازاین پول استفاده کند زیرا به سال نکشید که او دچاردردشکم شد و وقتی به پزشک مراجعه کرد تشخیص سرطان روده بزرگ را دادند و تمام ان حق المعامله ای که ازپدرگرفته بود به اضافه قسمت زیادی ازدارایی خودرا داد تا سلامتش را به دست بیاورد که نتوانست وشش ماه بعددرحالی که همسروبچه هایش را مقروض دکتروبیمارستان کرده بود فوت کرد.پدرپس از فروش خانه مبلغی ازپول را برای خود کنارگذاشت و با بقیه آن بدهی منزل را پرداخت و خانه ای به وسعت سیصد متردریکی از خیابان های فرعی جاده قدیم شمیران خرید.
این خانه دوطبقه و نیم بود هرطبقه سه اتاق ویک آشپزخانه وسرویس کامل داشت.حسن آن این بود که نوسازبود اما درمقایسه با خانه قبلی زیاد دلچسب نبود،به خصوص اینکه محلیت آن زیاد خوب نبود.مادرکه به زندگی درخانه قبلی عادت کرده بود تا مدتی دچارافسردگی شد ولی ازآنجا که همواره زنی صبوربود با گذشت چندماه این مسئله را پذیرفت و دیگرشکوه ای نکرد.
مجید و سیما هم همراه پدرومادربه منزل جدید رفتند و درطبقه دوم آنجا ساکن شدند.راه منزل پدرکمی دورشده بود و این موجب ناراحتی مرا فراهم می کرد زیرا باید صبرمی کردم تا رضا مرا به آنجا ببرد.
یک روز نزدیک عید همراه مریم خانم وبچه هایش برای خرید لباس به کوچه مهران رفتیم.پس ازخرید با ناکسی دربست به منزل برگشتیم.به محض رسیدن مهدی،تنها پسرمریم خانم وحاج رسول،که پسری ده یازده ساله بود فوری ازتاکسی خارج شد ودرمنزل را با کلید بازکرد.
مریم خانم با لذت به پسرش نگاه کرد و بعدروبه من کردوگفت:ماشاا...یاسمین می بینی مهدی چقدرزرنگه؟به عموش اقا رضا رفته. حاج رسول میگه هروقت میاد بازارمی بینه عموش نیست فوری جاروبرمیداره و به جای اون حجره رو تمیزمی کنه.
با شنیدن این حرف مریم گویی آب جوشی برسرم ریختند،به چهره اودقیق شدم تا ببینم ازقصداین حرف را زده یا چیزی ازدهانش پرید. مریم خانم که خریدها را به دست دودخترش می داد هم چنان خونسرد وملایم بود وچیزی درچهره اش دیده نمی شد،اما خدا می داند درآن لحظه من چه حالی داشتم.مرتب جمله اودرذهنم تکرارمی شد.جاروبرمیداره به جای اون حجره رو تمیزمی کنه.
خدای من،پس رضا جاروکش حجره حاج رسوله؟یعنی این بود معنی تاجرمعروف بازار؟این بود آن همه تعریف ازلیاقت و کاردانی داماد؟دلیل این همه حقه بازی چه بود؟آیا پدرازاین موضوع خبرداشت؟ایا این هم مثل موضوع ازدواج قبلی رضا با تبانی پدرمسکوت مانده بود؟خدای من عجب حماقتی کردم!پدر...پدر؟چرا با من این کاررا کردی؟من که درزندگی تو ازاری نداشتم،داشتم؟ عاشق شده بودم؟یا سنی ازمن گذشته بود؟ازدستم خسته شده بودی یا مخارج من را لازم داشتی تا صرف اعتیادت کنی؟ای کاش می توانستم با فریاد خودم را خالی کنم و ازتمام کسانی که چنین زندگی ام را به باد تحقیرگرفته بودند شکایت کنم.