درتمام مدت هروقت پدرم ازمن می پرسید وضع کاروکاسبی رضا چطوراست سرم را تکان می دادم،به نشانه ی اینکه بد نیست. نمی دانستم که چرا نمی توانستم حقیقت را به پدربگویم.شاید غرورم اجازه نمی داد،ولی چه غروراحمقانه ای!
پدرومادرزیاد به منزل ما نمی آمدند و اکثراوقات این ما بودیم که به منزلشان می رفتیم.
کم کم نه ماهگی را پشت سرگذاشتم،بدون اینکه حتی یک بار هم به پزشک مراجعه کنم. زایمان های زنهای خانواده شکری توسط یک مامای یهودی به نام سارا انجام می شد که قراربود بچه مرا هم به دنیا بیاورد.ازاین بابت خیلی ناراحت بودن و دوست داشته ام بچه ام دربیمارستان به دنیا بیاید،اما رضا گفته بود خرج بیمارستان خیلی زیاد خواهد شد و با اوضاعی که درآن سرمی کردیم پرداخت هزینه آن به آسانی ممکن نبود.
هرروز که می گذشت به زایمانم نزدیک ترمی شدم و این دلهره خاصی را درمن به وجود می آورد.چندروزپیش اززایمانم خواب دیدم که من و دونفردیگرکه نمی شناختم شان درقایقی برروی رودخانه ای هستیم که آبی گل آلود داشت.گویا راهمان را گم کرده بودیم،زیرا وحشت زیادی احساس می کردم.درحالی که با ناراحتی به ابهای گل الود رودخانه خیره شده بودم چشمم به برگهای خشکی شبیه برگ های چنارافتاد.سرم را بالا کردم و با خوشحالی به آن دونفرگفتم:فکرمی کنم باغی دراین نزدیکی است.بهتراست پارو بزنیم تا به باغ برسیم.به این ترتیب پاروزنان پیش رفتیم تا جلوی رویمان ساحلی شنی مشاهده کردیم.قایق را به سمت ساحل هدایت کردیم و پیاده شدیم.همان لحظه به زمین افتادم و سجده شکر رابه جا اوردم.به محض اینکه سرم را ازروی سجده بلند کردم چشمم به سمت چپم افتاد و قصری شبیه تخت جمشید با همان ستون ها و سرستون ها مشاهده کردم.همان طور که درفکربودم اینجا کجاست صدایی شنیدم که گفت:این قصرمتعلق به توست.به اطراف نگاه کردم و اثری ازآن دو نفرکه تا آن لحظه با من بودند ندیدم.به قصرخالی و خراب نگاه کردم ودرفکرم گذشت چطورباید ازچنین چایی استفاده کنم.ازخواب پریدم وبه فکررفتم.
روزهای ماه رمضان را یکی یکی پشت سرمی گذاشتم و هرروزاحساس سنگینی بیشتری پیدا می کردم.هنوزافطارنکرده بودم که احساس کمردرد شدیدی کردم وتابه خودم بیایم کیسه ابم با صدایی که تمام وجودم را به لرزه انداخت پاره شد.درحالی که دستهایم را روی شکمم گذاشته بودم مریم خانم را صدا کردم.او به سرعت خود را به اتاق من رساند و با دیدن وضعیت من کمک کرد تا سرجایم درازبکشمودرهمان حال گفت: ناراحت نشو،چیزی نیست.می خواهی زایمان کنی.
با اینکه منتظرچنین روزی بودم،ولی احساس کردم درآن لحظه آمادگی اش را ندارم.مریم خانم به دنبال مادرشوهروخواهرشوهرهایم که آن روزآنجا بودند رفت و خبرداد که یاسمین میخواهد زایمان کند.خواهرشوهرها سراسیمه خود رابه من رساندند و شروع کردند به تروخشک کردنم.برایم شربت بهارنارنج وبه لیمو درست کردند وبه خوردم دادند.سپس یکی به دنبال مامارفت.کم کم خرده دردهای زایمان خود رانشان می داد،ولی شدت آن به اندازه ای نبود که بی تابم کند.ماما به منزل آمد و بعدازمعاینه من گفت که صبح روزبعد ساعت هشت فارغ خواهی شد.با ناراحتی فکرکردم چطور این همه مدت را با درد سپری کنم.به دستورماما مرا بلند کردند و درحالی که دستم را گرفته بودند وادارم کردند راه بروم.هرلحظه هم چیزی می آوردند تا بخورم طوری که حس می کردم معده ام گنجایش آن همه شربت و غذا را ندارد.
کم کم دردها شدیدتروفاصله بین آنها کمترمی شد.هنوز ساعت ها به صبح مانده بود و من ازشدت درد بی تابی می کردم.دردم به حدی شدید بود که فکرمی کردم تمام بدنم رابا چاقو قطعه قطعه می کنند.ازشدت درد فریاد می زدم و ازآنان می خواستم مرا به بیمارستان ببرند.سرشب رضا به دنبال مادرم رفت و اورا به منزلمان آورد.بیچاره مادرزیرلب دعا می خواند و به رویم فوت می کرد.بدون اینکه تسلطی به خودم داشته باشم ازشدت درد فریاد می کشیدم و دیگران سعی می کردند به هرطریقی آرامم کنند.یکی می گفت:راه برو،درد کمتربشه.
دیگری می گفت:نفسهای بلند بکش.
آن یکی برایم شربت بهارنارنج می آورد و دیگری گل گاوزبان و نبات دم می کرد.خلاصه آن شب یکی ازسخت ترین شبهای زندگی ام را گذراندم و ساعت هفت صبح درحالی که ازشدت درد وخستگی به حالت نیمه بیهوش افتاده بودم بچه به دنیا آمد.با به دنیا آمدن دختری ظریف و زیبا گویی تمام دردهای من هم یک باره ارام شد و جای خود را به خوابی دلچسب وعمیق داد.این خواب شاید چیزی حدود دوازده سیزده ساعت طول کشید و اگررهایم می کردند به دوشبانه روز هم می کشید.مرا درحالی بیدارکردند که هنوزدلم می خواست بخوابم،ولی بقیه عقیده داشتند باید چیزی بخورم تا جان بگیرم.پس ازخوردن وسیرشدن دخترم را به آغوشم دادند تا کمی او را شیربدهم.ازدیدن نوزاد ظریف و زیبا به حدی ذوق زده بودم که گویی تمام دنیا را به من بخشیده اند.هیچ فکرنمی کردم منی که داشتن بچه برایم این قدرسخت و غیرقابل تحمل بود چنین به این موجود ظریف و زیبا دل ببازم.نام دخترم را نازنین گذاشتیم.اوبه راستی بچه نازنینی بود.با به دنیا آمدن نازنین احساس می کردم چقدرمادررا دوست دارم و تازه فهمیده بودم هیچ چیزبه اندازه آن نه ماهی که بچه درشکم مادرجاخوش کرده است سخت و طاقت فرسا نیست.ازاینکه همیشه فکرمی کردم مادردوستم ندارد خیلی پشیمان بودم زیرا تازه می فهمیدم درپشت چهره جدی و محکم او چه قلبی می درخشد.مادرچون فرشته ای ازمن مراقبت می کرد و من که خستگی نه ماه بر تنم بود روی شکم می خوابیدم و دست و پاهایم را کش می دادم و چقدرازاین کارلذت می بردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)