درهمین اوضاع و احوال اتفاق دیگری وضعیت روحی و جسمی ام را دگرگون کرد.احساس تهوع و نشانه های بارداری مرا به وحشت انداخت.زیرا به هیچ وجه آمادگی مادرشدن را درخود نمی دیدم،به خصوص حالتهای حاملگی برایم به شدت ناخوشایند بود. درهمین احوال جسته و گریخته ازاین و ان شنیدم که رضا قبل ازمن با دختری ازیک خانواده متمکن وثروتمند که دوست حاج رسول بوده ازدواج کرده بود که البته این ازدواج درمرحله عقدبا پشیمان شدن دختروخانواده اش ناکام ماند وبه عروسی نرسید.ناراحتی من ازاین بود که چرا ازهمان اول مرا درجریان این موضوع قرارنداده بودند.وقتی به رضا اعتراض کردم گفت که حاج رسول به پدرت همه چیزرا گفته بود واورادرجریان ماوقع قرارداده بود.فهمیدن این موضوع برایم خیلی سنگین بود و دلم ازکاری که پدرکرده بود خیلی گرفت، ولی دیگرچیزی نمی توانستم بگویم،زیرا حدود یک سال بود که ازدواج کرده بودم و فرزندی درراه داشتم.
هنوزبارم را زمین نگذاشته بودم که رحیم،برادرکوچک تررضا،مبتلا به بیماری عجیبی شد.بیماری او درجسمش نبود،بلکه درروح او بود که بیمارشده بود.رحیم کارهایی می کرد و حرفهایی می زد که ازیک ادم عاقل بعید به نظرمی رسید.او رفتاری نامعقول درپیش گرفته بود.گاهی عصبانی بود و پرخاش می کرد و زمانی آرام درگئشه ای می نشست.کارهای او مرا به یاد پدرشوهرم می انداخت و البته همین طورهم بود.یک بارمه می خواست خود را ازپشت بام بیاندازد رضا سررسید ومانع او شد.یک باردیگرهم اقدام به خودکشی با برق کرده بود که ازخوش اقبالی اش کنتورپریده بود و باعث شده بود برق او را خشک نکند،اما دستهایش همه سوخته بود.
وقتی کاربه اینجا رسید تازه به این نتیجه رسیدند که اورا به پزشکی نشان بدهند.پس ازمعاینه رحیم تشخیص دادند که باید نزد روانپزشک برود وتازه آن وقت بود که تشخیص شیزوفرنی داده شد.رحیم را مدتی دربیمارستان بستری کردند و چندشوک الکتریکی به او دادند.این معالجات تاحدودی حال او را بهترکرد،ولی هیچ گاه به حالت اولیه اش بازنگشت وهم چنان بیماروافسرده بود.خاله خانباجیهای فامیل که به اصطلاح خود دلشان برای رحیم می سوخت نظردادند که باید برای او زن بگیرند و عقیده داشتند شاید وجود یک زن بتواند او را خوب کند.جستجو آغازشد وپس ازمدتی دختری را ازیک خانواده فقیرپیدا کردند وبه عقد او درآوردند.پدردختربیچاره که توانایی تامین هزینه او و فرزندان دیگرش را نداشت به خاطرکم کردن یک نانخوراز سرش حاضر به این جنایت شد.راستی که لفظی جزجنایت نمی توان برآن گذاشت.
دیگرتمام اطاق ها توسط چهارخانواده اشغال شده بود گاهی هم که خواهرشوهربا بچه هایشان ازراه می رسیدند فقط خدا می دانست چه قیامتی برپا می شد.
بدبختانه این تنها بچه ها نبودند که بی نظم وشلوغ بودند،بلکه بزرگ ترهای خانواده هم ازاین قاعده مستثنی نبودند.ازصبح ناهاری روبه راه می شد که آن هم توسط مستخدم منزل انجام میشد.زن ها ازصبح دورهم می نشستند و تا خود غروب ازهردری صحبت می کردند و تخمه می شکستند.صحبت هایشان ازیک موضوع فراترنمی رفت و آن اینکه این چه کارکرد،آن چه گفت.خلاصه بلوا و آشوبی که درخانه حکم فرما بود جای آرامشی نمی گذاشت.بچه ها ازسروکول هم بالا می رفتند و پوست تخمه همه جای خانه را می گرفت و من که تمیزی را ازمادرم به ارث برده بودم حرص و جوش می خوردم بدون اینکه بتوانم کاری کنم.
وارد پنج ماهگی شده بودم که متوجه شدم رضا گاهی اوقات شبها دیرترازمعمول به خانه برمی گردد.هروقت علت را می پرسیدم می گفت:با پسرخاله و با پسرعموهایم بودم.با شنیدن این حرف دیگرکاری به کارش نداشتم زیرا این موضوع برایم زیاد اهمیت نداشت.یک روز رضا به من گفت:یاسمین سرماه چک دارم که باید آن را بپردازم.
با تعجب پرسیدم:مگه ازکسی قرض گرفته ای؟
سرش را تکان داد و گفت:آره،تمام هزینه عروسی را خودم پرداخت کردم و حالا باید آن را پس بدهم.
با ناباوری نگاهش کردم و درهمان حال با خودم فکرمی کردم پس چرا مریم گفته بود تمام مخارج عروسی رضارا حاج رسول پرداخت کرده است.
این موضوع گذشت وهرماه رضا به بهانه پرداخت قروضش ازهزینه خانه کم می کرد.ازآن طرف روزبه روز وضع اقتصادی حاج رسول بدتروبدترمی شد به طوری که اتوبوس و کامیون فروخته شد و نیمی ازپول آن برای پرداخت بدهی رفت و نیم دیگرش خرج خانه شد.کم کم ازنظرهزینه روزمره درمضیقه بودیم و گاهی ازروزها هیچ مواد غذایی درخانه پیدا نمی شد.درچنین مواقعی آن قدر صبرمی کردیم تا ظهرشود و حاج رسول به خانه بیاید و پول بدهد تا برویم تخم مرغ وگوشت و نان تهیه کنیم .اکثراوقات ناهار نیمرو داشتیم و به ندرت پیش می آمد بتوانیم غذای گوشتی تهیه کنیم.