صفحه 11 از 20 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #101
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    روزها می گذشت بدون اینکه گذشت آن برایم حاصلی داشته باشد.هنوزشش ماه ازازدواجم نگذشته بود که کم کم زمزمه اطرافیان برای بچه دارشدنم بلند شد،ولی من به هیچ وجه به فکربچه دارشدن نبودم،زیرا معتقدبودم چرا باید بچه ای را به این دنیا بیاورم درصورتی که نمی دانم چطوراورا تربیت کنم.
    روزها خودم را با مطالعه کتاب و میل وکاموا مشغول می کردم.گاهی اشعارحافظ را می خواندم وتنها ان لحظه ها بود که ازخود بی خود می شدم و به چیزی جرمفهوم آن اشعارنغزوزیبا فکرنمی کردم.غیرازحافظ به اشعارخیام هم علاقه داشتم و آنها را ازحفظ می کردم.انگلیسی را هم با کمک کتاب راهنما می خواندم و به جغرافیا و تاریخ علاقه نشان می دادم.دلم می خواست حالا که نتوانستم درسم را ادامه بدهم،دست کم معلومات عمومی ام را افزایش دهم و مطمئن بودم که روزی به دردم خواهد خورد.
    6
    یک سال ازازدواجم می گذشت.زندگی ام درتاروپود روزها وشبهای تکراری فرورفته بود و هیچ چیزتازه ای اتفاق نمی افتاد.سیما یک پسردیگربه دنیا آورد و نامش را به یاد فرزند اولش سینا گذاشت.همگی این بچه را دوست داشتیم،زیرا به دنیا آمدن او توانست تا حدودی تاثیرمرگ سینا را ازذهنمان پاک کند.
    پدرروز به روز ضعیف ترمی شد و هرروزبا زحمت به اداره می رفت و به خاطرضعف جسمی دیگرفعالیت خارج ازاداره نداشت به همین خاطر وضع اقتصادی خانواده ام دچاربحران قابل توجهی شده بود.مجید هم کماکان به کارخود درمغازه ادامه می داد،ولی درآمد چندانی نداشت که بتواند جبران این ضعف را بکند.به علاوه دراین مورد کسی هم ازاو توقعی نداشت.او همان قدرکه خرج خودش را درمی آورد و متکی به پول پدرنبود جای شکرداشت.
    یک روزدرحالی که رادیو گوش می کردم شنیدم که یکی ازخوانندگان معروف آن زمان به علت اعتیاد فوت کرد.آن شب تا صبح گریه کردم فقط به خاطراینکه مبادا پدرهم به این دلیل بمیرد.هنوزنگران او بودم و غصه اش را می خوردم.
    چندروزبعدمادربه من خبرداد که پدرباردیگردربیمارستان بستری شده تا شاید بتواند اعتیادش را ترک کند.این خبرخوشحالم کرد و با تمام وجود امیدواربودم این باردیگرقول او واقعی باشد.
    ازاین پس هرروزبرای ملاقات پدربه بیمارستان می رفتم وهمین باعث شد این رازبرای خانواده شوهرم فاش شو که پدرم برای ترک اعتیاد بستری است.تا آن موقع کسی ازاین موضوع خبرنداشت و یا اگرهم داشت چیزی به رویش نمی آورد.
    درهمین اوضاع ازناحیه مثانه دچاربیماری شدم.علایم بیماری خیلی آزارم میداد.موضوع را با خواهرشوهربزرگم درمیان گذاشتم.او موضوع را بامادروخواهردیگرش درمیان گذاشت و آنان بدون اطلاع ازعلت واقعی بیماری شروع کردند به درمان های خانگی که این کار نه تنها حالم را بهترنکرد بلکه روزبه روز احساس می کردم حالم بدترمی شود.کاربه جایی رسید که موضوع را با رضا درمیان گذاشتم و ازاوخواستم چاره ای بیندیشد.رضا هم مثل سایرین فکرکرد دچاربیماری زنان شده ام.مرا پیش متخصص زنان برد و آنجا مشخص شد بیماری من مربوط به عفونت مثانه می باشد.
    زمانی به فکردرمان افتادند که عفونت میزنای و لگنچه و کلیه هایم را مبتلا کرده بود.دست و پاهایم ور کرده و علایم بیماری بدجوری ازارم می داد.
    مرا پیش دکترخانوادگی شان بردند که متخصص بیماری های داخلی و اطفال بود.تحت نظراو درمانم را شروع کردند.دکترپس ازدستورآزمایش خون،دستورتسخیص عفونت مثانه پیشرفته را داد و بعدازدیدن تمام جواب ها برایم داروهای زیادی نوشت و دستور غذایی سختی داد که خوشبختانه با رعایت آنها کم کم بهبود پیدا کردم و به حالت اولیه ام برگشتم.درطول بیماری ام حرفی به مادرم نزدم زیرا او خودش درگیربستری شدن پدربود و نمی خواستم باردیگری روی دوش هایش بگذارم.
    یکی ازهمان روزهایی که هنوزبیماربودم و مرتب به پزشک مراجعه می کردم مادربرای سرزدن به من به منزل مادرشوهرم آمد.وقتی می بیند منزل نیستم سراغم را ازمادرشوهرم می گیرد.او جریان بیماری مرا برایش تعریف می کند.من همان موقع همراه رضا ازمطب پزشک به منزل بازگشتم.وقتی وارد خانه شدم مادرم را دیدم که رنگ بررخسارنداشت و نفسش به شماره افتاده بود. سراسیمه به طرف او رفتم تا علت ناراحتی اش را جویا شوم.آن موقع هزاران فکربه جانم افتاد که چه چیزباعث شده مادربه آن حال بیفتد.وقتی علت را پرسیدم مادرکه هنوزنفسش به سختی بالا می امدگفت:یاسمن...تو که منوازترس...نیمه جون کردی...پس چرا چیزی ازمریضیت به من نگفتی...
    اشک درچشمتنش حلقه زد.با بهت و ناباوری به او نگاه کردم.درآن موقع حتی دردم را ازیاد بردم .باورم نمی شد که مادرچنین نگران حالم باشد.شاید آن لحظه ازبهترین لحظه های زندگی من بود،زیرا با تمام وجود محبت اورا نسبت به خودم حس کردم و این به عنوان فراموش نشدنی ترین لحظه زندگی ام ثبت شد.
    شرایط زندگی ام کم کم دچارنابسامانی شدیدی می شد.این موضوع درتمام مملکت قابل لمس بود که دولت دچارورشکستگی شده و این در روند اقتصادی مردم بی تأثیرنبود.حتی کسانی که کارآزاد داشتند شرایط بحرانی را طی می کردند.حاج رسول هم ازاین قاعده مستثنی نیود.وضع بد اقتصادی اورا وادارکرد یکی ازآپارتمان هایش را بفروشد وپولش را به طلبکاران واگذارنماید.کم کم کاربه جایی رسید که یک روزبه منزل مادرش آمد.پس ازساعتی هم مرا صدا کرد و گفت:یاسمین خانوم،ما می خواهیم منزل مان را واگذارکنیم و به یکی ازاتاق های طبقه بالا نقل مکان کنیم،اکنون دروضعیتی نیستیم که بتوانم منزلی را اجاره کنم.خواستم این موضوع را باشما درمیان بگذارم و ببینم شما مخالفتی ندارید؟
    من که هیچ گونه احساس مالکیتی نسبت به اموال پدرشوهرم نداشتم گفتم:شما صاحب اختیارهستید.
    همان شب اسباب و اثاثیه های اتاق بزرگ را به کمک رضا و برادرشوهرکوچکم خالی کردم و انهایی را که نتوانستم دریک اتاق جا دهم درزیرزمین خانه گذاشتم.چندروز بعد هم حاج رسول و خانواده اش به انجا نقل مکان کردند.با وجود اسباب و اثاثیه بی شمارآنها که حتی راه پله ها را نیزاشغال کرده بود دیگرجای نفس کشیدن نبود،البته این وضعیت موقتی بود زیرا تمام اثاثیه های قابل فروش وقیمتی او مثل کناره های دست بافت،فرش ها و نقره ها و عتیقه جات همه به فروش رفت تا حاج رسول بدهی هایش را بپردازد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #102
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    درهمین اوضاع و احوال اتفاق دیگری وضعیت روحی و جسمی ام را دگرگون کرد.احساس تهوع و نشانه های بارداری مرا به وحشت انداخت.زیرا به هیچ وجه آمادگی مادرشدن را درخود نمی دیدم،به خصوص حالتهای حاملگی برایم به شدت ناخوشایند بود. درهمین احوال جسته و گریخته ازاین و ان شنیدم که رضا قبل ازمن با دختری ازیک خانواده متمکن وثروتمند که دوست حاج رسول بوده ازدواج کرده بود که البته این ازدواج درمرحله عقدبا پشیمان شدن دختروخانواده اش ناکام ماند وبه عروسی نرسید.ناراحتی من ازاین بود که چرا ازهمان اول مرا درجریان این موضوع قرارنداده بودند.وقتی به رضا اعتراض کردم گفت که حاج رسول به پدرت همه چیزرا گفته بود واورادرجریان ماوقع قرارداده بود.فهمیدن این موضوع برایم خیلی سنگین بود و دلم ازکاری که پدرکرده بود خیلی گرفت، ولی دیگرچیزی نمی توانستم بگویم،زیرا حدود یک سال بود که ازدواج کرده بودم و فرزندی درراه داشتم.
    هنوزبارم را زمین نگذاشته بودم که رحیم،برادرکوچک تررضا،مبتلا به بیماری عجیبی شد.بیماری او درجسمش نبود،بلکه درروح او بود که بیمارشده بود.رحیم کارهایی می کرد و حرفهایی می زد که ازیک ادم عاقل بعید به نظرمی رسید.او رفتاری نامعقول درپیش گرفته بود.گاهی عصبانی بود و پرخاش می کرد و زمانی آرام درگئشه ای می نشست.کارهای او مرا به یاد پدرشوهرم می انداخت و البته همین طورهم بود.یک بارمه می خواست خود را ازپشت بام بیاندازد رضا سررسید ومانع او شد.یک باردیگرهم اقدام به خودکشی با برق کرده بود که ازخوش اقبالی اش کنتورپریده بود و باعث شده بود برق او را خشک نکند،اما دستهایش همه سوخته بود.
    وقتی کاربه اینجا رسید تازه به این نتیجه رسیدند که اورا به پزشکی نشان بدهند.پس ازمعاینه رحیم تشخیص دادند که باید نزد روانپزشک برود وتازه آن وقت بود که تشخیص شیزوفرنی داده شد.رحیم را مدتی دربیمارستان بستری کردند و چندشوک الکتریکی به او دادند.این معالجات تاحدودی حال او را بهترکرد،ولی هیچ گاه به حالت اولیه اش بازنگشت وهم چنان بیماروافسرده بود.خاله خانباجیهای فامیل که به اصطلاح خود دلشان برای رحیم می سوخت نظردادند که باید برای او زن بگیرند و عقیده داشتند شاید وجود یک زن بتواند او را خوب کند.جستجو آغازشد وپس ازمدتی دختری را ازیک خانواده فقیرپیدا کردند وبه عقد او درآوردند.پدردختربیچاره که توانایی تامین هزینه او و فرزندان دیگرش را نداشت به خاطرکم کردن یک نانخوراز سرش حاضر به این جنایت شد.راستی که لفظی جزجنایت نمی توان برآن گذاشت.
    دیگرتمام اطاق ها توسط چهارخانواده اشغال شده بود گاهی هم که خواهرشوهربا بچه هایشان ازراه می رسیدند فقط خدا می دانست چه قیامتی برپا می شد.
    بدبختانه این تنها بچه ها نبودند که بی نظم وشلوغ بودند،بلکه بزرگ ترهای خانواده هم ازاین قاعده مستثنی نبودند.ازصبح ناهاری روبه راه می شد که آن هم توسط مستخدم منزل انجام میشد.زن ها ازصبح دورهم می نشستند و تا خود غروب ازهردری صحبت می کردند و تخمه می شکستند.صحبت هایشان ازیک موضوع فراترنمی رفت و آن اینکه این چه کارکرد،آن چه گفت.خلاصه بلوا و آشوبی که درخانه حکم فرما بود جای آرامشی نمی گذاشت.بچه ها ازسروکول هم بالا می رفتند و پوست تخمه همه جای خانه را می گرفت و من که تمیزی را ازمادرم به ارث برده بودم حرص و جوش می خوردم بدون اینکه بتوانم کاری کنم.
    وارد پنج ماهگی شده بودم که متوجه شدم رضا گاهی اوقات شبها دیرترازمعمول به خانه برمی گردد.هروقت علت را می پرسیدم می گفت:با پسرخاله و با پسرعموهایم بودم.با شنیدن این حرف دیگرکاری به کارش نداشتم زیرا این موضوع برایم زیاد اهمیت نداشت.یک روز رضا به من گفت:یاسمین سرماه چک دارم که باید آن را بپردازم.
    با تعجب پرسیدم:مگه ازکسی قرض گرفته ای؟
    سرش را تکان داد و گفت:آره،تمام هزینه عروسی را خودم پرداخت کردم و حالا باید آن را پس بدهم.
    با ناباوری نگاهش کردم و درهمان حال با خودم فکرمی کردم پس چرا مریم گفته بود تمام مخارج عروسی رضارا حاج رسول پرداخت کرده است.
    این موضوع گذشت وهرماه رضا به بهانه پرداخت قروضش ازهزینه خانه کم می کرد.ازآن طرف روزبه روز وضع اقتصادی حاج رسول بدتروبدترمی شد به طوری که اتوبوس و کامیون فروخته شد و نیمی ازپول آن برای پرداخت بدهی رفت و نیم دیگرش خرج خانه شد.کم کم ازنظرهزینه روزمره درمضیقه بودیم و گاهی ازروزها هیچ مواد غذایی درخانه پیدا نمی شد.درچنین مواقعی آن قدر صبرمی کردیم تا ظهرشود و حاج رسول به خانه بیاید و پول بدهد تا برویم تخم مرغ وگوشت و نان تهیه کنیم .اکثراوقات ناهار نیمرو داشتیم و به ندرت پیش می آمد بتوانیم غذای گوشتی تهیه کنیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #103
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    درتمام مدت هروقت پدرم ازمن می پرسید وضع کاروکاسبی رضا چطوراست سرم را تکان می دادم،به نشانه ی اینکه بد نیست. نمی دانستم که چرا نمی توانستم حقیقت را به پدربگویم.شاید غرورم اجازه نمی داد،ولی چه غروراحمقانه ای!
    پدرومادرزیاد به منزل ما نمی آمدند و اکثراوقات این ما بودیم که به منزلشان می رفتیم.
    کم کم نه ماهگی را پشت سرگذاشتم،بدون اینکه حتی یک بار هم به پزشک مراجعه کنم. زایمان های زنهای خانواده شکری توسط یک مامای یهودی به نام سارا انجام می شد که قراربود بچه مرا هم به دنیا بیاورد.ازاین بابت خیلی ناراحت بودن و دوست داشته ام بچه ام دربیمارستان به دنیا بیاید،اما رضا گفته بود خرج بیمارستان خیلی زیاد خواهد شد و با اوضاعی که درآن سرمی کردیم پرداخت هزینه آن به آسانی ممکن نبود.
    هرروز که می گذشت به زایمانم نزدیک ترمی شدم و این دلهره خاصی را درمن به وجود می آورد.چندروزپیش اززایمانم خواب دیدم که من و دونفردیگرکه نمی شناختم شان درقایقی برروی رودخانه ای هستیم که آبی گل آلود داشت.گویا راهمان را گم کرده بودیم،زیرا وحشت زیادی احساس می کردم.درحالی که با ناراحتی به ابهای گل الود رودخانه خیره شده بودم چشمم به برگهای خشکی شبیه برگ های چنارافتاد.سرم را بالا کردم و با خوشحالی به آن دونفرگفتم:فکرمی کنم باغی دراین نزدیکی است.بهتراست پارو بزنیم تا به باغ برسیم.به این ترتیب پاروزنان پیش رفتیم تا جلوی رویمان ساحلی شنی مشاهده کردیم.قایق را به سمت ساحل هدایت کردیم و پیاده شدیم.همان لحظه به زمین افتادم و سجده شکر رابه جا اوردم.به محض اینکه سرم را ازروی سجده بلند کردم چشمم به سمت چپم افتاد و قصری شبیه تخت جمشید با همان ستون ها و سرستون ها مشاهده کردم.همان طور که درفکربودم اینجا کجاست صدایی شنیدم که گفت:این قصرمتعلق به توست.به اطراف نگاه کردم و اثری ازآن دو نفرکه تا آن لحظه با من بودند ندیدم.به قصرخالی و خراب نگاه کردم ودرفکرم گذشت چطورباید ازچنین چایی استفاده کنم.ازخواب پریدم وبه فکررفتم.
    روزهای ماه رمضان را یکی یکی پشت سرمی گذاشتم و هرروزاحساس سنگینی بیشتری پیدا می کردم.هنوزافطارنکرده بودم که احساس کمردرد شدیدی کردم وتابه خودم بیایم کیسه ابم با صدایی که تمام وجودم را به لرزه انداخت پاره شد.درحالی که دستهایم را روی شکمم گذاشته بودم مریم خانم را صدا کردم.او به سرعت خود را به اتاق من رساند و با دیدن وضعیت من کمک کرد تا سرجایم درازبکشمودرهمان حال گفت: ناراحت نشو،چیزی نیست.می خواهی زایمان کنی.
    با اینکه منتظرچنین روزی بودم،ولی احساس کردم درآن لحظه آمادگی اش را ندارم.مریم خانم به دنبال مادرشوهروخواهرشوهرهایم که آن روزآنجا بودند رفت و خبرداد که یاسمین میخواهد زایمان کند.خواهرشوهرها سراسیمه خود رابه من رساندند و شروع کردند به تروخشک کردنم.برایم شربت بهارنارنج وبه لیمو درست کردند وبه خوردم دادند.سپس یکی به دنبال مامارفت.کم کم خرده دردهای زایمان خود رانشان می داد،ولی شدت آن به اندازه ای نبود که بی تابم کند.ماما به منزل آمد و بعدازمعاینه من گفت که صبح روزبعد ساعت هشت فارغ خواهی شد.با ناراحتی فکرکردم چطور این همه مدت را با درد سپری کنم.به دستورماما مرا بلند کردند و درحالی که دستم را گرفته بودند وادارم کردند راه بروم.هرلحظه هم چیزی می آوردند تا بخورم طوری که حس می کردم معده ام گنجایش آن همه شربت و غذا را ندارد.
    کم کم دردها شدیدتروفاصله بین آنها کمترمی شد.هنوز ساعت ها به صبح مانده بود و من ازشدت درد بی تابی می کردم.دردم به حدی شدید بود که فکرمی کردم تمام بدنم رابا چاقو قطعه قطعه می کنند.ازشدت درد فریاد می زدم و ازآنان می خواستم مرا به بیمارستان ببرند.سرشب رضا به دنبال مادرم رفت و اورا به منزلمان آورد.بیچاره مادرزیرلب دعا می خواند و به رویم فوت می کرد.بدون اینکه تسلطی به خودم داشته باشم ازشدت درد فریاد می کشیدم و دیگران سعی می کردند به هرطریقی آرامم کنند.یکی می گفت:راه برو،درد کمتربشه.
    دیگری می گفت:نفسهای بلند بکش.
    آن یکی برایم شربت بهارنارنج می آورد و دیگری گل گاوزبان و نبات دم می کرد.خلاصه آن شب یکی ازسخت ترین شبهای زندگی ام را گذراندم و ساعت هفت صبح درحالی که ازشدت درد وخستگی به حالت نیمه بیهوش افتاده بودم بچه به دنیا آمد.با به دنیا آمدن دختری ظریف و زیبا گویی تمام دردهای من هم یک باره ارام شد و جای خود را به خوابی دلچسب وعمیق داد.این خواب شاید چیزی حدود دوازده سیزده ساعت طول کشید و اگررهایم می کردند به دوشبانه روز هم می کشید.مرا درحالی بیدارکردند که هنوزدلم می خواست بخوابم،ولی بقیه عقیده داشتند باید چیزی بخورم تا جان بگیرم.پس ازخوردن وسیرشدن دخترم را به آغوشم دادند تا کمی او را شیربدهم.ازدیدن نوزاد ظریف و زیبا به حدی ذوق زده بودم که گویی تمام دنیا را به من بخشیده اند.هیچ فکرنمی کردم منی که داشتن بچه برایم این قدرسخت و غیرقابل تحمل بود چنین به این موجود ظریف و زیبا دل ببازم.نام دخترم را نازنین گذاشتیم.اوبه راستی بچه نازنینی بود.با به دنیا آمدن نازنین احساس می کردم چقدرمادررا دوست دارم و تازه فهمیده بودم هیچ چیزبه اندازه آن نه ماهی که بچه درشکم مادرجاخوش کرده است سخت و طاقت فرسا نیست.ازاینکه همیشه فکرمی کردم مادردوستم ندارد خیلی پشیمان بودم زیرا تازه می فهمیدم درپشت چهره جدی و محکم او چه قلبی می درخشد.مادرچون فرشته ای ازمن مراقبت می کرد و من که خستگی نه ماه بر تنم بود روی شکم می خوابیدم و دست و پاهایم را کش می دادم و چقدرازاین کارلذت می بردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #104
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سینه هایم سنگین و دردناک شده بود ونوک آن زخم شده بود طوری که بچه نمی توانست شیربخورد.من که فکر می کردم با به دنیا امدن بچه ازتمام دردها خلاص خواهم شد فهمیدم چقدراشتباه می کردم و این تازه اول سختی هاست.گاهی ازشدت درد چنان بی تاب می شدم که اشک ازچشم هایم سرازیرمی شد و به خدا گله می کردم که اصلا"چرا زن به دنیا آمده ام.دراین مواقع مادردعوایم می کرد و می گفت که نباید کفربگویم.من ساکت می شدم و دردل ازخدا طلب بخشش می کردم.
    کم کم تجربه های مادربه من کمک کرد تا بتوانم براین مشکلات غلبه کنم و یاد بگیرم چطورباید بچه داری کنم.آن زمان شانزده سال داشتم و دراین سن مادرشدن خیلی زود بود.
    بچه داری تمام اوقات فراغت راازمن گرفت.مدت ها کتاب هایی که آن همه به آنها عشق می ورزیدم روی طاقچه خاک می خورد،ولی فرصت اینکه حتی لای آنها را بازکنم نداشتم.تمام وقتم با نازنین می گذشت و ازاین بابت خیلی هم راضی بودم. نازنین بچه شیرینی بود و همه خانواده دوستش داشتند.پدرشوهرم با وجودی که اغلب نام نوه هایش را به خاطرنمی آورد گاهی اوقات سراغ نازنین را می گرفت.
    رفت و آمد من به منزل پدرم هم جنان ادامه داشت و همیشه من بودم که به آنجا می رفتم.یک روزمادربه من گفت که پدرتصمیم گرفته خانه را بفروشد.علت را جویا شدم و مادرگفت که خانه درگروی بانک است و پدرت نمی تواند قرضش را بپردازد به همین خاطرمی خواهد خانه را بفروشد.ازشنیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم،ولی کاری ازدستم برنمی آمد.اوضاع مملکت بدجوری آشفته بود و این به اقتصاد خیلی لطمه زده بود.
    پدربرای فروش خانه اش به یکی ازهمسایگان قدیم که درآن حوالی بنگاه معاملاتی بازکرده بود مراجعه کرد با این خیال که شاید او بهترازدیگران این کاررا بکند درصورتی که اشتباه می کرد و این مرد با علم به سابقه اعتیاد پدرواینکه می دانست او بدهکاراست وباید هرچه سریع ترخانه اش را بفروشد کلاه گشادی سرپدرم گذاشت به این ترتیب که با مشتری تبانی کرد که درازای مبلغ قابل توجهی به عنوان حق المعامله خانه را که می بایست دویست هزارتومان می فروخت به نصف قیمت ازچنگ پدردرآورد.البته این همسایه قدیمی نتوانست ازاین پول استفاده کند زیرا به سال نکشید که او دچاردردشکم شد و وقتی به پزشک مراجعه کرد تشخیص سرطان روده بزرگ را دادند و تمام ان حق المعامله ای که ازپدرگرفته بود به اضافه قسمت زیادی ازدارایی خودرا داد تا سلامتش را به دست بیاورد که نتوانست وشش ماه بعددرحالی که همسروبچه هایش را مقروض دکتروبیمارستان کرده بود فوت کرد.پدرپس از فروش خانه مبلغی ازپول را برای خود کنارگذاشت و با بقیه آن بدهی منزل را پرداخت و خانه ای به وسعت سیصد متردریکی از خیابان های فرعی جاده قدیم شمیران خرید.
    این خانه دوطبقه و نیم بود هرطبقه سه اتاق ویک آشپزخانه وسرویس کامل داشت.حسن آن این بود که نوسازبود اما درمقایسه با خانه قبلی زیاد دلچسب نبود،به خصوص اینکه محلیت آن زیاد خوب نبود.مادرکه به زندگی درخانه قبلی عادت کرده بود تا مدتی دچارافسردگی شد ولی ازآنجا که همواره زنی صبوربود با گذشت چندماه این مسئله را پذیرفت و دیگرشکوه ای نکرد.
    مجید و سیما هم همراه پدرومادربه منزل جدید رفتند و درطبقه دوم آنجا ساکن شدند.راه منزل پدرکمی دورشده بود و این موجب ناراحتی مرا فراهم می کرد زیرا باید صبرمی کردم تا رضا مرا به آنجا ببرد.
    یک روز نزدیک عید همراه مریم خانم وبچه هایش برای خرید لباس به کوچه مهران رفتیم.پس ازخرید با ناکسی دربست به منزل برگشتیم.به محض رسیدن مهدی،تنها پسرمریم خانم وحاج رسول،که پسری ده یازده ساله بود فوری ازتاکسی خارج شد ودرمنزل را با کلید بازکرد.
    مریم خانم با لذت به پسرش نگاه کرد و بعدروبه من کردوگفت:ماشاا...یاسمین می بینی مهدی چقدرزرنگه؟به عموش اقا رضا رفته. حاج رسول میگه هروقت میاد بازارمی بینه عموش نیست فوری جاروبرمیداره و به جای اون حجره رو تمیزمی کنه.
    با شنیدن این حرف مریم گویی آب جوشی برسرم ریختند،به چهره اودقیق شدم تا ببینم ازقصداین حرف را زده یا چیزی ازدهانش پرید. مریم خانم که خریدها را به دست دودخترش می داد هم چنان خونسرد وملایم بود وچیزی درچهره اش دیده نمی شد،اما خدا می داند درآن لحظه من چه حالی داشتم.مرتب جمله اودرذهنم تکرارمی شد.جاروبرمیداره به جای اون حجره رو تمیزمی کنه.
    خدای من،پس رضا جاروکش حجره حاج رسوله؟یعنی این بود معنی تاجرمعروف بازار؟این بود آن همه تعریف ازلیاقت و کاردانی داماد؟دلیل این همه حقه بازی چه بود؟آیا پدرازاین موضوع خبرداشت؟ایا این هم مثل موضوع ازدواج قبلی رضا با تبانی پدرمسکوت مانده بود؟خدای من عجب حماقتی کردم!پدر...پدر؟چرا با من این کاررا کردی؟من که درزندگی تو ازاری نداشتم،داشتم؟ عاشق شده بودم؟یا سنی ازمن گذشته بود؟ازدستم خسته شده بودی یا مخارج من را لازم داشتی تا صرف اعتیادت کنی؟ای کاش می توانستم با فریاد خودم را خالی کنم و ازتمام کسانی که چنین زندگی ام را به باد تحقیرگرفته بودند شکایت کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #105
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پدربا زندگی من بازی کرده بود،آن هم با زندگی دختری که همیشه به او اظهارعلاقه می کرد وبه اصطلاح محبوبش بود.من که این طور بودم وای به خواهران دیگرم که حتی ذره ای ازارج وقرب مرا نداشتند.
    این موضوع برایم خیلی سنگین تمام شد.تمام حس نفرتی که ازاین ازدواج دردلم بود به یک باره چون غده چرکینی سربازکرد.تمام رفتارهای بد رضا پیش چشمم ردیف شد.رضا نه تحصیلاتی داشت و نه اهل بحث و صحبت بود،علاوه براینها حیلی هم خسیس و متعصب بود.مرتب به آبا واجدادش می نازید و خود را منتصب به فلان الدوله میدانست.درزندگی او نه رنگ مسافرت دیدم ونه تفریع و گردش را.ازجمعیت گریزان بود وازشلوغی خوشش نمی آمد.هفته ای یکی دوباردیربه خانه می آمد ومرتب ازبدهی ها و قرض هایش می نالید.نمی دانم این همه قرض ازکجا آمده بود.گاهی شک برم می داشت .با خود فکرمی کردم نکند قمارمی کند و این به یقین نزدیک تربود،زیرا او تمام سکه ها و طلاها و فرش دست بافتی را که پدرش به او داده بود فروخت تا قرض هایش را ادا کند،ولی بازهم اظهارمی کرد با این پول فقط نیمی ازقرض هایم را داده ام و نصف بیشترش مانده.من که عادت به کنجکاوی نداشتم هیچ گاه به فکرم نرسید درمورد این موضوع با کسی صحبت کنم تا سرازکارش دربیاورم.
    زندگی ام هم چنان ادامه داشت،ولی من احساس خوبی نداشتم.به خصوص که دیگرفهمیده بودم رضا جیره خواربرادرش می باشد و تازه معنای تیکه پرانی وافاده های مریم خانم و بقیه را درک می کردم.تنها دلخوشی ام حضورنازنین بود و به عشق او بود که روی دلم سنگ می گذاشتم وتحمل می کردم.بدبختانه نازنین بچه ضعیفی بود و مرتب بیمارمی شد.خودم هم بچه ای بیش نبودم که بدانم چه باید بکنم.درآن خانه شلوغ وکاروانسرایی هم هرکس می رسید دستوری می داد که گاهی این دستورات بچه را بیمارترهم می کرد.
    تابستان بود و هوا خیلی گرم شده بود.روزی به شمیران،منزل پسرعموی رضا رفته بودیم.هنوزننشسته بودیم که مادرشوهرم به آنجا تلفن کرد و اطلاع داد که خانواده ام به منزلمان امده اند.مامهمانی رابه بعدموکول کردیم و به خانه برگشتیم.آن موقع هنوز نازنین را قنداق می کردم،زیرا شنیده بودم اگراو را قنداق نکنم زانویش کج می شود.طفلک بچه ام ازشدت گرما صورتش گل انداخته بود ومرتب گریه می کرد.به خانه که رسیدم مادرم شوهرم گفت قندادق را بازکن.همین کاررا کردم مادرگفت چرا این کارراکردی بچه عرق داره سرما می خوره.باردیگراورا پوشاندم،ولی همان باعث شد نازنین سرمای سختی بخورد.دوشب تمام خواب چشمم راه نیافت،زیرا او بی قراری می کرد.تا صبح دراتاق ها راه می رفتم واورا تکان می دادم تا آرام شود غافل ازاینکه این کارها دردی ازبچه مریض دوا نمی کند و باید اورا به پزشک نشان بدهم تا بفهمد دردش ازکجاست.صبح روز دوم اورا به دکتربردم.پس ازمعاینه گفت نازنین مبتلا به ذات الجنب شده وباید خیلی مراقبش باشم،زیرا این بیماری اگرسریع درمان نشود عواقب بدی به جا خواهد گذاشت.
    پس ازبیماری نازنین که تمام سختی آن به دوش خودم بود تصمیم گرفتم که دیگرازکسی نظرنخواهم وکاری که خودم می دانم درست است انجام دهم.به خاطرهمین شروع کردم به خواندن کتابی درزمینه نگهداری کوک که بهترازهرتوصیه ای برایم مفید واقع شد.
    یک روز رضا زودتربه منزل امد و به من گفت که تصمیم گرفته کاری مستقل راآغازکند.خیره نگاهش کردم وبا خودم فکرکردم چه کاری که محتاج تخصص وتحصیلات نباشد؟
    آن روزرضا به منزل چندتن ازدوستان و آشنایانی که داشت سرزد و بعدازمدتی گشتن این طرف و آن طرف عاقبت به کمک آشنایی شغلی دربانک پیدا کرد که شاید این شغل یکی ازبزرگ ترین فرصت های زندگی او به شمارمی رفت و مطمئنم اگرپارتی قوی نداشت هیچ گاه نمی توانست چنین کاری پیدا کند.قانون استخدام افراد درآن موقع این بود که می بایست سندی درگروبانک می گذاشتند.ازطرفی وضع حاج رسول روزبه روز بدترمی شد طوری که تمام املاکش را فروخته بود و منزلی هم که درآن می نشستیم درگروبانک بود و به همین خاطرنمی توانستند روی سند منزل حساب کنند.هرچقدرحاج رسول و رضا به افراد فامیل روزدند که سند خانه شان را به خاطررضا درگروبانک بگذارند هرکدام به بهانه ای ازاین کارسرباززدند و قبول نکردند تا اینکه به ناچارمشکلم رابا مادر درمیان گذاشتم و او سندخانه ای را که ازبی بی سلطان به او رسیده بود وتنها ارثیه اش ازمادرش به حساب می آمد به رضا داد تا کارش را راه بیندازد.به این ترتیب استخدام شد و شروع به کارکرد.
    دراین زمان بود که احساس کردم دوباره حامله هستم.گویی دنیا روی سرم خراب شد.آن قدرسختی کشیده بودم که حالم ازهرچه بچه به هم می خورد.به این فکرکردم که مگرمریم خانم ودیگران نمی گفتند تارمانی که بچه شیرمی دهم حامله نمی شوم،پس چه شد؟من که بچه نمی خواهم خدایا چه کارکنم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #106
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به محض اینکه این موضوع را فهمیدم به مادرم پناه بردم و با گریه به او گفتم:مادرتوروبه خدا بیا برویم پیش یکی ازاین دکترها بهش بگیم این بچه را کورتاژکند.من بچه نمی خواهم.
    آن زمان سقط جنین آزاد بود وبا رضایت شوهراین کارانجام می شد.موضوع رابا رضا درمیان گذاشتم.ولی او ازخدا می خواست که من سالی یک بچه بیاورم تا مثل تارعنکبوت دست وپایم درتارهای خودم فروبرود.
    هرچه التماس و تمنا کردم به این کاررضایت نداد.ویارسخت،بچه ای کوچک وضعیف که همیشه خدا مریض بود تا حد مرگ مرا اززندگی خسته و دلزده کرده بود.
    هنوزماههای بارداری ام را می گذراندم که متوجه شدم مریم خانم هم حامله است که بعدها پسری به دنیا آورد.به فاصله چندماه ازمن هم جاری کوچکم صاحب یک پسرشد و خواهرشوهرهایم که خدا برکت بدهد سالی یک بچه به دنیا می آوردند.خانه پدرشوهرم کم ازخانه قمرخانم نبود.جمعیت موج میزد طوری که گویی همیشه درحال مهمانی هستیم.
    پنج ماه را پشت سرگذاشتم درحالی که به هیچ وجه روحیه خوبی نداشتم.وقتی تکان های بچه را درشکمم احساس کردم ازخودم بدم آمد.از اینکه همان چیزی شده بودم که همیشه ازآن متنفربودم.
    هنوزهشت ماهم را تمام نکرده بودم که به منزل پدرم رفتم تا بچه را انجا به دنیا بیاورم.سیما یک ماه پیش ازمن زایمان کرده بود و دحتری زیبا به دنیا آورده بود.برای زایمانم قرارشد تحت نظردکترمتخصص زنانی باشم که نزدیک خانه پدری ام بود.
    زایمان دومم سختی کمتری داشت،زیرا هم فاصله زایمان هایم کم بود وهم اینکه تحت نظرمتخصصی قرارداشتم که به کارش وارد بود.ساعت ده صبح یکی ازآخرین روزهای بهارپسری درشت و سیاه به دنیاآوردم که نامش را رامین گذاشتم.وقتی اورا کنارم خواباندند احساس خاصی نسبت به او نداشتم،ولی ازاینکه سبم شده بودم و بازهم می توانستم روی شکم بخوابم خوشحال بودم.مادرمثل قبل مراقب من بود.طفلی او که درطول زندگی اش پرستارقابلی شده بود.
    به مدت ده روزپس اززایمانم درمنزل مادرم بستری بود وبعدازآن به منزل شلوغ و پرجمعیت پدرشوهرم بازگشتم.
    کم کم جمعیت خانه به حدی زیاد شده بود که جا برای نفس کشیدن نداشتیم.درمورد این موضوع با پدرصحبت کردم و اوازرضا خواست خانه ای اجاره کند و مرابه آنجاببرد.رضا مثل همیشه دم ازنداری زد،ولی چون پدرازاو خواسته بود این کاررا انجام دهد چرأت مخالفت نداشت.به پیشنهاد پدربه منزل عمه ام رفتیم که طبقه ی بالای ان خالی بود.آنجا را با ماهی دویست تومان اجاره کردیم.وقتی اثاثیه ام را به آنجا می بردم همه درب و داغان شده بود.به کمک دختران عمه ام خیلی زود وسایلم را جابه جاکردم. درتمام مدت عمه ازنازنین ورامین نگه داری می کرد و غذا می پخت.عمه و شوهرش را خیلی دوست داشتم و به آنان احترام خاصی می گذاشتم.زندگی درآنجا خیلی خوب بود تنها ایرادی که داشت این بود که منزل آب لوله کشی نداشت وبرای شست و شوی دست وصورت بایستی به حیاط ولبه حوض می رفتیم.هرروزبرای شستن کهنه و لباس بچه ها کناردر توالت حیاط تشت می گذاشتم و اب کثیف را داخل فاضلاب می ریختم.یک روزشوهرعمه طاقت نیاورد وبه من گفت بهتراست اب را توی جوی کوچه بریزم،زیرا ممکن است چاه پرشود.
    با تمام عیب های منزل جدید زندگی درآنجا را دوست داشتم و آن را به منزل شلوغ و پرسروصدای پدرشوهرم ترجیح می دادم.عمه با اینکه صاحب پنج دخترویک پسربود خانه اش خیلی آرام و با نظم بود و این چیزی بود که باعث می شد مشکلات زندگی درآنجا آنطور که باید به چشمم نیاید.
    هرروز که ازخواب بیدارمیشدم مثل یک ماشین خودکارشروع به کارمی کردم.خرید می کردم،می پختم،غذا درست می کردم،به بچه ها می رسیدم و خلاصه ازصبح تا شب سرپا بودم.تمام مسئولیت های زندگی بردوش من بود و رضا جزاینکه بنشیند و مرتب بنالد که پول ندارم و قرض دارم کاری درخانه انجام نمی داد و این شکوه اوازقرض ها برای من غیرقابل تحمل شده بود.
    کم کم صبرم لبریزمی شد.حتی فکراینکه باید مثل مادرم بسوزم و بسازم زجرم می داد.ازاینکه کهنه بشویم و مرتب زحمت بی حاصل بکشم روحم را می آزرد و این زندگی را درشأن خودم نمی دیدم.شاید زیاده خواه بودم،ولی به این زندگی عادت نکرده بودم. ازوقتی چشم بازکرده بودم درمنزلمان مستخدمی داشتیم که درکارها کمکمان می کرد.فکراینکه هرروز این همه ازآرزوهایم فاصله می گیرم مرا سخت می آزرد.بارها خواب درس ومدرسه را دیدم و این تنها لحظه های لذت بخشی بود که داشتم.نمی دانم گناهم چه بود،آیا حقم بود که بخواهم ازمنزل پدرفرارکنم؟آیا روا بود که ازخاک بلند شوم و به لجن بنشینم؟آیا این بود راه فراری که می جستم؟!
    دوسال درمنزل عمه زندگی کردیم.حقوق رضابه ماهی هفتصد تومان رسیده بود.درتمام این دوسال همان دویست تومان را کرایه می دادیم و به قاعده باید ماهی پانصدتومان برایمان می ماند.نمی دانم این چه دردی بود که هرگاه ازرضا چیزی می خواستم می گقت: هنوززیربارقرضم وتمام این قرض ها به خاطرتوست.نمی دانم باید ازاو متشکرمی شدم ویا فریادم را به صورت تف درچهره اش فرود می اوردم و به او می گفتم که خیلی بی شرم است که درپس نام من به کارهای خود سرپوش می گذارد.ما جزخورد و خوراک که آن هم خیلی معمولی بود وچنگی به دل نمی زد خرج دیگری نداشتیم.نه تفریح می رفتیم ونه سفروحتی لباس خریدنمان سالی یک بار بود.اکثر خرج من ازجیب پدرتامین می شد و برای هرمشکلی به او مراجعه می کردم. این برایم عین بدبختی بود زیرا با وجود شوهردست گدایی به سوی پدرم درازمی کردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #107
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    درتمام این دوسه سال یکباروآن هم با خرج پدربه شمال مسافرت کردیم که دراین سفررضا هم خودرا مهمان جیب پدرکرد بدون آنکه حتی شرم کند.
    پدرومادرکه ازوضعیت مالی ما خبرنداشتند فکرمی کردند حقوق رضا کفاف خرج و مخارج بالای ما را نمی دهد به همین خاطربه ما پیشنهاد کردند بهتراست به منزلی که ازبی بی سلطان به مادررسیده بود بویم تا به قول مادر به این وسیله ازدادن کرایه خانه راحت شویم و آن پولی را که رضا بابت کریه خانه می دهد خرج زن و بچه اش کند.زهی خیال باطل!
    آن موقع مادر آن منزل را ماهی سیصد تومان به مستاجراجازه داده بود و وقتی وضع مارا دید گفت:من ازخیرسیصد تومان اجاره می گذرم بلکه شما راحت ترزندگی کنید.
    آن موقع مستأجر مادرسه ماهی بود که اجاره اش را نپرداخته بود و قراربود منزل را تخلیه کند و تمام اجاره عق افتاده را یک جا پرداخت نماید.یک روز مادربه رضا گفت بهتراست شما بروید آنجا،هم اجاره های عقب افتاده را بگیرید و هم بگویید که می خواهید به آنجا اسباب کشی کنید تا زودترخانه را تخلیه کند.
    رضا رفت و پس ازچندساعت مراجعه کرد و گفت:خانم این اقا خیلی دست تنگ بود و کلی التماس کرد وعزت و احترام گذاشت و گفت که شما نوه حاج آقا شکری بزرگ هستید و من پدرومادر شما را می شناسم و م یدانم چقدر سخی و بخشنده هستند.شما هم که از اون خانواده بزرگ هستید بیایید و لطفی بکنید وازاین چندماه اجاره بگذرید.منم دیدم ندارد گفتم خیلی خب نداره نده،ولی زودترخانه را تخلیه کن.
    وقتی رضا درکمال وقاحت ازنسب خود تعریف می کرد و ازجیب مادر مایه می گذاشت کم مانده بود ازخجالت آب شوم.همان لحظه به یاد شعرمعروف افتادم که می گفت:گویند پدرتو بود فاضل/ازفضل پدرتو را چه حاصل.
    رضا با این کارنشان داد چه موجود خبیثی است،زیرا اگرقرار بود ازیک تومانش بگذرد زمین و زمان را به هم می ریخت،ولی اینجا که جیب دیگران مطرح بود حاتم طایی شده بود.به قول معروف ازکیسه خلیفه می بخشید.
    مادربه او نگاه کرد.ازچهره اش تمام آنچه را دردلش می گذشت خواندم.دلم می خواست او روی این مرد مزاحم و پررو را به نحوی کم می کرد که دیگرازاین بذل و بخشش ها ازجیب دیگران نکند،اما او که همیشه به خاطرمن کوتاه می آمد این بارهم بدون اینکه حتی به روی رضا بیاورد مسئله را تمام شده تلقی کرد و دیگرحرفی ازآن به میان نیاورد.
    آن روز با بزرگواری مادر گذشت وما پس ازمدتی به خانه جدید نقل مکان کردیم.خانه جدید هم خوب و راحت بود وهم ارامشی را که همیشه طالب آن بودم داشت.علاوه برآنکه ازدادن اجاره معاف شده بودیم ازهمه بهتر تمام رفاهی را که یک خانه باید داشته باشد را دارا بود.اب لوله کشی،برق،آشپزخونه بزرگ،اتاق های روشن و خیلی چیزهای دیگر.
    پس ازاینکه خوب جا افتادم باردیگرخاک کتابهایم را گرفتم و شروع کردم به خواندن زبان انگلیسی وسایرکتابها.البته فقط درمواقع خاصی بود که کاری نداشتم و بچه ها خواب بودند وگرنه با وجود دوبچه نوپا و دست وپا گیرچه کسی می توانست حتی سرش را بخاراند چه برسد به اینکه کتاب بازکند و مطالعه کند.
    یک شب خواب دیدم ازحوض منزل یک ماهی سیاه گرفتم و شبی دیگرخواب دیدم که چاه نفتی درمنزلمان فوران کرده و نفت تمام زندگی ام را خراب کرده.این خواب را برای هرکس تعریف کردم گفت خواب خوبیست و تعبیرخوبی هم دارد.
    زندگی ام تازه کمی رنگ ارامش پیدا کرده بود.به علت دوبودن منزل پدررفت و آمد من به آنجا کمترشده بود،ولی بازهم بیشترازهمه جا به آنجا می رفتم.هرچندوقت یک بارهم به منزل پدرشوهرم می رفتم وسری میزدم.دریکی ازهمین رفت و آمدها متوجه شدم مریم خانم بازهم حامله است.وقتی خبررا شنیدم ازتعجب کم مانده بود شاخ دربیارم،زیرا می دانستم وضع مالی حاج رسول به حدی خراب است که می خواهند همان منزلی را هم که داخلش نشسته اند بفروشند.با این توصیف نمی دانستم یک بچه دیگررابرای چه می خواهند.البته آن زمان هرکس بچه دارمی شد می گفت خدا داده،ولی من اعتقاد داشتم خدا علاوه براین لطف به بنده اش عقل هم داده که صلاح کارزندگی اش را بفهمد.می دانستم این حرف فقط برای سرپوش گذاشتن روی اشتباهات خودشان است.به هرصورت مریم خانم پسردیگری به دنیا آورد.حاج رسول هم منزل پدری اش را فروخت و سهم برادرانش را پرداخت.خانه ای کوچک برای پدرومادرش خرید و خود درخانه ای قدیمی درخیابان شاهرضا ساکن شد.
    خوشحال بودم که شاید رضا پس ازگرفتن ارثیه پدردیگرقرض هایش را بدهد و زندگی مان ازاین روبه آن رو شود.درهمین حین یک روز بلیط بخت آزمایی او بیت و پنج تومان برنده شد و ازطرفی با وام مسکنی هم که تقاضا داده بود موافقت شد و این سه فرصت استثنایی اورا ترغیب کرد تا خانه ای درمحله حشمتیه بخرد.این درحالی بود یک سال ازنقل مکان به منزل مادرم می گذشت.
    باخیرید خانه جدید قرارشد به آنجا اسباب کشی کنیم.من محل خانه و حتی خود خانه را دوست نداشتم با این حال فقط به خاطراینکه آن خانه متعلق به خودمان است راضی شدم به آنجا بروم.منزلمان دوطبقه بود که طبقه بالارا اتاق پذیرایی کردم و طبقه پایین را به خودمان اختصاص دادم.پس ازمدتی تلویزیون و بخچال خریدیم و تازه زندگی ام داشت رنگی به خود می گرفت که بازهم صدای نق و نوق او بلند شد که خریدن این خانه برایم کلی قرض بدهی آورده و مبلغ پانزده هزارتومان بدهی دارم.
    خیلی تعجب کردم.با پانزده هزارتومان آن زمان می شد یک خانه ویا یک زمین بزرگ خرید.هنوز هم که سالهای سال ازآن زمان میگذرد آخرمتوجه نشدم رضا چه قرضی داشت که هیچ وقت تمام نمی شد.
    آن قدرگفت و غرزد که مجبورشدیم تلویزیون و یخچال را که هنوز ازآن خوب استفاده نکرده بودیم بفروشیم و طبقه پایین خانه را هم اجاره بدهیم.
    تنها خوش اقبالی که ازاجاره دادن آن خانه نصیب من شد این بود که مستأجری که آورده بودیم زن و شوهردبیری بودند که یک فرزند داشتند.خانواده بسیارنجیب و خوبی بودند و با هم مشکل نداشتیم.یک روز که من با مهنازخانوم صحبت می کردم به او گفتم که کنارکار خانه گاهی به مطالعه زبان می پردازم.خیلی خوشحال شد و گفت اگرزمانی به مشکلی برخوردم می توانم پیش او بروم.من ازاین بابت خیلی خوشحال شدم و گاهی برای رفع اشکالاتم پیش او میرفتم.یک روز یکی ازدوستان مهنازخانم به منزلشان آمده بود. من کاسه اش برایش بردم تا هم ازاشی که آن روزپخته بودم به او بدهم و هم معنی کلمه ای را که نمی دانستم بپرسم.وقتی دوست او فهمید من درکنارخانه داری به درس هم علاقه دارم گفت:یاسمین خانم،شما که این طور علاقه مند به یادگیری درس هستید پس چرا سعی نمی کنید آن را ادامه بدهید؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #108
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با تعجب گفتم:مگرمی شود؟
    خندید و گفت:چرا که نه.شما می توانید به طور متفرقه و شبانه درستان را ادامه بدهید و این کارزیاد سختی هم نیست.
    ازخوشحالی کم مانده بود پروازکنم.ازآن زن همیشه به عنوان عامل موفقیت خودم یاد خواهم کرد.پرسیدم چطور می توانم این کار را بکنم و اصلا"باید چه کارکنم.او با دلسوزی تمام مراحل کاررا به من یاد داد و گفت:برو مدرسه قدیمی ات و مدارک تحصیلی ات را بگیر.بعد هم شش قطعه عکس و مبلغی که خود اداره ذکرمی کند را به حساب بریزودریکی ازمدرسه های شبانه ثبت نام کن.آنجا خودشان به تو می گویند که چه موقع باید امتحان بدهی.
    ازآن خانم تشکرکردم و با دلی شاد به طبقه خودمان برگشتم.مرتب دراین فکربودم که ایا می توانم این کاررا بکنم یا نه.آن شب ازاین موضوع با رضا حرفی نزدم،زیرا به محض اینکه درمورد چیزی ازاو مشورت می خواستم بدون اینکه درمورد آن فکرکند فقط می گفت:من این مورد را صلاح نمی دانم.
    صبح روز بعد بچه ها رابرداشتم و به منزل مادرم رفتم.آن دو را پیش او گذاشتم و بدون اینکه حتی با مادرهم صحبتی دراین مورد بکنم به مدرسه ای که درآن درس می خوادنم رفتم.وقتی وارد دفترشدم تمام دوران خوب تحصیل دردبیرستان انوشیروان به یادم آمد و کم مانده بود ازحسرت اشک هایم جاری شود.
    هیچ کدام ازدبیران قدیم دبیرستان آنجا نبودند.ازخانمی که درراهرو ایستاده بود سراغ مدیررا گرفتم.گفت مدیرهنوز نیامده،خود را ناظم دبیرستان معرفی کرد و ازمن پرسید چه کاردارم.به او گفتم تا سال دوم دراین دبیرستان درس می خواندم و ازنیمه های سال دوم ترک تحصیل کردم و اکنون آمده ام پرونده تحصیلی ام را بگیرم و درمدرسه شبانه ثبت نام کنم.خانم ناظم گفت:مطمئنی شاگرد این دبیرستان بوده ای؟
    گفتم:بله
    ناظم مدرسه مرا پیش مسئل بایگانی فرستاد.او خیلی زود پرونده ام را پیدا کرد و به من داد.همان موقع به عکاسی رفتم و عکس انداختم و به منزل برگشتم.آن قدرخوشحال بودم که مادرپرسید:چی شده یاسمین،خیلی خوشحال به نظرمیرسی.
    لبخند زدم و به جای جواب گفتم:مادرکتابهایم کجاست؟
    مادربا تعجب گفت:کدوم کتابها؟
    همان هایی که نیمه کاره رهایشان کردم.کتاب های دبیرستانم را می خواهم.
    چهره مادر متعجب شد،ولی بدون اینکه دراین مورد زیاد کنجکاوی کندگفت:بالا توی چمدان قهوه ای.
    با ذوق و شوق سراغ چمدان رفتم و کتابها را دسته کردم و با خودم پایین آوردم.آن وقت بود که به مادرگفتم:می خواهم یه چیزبه شما بگویم،ولی خواهش می کنم به کسی نگویید.
    مادرکهازکارهای من سردرنیاورده بود گفت:چی شده،بگو،قول میدم به کسی نگم.
    گفتم:می خواهم درسم را ادامه بدهم.
    گفت:درس؟مگه میشه؟
    گفتم:بله.یک نفرمرا راهنمایی کرده و گفته می توانم به صورت متفرقه امتحان بدهم و دیپلم بگیرم.
    مادرلبخندزد و گفت:اگه اینجوره منم دعایت می کنم.
    آن شب با دسته کتابهایم به خانه برگشتم درحالی که می دانستم اگرازاین موضوع با رضا حرف بزنم فوری می گوید من صلاح نمی دانم.به خاطرهمین به او چیزی نگفتم تا کارهایم را انجام دهم و اورا درعمل انجام شده قراربدهم.هفته بعد عکسهایم را گرفتم و با مدارم وشناسنامه ام به فرهنگ استان مراجعه کردم و اسمم را نوشتم.
    با نوشتن نامم گویی باری ازروی دوشم برداشته د.ازآن پس صبح خیلی زود بیدارمی شدم و پس ازاتمام کاربه سراغ کتابهایم می رفتم و می خواندم و می نوشتم.
    می دانستم باید به سختی مبارزه کنم،زیراشش سال بود که تحصیل راکنارگذاشته بودم.ولی نا امید نبودم و می دانستم اگربخواهم می توانم موفق شوم.سه ماه ازسال هشتم را خوانده بودم و بعدازآن با کمک راهنماهای درسی توانستم مباحث ریاضی و فیزیک و شیمی را یاد بگیرم.باقی درسها برایم راحت تربود،زیرا چیزی نبود که نشود فهمید.
    با هردرسی که یاد می گرفتم شوروهیجانی درمن به وجود می امد که با دنیا برابری نمی کرد.برای درس های جغرافی و تاریخ و فارسی و سایردروس وقت زیادی نمی گذاشتم،زیرا با علاقه ای که داشتم آنها را زود حفظ می کردم.تنها مشکلم هندسه و اثبات قضیه فیثاغورث بود.طوری که اثبات اینکه دردو مثلث قائم الزاویه مربع وتر مساویست با مجموع مربعات دو ضلع دیگر برایم خیلی سخت بود.به خاطرهمین به سراغ زرین خواهرکوچکم رفتم که درکلاس هشتم درس می خواند.ازاو خواستم ازبین دوستانش کسی را به من معرفی کند که بتواند این مبحث رابه من یاد بدهد.زرین ازبین همکلاسی هایش با دختری به نام فرزانه دوست بود که او طوری این قضیه را به من آموخت که هنوز هم می توانم این قضیه را اثبات کنم.
    شهریور ازراه رسید و من بدون اینکه بگذارم کسی بفهمد به مدرسه رضاشاه که حوزه امتحانی ام بود رفتم و باسایردانش آموزان امتحان دادم.روزی که کارنامه ام را به معدل چهارده و نیم گرفتم ماجرای درس خواندن من لو رفت.رضا وقتی این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و با قهرواخم خواست دست ازاین کاربردارم اما زمانی که مرا مصمم دید کوتاه آمد.ماجرای درس خواندن من درفامیل رضا پیچید و موجی ازتعجب و تمسخر رابه جای تشویق و ترغیب به همراه داشت.یک روز که به منزل حاج رسول رفته بودیم همه خواهرشوهرها با همسرانشان آنجا بودند.رضا طبق معمول موضع درس خواندن مرا مطرح کرد و گفت:مگه من بد می گم.بهش می گم زن باید فقط به خونه و بچه هاش برسه،اما گوشش بدهکارنیست.
    بقیه هم تأیید کردند وگفتند که ای بابا چه حالی داری یاسمین درس خواندن که دیگه برای تو نیست.ازاین به بعد باید بچه هات درس بخونن.من هم بدون اینکه جا بزنم با قاطعیت گفتم:من هیچ عشقی جزاین ندارم که بتوانم دیپلمم را بگیرم،البته فعلا".
    آن موقع نه نگاه معنی دارآنان برایم مهم بود و نه تیکه هایشان،زیرا می دانستم ازخانواده ای که جز خوردن و بچه اضافه کردن هنری ندارد بیش ازاین نمیشه انتظارداشت.
    هربارکه به منزل پدرمی رفتم وضعیت او خیلی نگرانم می کرد.پدرازنظرجسمی خیلی تحلیل رفته بود و قدرت بدنی اش را به طورمحسوسی ازدست داده بود.یک بار که به دیدنشان رفتم ازمادرشنیدم که مجید و سیما می خواهند برای زندگی به مشهد بروند. با تعجب گفتم پس عاقبت مجید تصمیم گرفت مستقل شود.مادرسرش را تکان داد و گفت اگربه مجید بود که می خواست تا آخرعمربا ما باشد،راستش پدراین تصمیم را برایش گرفته.
    پرسیدم:حالا چرا مشهد؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #109
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مادرگفت:یکی ازآشنایان پدرت به او گفته که یکی ازدوستانش مدیرعامل اداره دارایی مشهداست و درحال حاضربه یک نفرآدم فنی آشنا به موتورخانه و شوفاژاحتیاج دارد.پدرت هم ازاو خواسته مجیدرا معرفی کند.
    به مادرگفتم:مگرمجید کارفنی بلد است؟
    -دوست پدرت گفته بگذاراستخدام شود،کم کم به کارش وارد خواهد شد.
    به فکرفرورفتم.مجید و سیما بیشترازهشت سال بود که با هم ازدواج کرده بودند و ازهمان ابتدا درخانه پدرزندگی میکردند.نمی دانستم احساس سیما چیست.ایا ازاین جدایی خوشحال است یا نه ولی مطمئن بودم هرچقدرخانه پدربرای او مأمن ارزوهایش باشد بازهم برای اینکه استقلال پیدا می کند و آقابالاسری چون پدرندارد خوشحال است.
    مجید به اتفاق سیما و مادرکه انان را همراهی می کرد به مشهد رفتند تا ضمن اجاره کردن خانه ای مناسب ازشرایط آنجا با خبر شوند. پدربه مجید گفته بود که اجاره خانه اورا تازمانی که ازخود درآمد کافی داشته باشد تقبل خواهد کرد.
    مادرسه هفته آنجا بود و بعد به تنهایی برگشت و گفت مجید خانه ای بزرگ و مناسب پیدا کرده است و ازفردای آن روز دراداره دارایی مشغول به کارشده است.پدراثاثیه آنها را باروانتی کرد و به مشهد فرستاد.
    فقدان مجید و سیما وبچه هایشان درخانه خیلی احساس می شد.دل همه ما برایشان تنگ شده بود،ولی چاره ای نبود جزاینکه تحمل کنیم.گاهی سیما نامه ای می نوشت و مارا ازاوضاع و احوال خودشان باخبرمی کرد.او دریکی ازنامه هایش نوشت با اینکه حقوق مجید چندان زیاد نیست و کفاف مخارجشان را نمی دهد اما او سفت و سخت به کارش علاقه مند شده است،به خصوص با مردی هم سن و سال خودش آشنا شده که علاوه براینکه به کارش خیلی وارد است خیلی هم زیرک و داناست و به مجید خیلی کمک می کند.نام این مرد محسن بود و این طور که سیما نوشته بود ازدواج نکرده بود.او هم چنین نوشته بود که علاوه برکار خانه و نگهداری بچه ها به تارگی مشغول خیاطی شده و چندمشتری هم پیدا کرده است و امیدواربود با کارخوب و قیمت مناسب مشتری های زیادتری پیدا کند.
    درنامه سیما می شد خوشحالی اش را ازاستقلالی که به دست آورده حس کرد.آن طور که خودش نوشته بود تنها دغدغه اش تنهایی و غربت بود،ولی خوشحال بود که مجید شبها به محض تعطیل شدن به خانه برمی گردد و پس ازشام با همدیگرمی نشینند و ضمناینکه او گلدوزی میکند و بافتنی می بافد با هم ازهردری صحبت می کنند.
    پس ازخواندن نامه سیما مادرنفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم عاقبت به خیربشن.مجید زن خوبی گیرش اومده وباید قدرش را بداند.
    دردل حرفهای او را تصدیق کردم و با خودم فکرکردم سیما برای مجید خیلی زیاد بود.شک نداشتم که او هم قربانی بی فکری و طمع پدرومادرش شد،زیرا حس می کردم این زندگی مطابق میلش نیست.می دانستم اگراو می توانست درس بخواند به طور حتم آدم موفقی می شد،زیرا استعداد و هوش فوق العاده ای داشت و هرچیزرا همان باراول فرامی گرفت.حیف ازاو که می توانست اما نگذاشتند.
    هربارکه سیما نامه می نوشت پی می بردم که مجید راههای ترقی را طی می کند زیرا سیما دریکی ازنامه هایش نوشته بود که مجید ومحسن قراراست کاراداره را رها کنند وبا کمک هم مغازه ای بازکنند و درآن وسایل شوفاژولوله بفروشند.به عقیده محسن، این کار در مشهد که شهری سرد بود می توانست بازارخوبی داشته باشد.
    یکی ازروزها مجید خود به تنهایی به تهران آمد و به پدرگفت که احتیاج به سرمایه دارد و گفت سیما هم تما طلاهایش را فروخته ولی این مقدارکافی نیست.پدرومادرمبلغی برای او فراهم کردند و او به مشهد برگشت.چندوقت بعد ازمادرشنیدم کارشان رونق گرفته و کم کم بدهی هایشان را پرداخت کرده اند و کارشان را به شهرهای دیگرهم گسترش داده اند.
    برای امتحانات سال سوم دبیرستان نام نویسی کردم.دیگرپنهان کاری درمیان نبود و به طور علی اعلام کرده بودم که می خواهم درس بخوانم.وقتی پدرازاین موضوع مطلع شد حس دانش دوستی اش گل کرد و به من گفت:یاسمین هرچقدرهزینه تحصیلت می شود خودم می پردازم.پول کتاب،حق التدریس،هزینه رفت و آمدت و خلاصه هرچیزکه لازم داشته باشی.
    یک روزبه رضا گفتم می خواهم درآموزشگاه خزائی ثبت نام کنم تا دروسی را که نمی توانم درمنزل یاد بگیرم آنجا بخوانم.با ناراحتی گفت:حق نداری به آموزشگاه بروی.چون دبیران مردان آنجا هستند.چیه؟نکنه دلت می خواد تورا ببینند.
    با ناراحتی ازاین تعصب احمقانه اش گفتم:دبیرخانم میگیرم.و آن قدر اصرار کردم تا دراین مورد موافقت کرد.
    متأسفانه نتوانستم دراین کارموفق شوم،زیرا درآن زمان خانم های دبیر کمتراطمینان می کردند به منزل دیگران بروند و تدریس کنند. درمیان درو همسایه دختری بود که تازه دیپلمش را گرفته بود.یک روز با او صحبت کردم وازاو خواستم درازای گرفتن وجهی به منزلمان بیاید وبا من کارکند.ابتدا قبول کرد،ولی پس ازیکی دوجلسه عنوان کرد خانواده اش اجازه نمی دهند این کاررا ادامه بدهد. بدین ترتیب تلاشم برای پیدا کردن دبیرزن نتیجه نداد و رضا هم راضی نشد به آموزگاه بروم.
    نمی خواستم این موضوع باعث شود که ازتلاشم دست بکشم به خاطرهمین خودم شروع کردم به تنهایی درس خواندن.مثل همیشه دروس حفظ کردنی را مشکل نداشتم.تنها مشکل من دردرس علوم و ریاضی بود.
    آن سال درامتحانات خردادماه شرکت کردم.اولین امتحان هم ریاضی بود که ازبس هول کرده بودم به جای ساعت دو بعدازظهر ساعت سه رفتم و زمانی آنجا رسیدم که وقت امتحان تمام شده بود.با پریشانی به منزل برگشتم و همین باعث شد نتوانم حواسم را برای امتحانات بعدی که هرروز وبدون فاصله بود جمع کنم.پس ازاتمام امتحانات با چهارتجدید کارنامه ام را گرفتم و با دلی پرغصه به منزل مراجعه کردم.خودم می دانستم آنطور که باید نتوانسته ام درس بخوانم و توقعی بیش ازاین نداشتم.هربار که به منزل مادرمراجعه می کردم ازاو می شنیدم که خواستگاری برای سیمین پیدا شده.با نگرانی دعا می کردم با یکی ازخواستگارهای خوبش ازدواج کند ودراین مورد تحمیلی برایش نباشد.سیمین به مرز هجده سالگی رسیده بود و دخترفوق العاده زیبایی شده بود. قدبلندوکشیده،کمری باریک و اندامی زیبا،موهایی صاف و بلند و مشکی و چشمانی درشت و بادامی و صورتی زیبا و پریوش.به قول بی بی سلطان خدابیامرز راستی که آهوی ختایی بود.
    خواستگاران زیادی داشت.ولی هیچ کدام درست و حسابی نبودند.بدبختانه وضعیت پدربه حدی تابلو بود که هیچ آدم درست و حسابی به درمنزل ما نمی آمد.
    دربین خواستگاران او مردی بود سن وسال دار که درست مثل من و عباس اقا،خواستگارقبلی ام بود.چهره اش هم کم و بیش به عباس آقا شبیه بود،ولی ادب و تواضع و نزاکت اورا نداشت.او بیست و دوسال ازسیمین بزرگ تربود و نامش اکبربود.این مرد توسط یکی از بستگان مادربه خانواده معرفی شده بود.به نظرمن که تحفه ای نبود،اما سیمین به او علاقه نشان می داد زیرا به نظرش هم خوش هیکل بود و هم قیافه مردانه ای داشت.اکبرازیازده سالگی پدرومادرش را ازدست داده بود و ازآن پس ترک شهروفامیلش را کرده بود و به تهران آمده بود و مشغول کارشده بود.اکنون مرد ثروتمندی بود و این طور که خودش می گفت تا کنون ازدواج نکرده بود.
    نمی دانم سیمین به واقع ازاو خوشش آمده بود ویا تجمل زندگی اعیانی او چشمش را گرفته بود.اکبربا اینکه تحصیلاتی نداشت،ولی ثروت قابل توجهی به هم زده بود.اتومبیل مدل بالا و راننده داشت و همراه با دویا سه نفربه عنوان پادو وکارگزاردنبالش بودند که یکی کیفش را حمل می کرد و دیگری دستوراتش را اجرا می کرد.
    دراین بین شغل او بود که وقتی آن را فهمیدم دچاراحساس خاصی شدم.او صاحب یکی دوکاباره و یک سینما بود.محیط شغلی او ناسالم و ناخوشایند بود به همین خاطرخودش دید خوبینسبت به زنان نداشت و نجیب و نانجیب برای او فرقی نداشتند و همه را به یک دید نگاه می کرد.
    وقتی اکبرازسیمین خواستگاری کرد مادر به شدت مخالفت کرد،ولی پدرکه بازهم ثروت داماد تحت تأثیرقرارداده بودش موافق بود واز مزایای ازدواج سیمین واکبرحرف می زد.پدربه او گفت:من به اداره اماکن رفتم،به شهربانی هم سرزدم.تحقیقات مفصلی کردم همه می گفتند اکبرمرد خیلی خوبی است.دست و دلباز و دست به جیب است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #110
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    من می دانستم همین صفت او دل پدررابرده است.او خطاب به سیمین گفت:سیمین فرصت بزرگی به ما رو کرده.باورکن اگربا اکبر ازدواج کنی هرسال یک پایت ایران است و یک پایت اروپا.می توانی بهترین لباس ها و جواهرات را داشته باشی.
    سیمین برخلاف من شیفته چشم به دهان پدردوخته بود و می فهمیدم تمام صحبت های پدررا درذهنش به تصور درمی آورد. بیچاره او که خبرنداشت پیش ازاو من به این دام افتاده ام و ازآن همه رویاهای خوش چیزی جزسراب نصیبم نشده است.
    عروسی سیمین با تمام مخالفت های مادر سرگرفت.سیمین با سه دانگ خانه و آینه و شمعدان کریستال و سرویس جواهرات به خانه بخت رفت.پدر به او هم جهیزیه خوبی داد.
    گاهی اورا درخانه پدرمی دیدم.او به حدی شوهرش را دوست داشت که تمایل نداشت برای لحظه ای ازاو جدا شود.درعوض شغل اکبرطوری بود که شبها تازه کارش شروع می شد و تا نزدیکی های صبح ادامه داشت.
    واغلب درخانه اش مهمان داشت که اغلبشان دوستان شغلی شوهرش بودند که بعضی ازتهران و بعضی ازشهرستان می آمدند.اکبر درمورد پذیرایی ازمهمانانش به حدی حساس بود که به قول معروف مو لای درزکارهایش نمی رفت.سیمین موظف بود چندنوع غذا بپزد و میزرا آن چنانی بچیند.البته او برای پذیرایی ازمهمانان خدمتکاری هم داشت و گاهی هم ماشین وراننده دراختیاراو قرار می گرفت.
    پدرپس ازشوهردادن سیمین تازه به یاد جوانی خودش افتاد و به دنبال کسی می گفت تا خلئی که اغلب دروجودش حس می کرد پرکند. این خلأ مدت ها با سیما پرشده بود،اما پس ازرفتن او پدرکه خود را خیلی تنها احساس می کرد به دنبال معبودی بود تا به او فکرکند و ازاو برای خود بتی بسازد.
    نمی دانم دراین امرمادرمقصربود یا نه.اورا می دیدم که سرش به کارزندگی اش بود و دیگربه پدروعیاشی هایش اعتنایی نداشت. دیگربرای او فرقی نداشت پدرمعتادباشد یا ترک کند.گویا درطول سالها احساسش را ازدست داده بود وبه حقیقت هم چنین بود،زیرا از زمانی که چشم بازکردم هیچ وقت ندیدم مانند زن و شوهرهای دیگرزندگی کنند.همیشه ازهم جدا بودند و حتی این قاعده برای خوابشان هم رعایت می شد.پدراتاق جداگانه ای برای خود داشت درحالی که مادرپیش بچه ها می خوابید.مادربه خاطرخستگی مفرط ازسختی های زندگی و هم چنین سرخوردگی هایی که درطول زندگی مشترکش با پدرداشت ازاو دل بریده بود و به قول خودش فقط صبح راشب می کرد و شب را صبح بدون اینکه دلخوشی به زندگی داشته باشد.به خاطرتنش هایی که همواره درزندگی اش داشت اینک بیماربود و فشارخون بالا و نارسایی قلبی رمقی برایش نگذاشته بود.
    گاهی که به او فکرمی کنم دلم برایش خیلی می سوزد.او نا آشنا به شنا دراقیانوسی پرتلاطم فقط دست و پا می زد تا غرق نشود و هیچ وقت هم به ساحل مقصود نرسید.خودش لطمه سختی خورده بود و آرزو داشت فرزندانش چنین نشوند،اما افسوس که به اکثرخواسته هایش نرسید،زیرا زندگی همه فرزندانش دستخوش حوادث زیادی شد.از زندگی مجید گرفته تا بقیه ما.زندگی من و مجید وسیمین روند خود را طی می کرد و مشکلاتمان ازچشمان مادردور نبود.حمید هم به حدی رسیده بود که می بایست کاری برای خود دست و پا می کرد،اما نه سواد درستی داشت و نه اخلاق خوبی که بشود روی آن حساب کرد.تا کلاس شش بیشتر درس نخواند و بعدازآن هم ادامه نداد،زیرا نه درتوان فکری اش بود و نه تمایلی به این کارداشت.با قلدری و دادوبی داد مرتب ازپدرومادر پول می گرفت تا با دوستانش به تفریح بپردازد.سیگارمی کشید و به حدی عاشق ماشین سواری بود که اغلب ماشین کرایه می کرد و به گردش می رفت.
    پدرهم ازدست حمید و کارهایش عاصی بود دیگردرخود توان مقابله با او را نمی دید به همین خاطر روش مسالمت آمیزی را درپیش گرفته بود و به عناوین مختلف اورا ازسرخود بازمی کرد.گاهی به او پول می داد و می گفت:بیا بابا،این پول رو بگیربرو ماشین سواری.
    پدربه جای آنکه اورا به راه درست راهنمایی کند با رشوه و باج دادن اورا هرچه بیشتربه سوی عیاشی و ولگردی سوق می داد بدون اینکه خودش متوجه باشد چه ظلمی درحقش میکند.
    دراین بین زرین بود که فارغ ازتمام مشکلات درسش رامی خواند و هنوز کسی به او کارنداشت.
    من پس ازچهارتجدیدی که ازدروس عربی و علوم و ریاضی و شیمی آورده بودم تصمیم گرفتم به آموزشگاه بروم تا شیاد بتوانم درشهریورماه قبول شوم.درمورد این موضوع باردیگربا رضا صحبت کردم،اما او همان جمله ای را تکرارکرد که همیشه ازآن خاطره بدی داشتم.من دراین مورد صلاح نمی بینم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 11 از 20 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/