باشروع ماه رمضان چیزی به عید نمانده بود.ازمدت ها قبل قراربود دیوارهای خانه را رنگ کنیم.با شروع ماه رمضان پدرفرصت را مناسب دانست تا این کاررا انجام دهد.با یکی ازآشنایانش که به کارنقاشی وارد بود صحبت کرد و قرارشد برای سرعت دادن به کاراو چند کارگرهم بیاورد تا کارزودترتمام شود.نقاشی طبقه اول به سرعت تمام شد و کارگران برای نقاشی طبقه ی دوم دست به کارشدند.دراین فاصله اسباب و اثاثیه طبقه اول شسته و رفته شد و سرجایشان قرارگرفت.یک روزپدرزودترازموعد به منزل می آید وبا صحنه ای روبه رو می شود که همین باعث می شود فریادش به اسمان برود.قضیه ازاین قراربود که او سیما را درحالی می بیند که لباسی یقه هفت و آستین کوتاهی به تن داشته ودرحالی که پاچه های شلوارش رابالازده بود مشغول کمک به صدیقه خانم،برای شستن راه پله ها بود.پدربا دیدن سیما به آن حال مانند بمب منفجرشد و شروع کرد به دادوفریاد واعتراض به مادرکه:تو اینجا چه کاره ای؟چرا اجازه دادی این دختره جلوی چندتا نامحرم که مرتب بین حیاط و بالا دررفت و آمد هستند این طور لنگ و پاچه را بیرون بیاندازد؟اصلا"مگراین خونه کارگرنداره؟
بیچاره مادرکه همیشه فریادها سراو می بارید بدون اینکه درمورد چیزی مقصرباشد.صدای پدرمثل همیشه اضطراب وهول و ولا را دردل ما بچه ها ریخت.همگی با نگرانی دعا می کردیم این موضوع به خیروخوشی تمام شود.درهمان حال چشمم به سیما افتاد که با لبخندی موذی به اتاق خود پناه برد.
سیما زهرش را به پدرریخته بود و دلش خنک شده بود.همان روز بعدازظهرسینا را دراتاق خواباند و ساک حمامش را بست و خطاب به مادرگفت:خانم من می روم حمام،سینا تو اتاق خوابه.
مادرکه هنوزازدست او ناراحت بود جوابی به او نداد و سیما بدون اینکه چیزدیگری بگوید ازمنزل خارج شد.ساعتی پس ازرفتن اوسینا ازخواب بلند شده و شروع کردبه گریه کردن.زرین که آن زمان خودکودکی بیش نبود سراغش رفت و برای اینکه ساکتش کند دستش را گرفت و اورا به حیاط برد و هردومشغول بازی شدند.درهمین حین مادربدون اینکه بداند سینا همراه زرین درحیاط است اورا صدا می کند تا کاری به او محول کند.زرین درسنی نبود که تشخیص بدهد نباید بچه را درحیاطی که احتمال خطردران است تنها بگذارد و پی خواسته مادرداخل اتاق می شود.
ازقرارآن روزصدیق خانم جلوی پاشویه حوض کاهو می شسته و چندبرگ کاهو درحوض باقی مانده بود که سینا به هوای برداشتن آنها به سمت پاشویه می رود ودست دراز می کند تا کاهوها را بردارد که سرمی خورد و با سروارد حوض پرآب می شود.
تامدتی هیچ کس باخبرنمی شود تا اینکه یکی ازنقاشها که می خواست سطلش را ازآب حوض پرکند بچه را می بیند که روی آب است. با دیدن این منظره فریاد گوشخراشی کشید و خود را به آب زد تا سینا راازاب بیرون بکشد.مادروحشت زده وسراپا برهنه به حیاط دوید و با دیدن سینا به آن وضعیت او را درآغوش گرفت.برسرزنان به طرف خیابان دوید تا شاید بتواند اورا به جایی برساند. همان لحظه یک جیپ ارتشی که ازخیابان رد می شده وقتی مادررا به آن وضعیت می بیند که سینا را روی دوش انداخته و می دود بدون سوال وجواب ترمزمی کند و ازمادرمی خواهد سوارشود تا اورا به بیمارستان برساند.به طوری که مادرمی گفت سینا دربین راه آبهایی را که درمعده اش بود بالا می آورد،ولی پزشکان بالای سراو حاضرمی شوند،اما گویا خیلی شده بود وسینا مدتی بوده که تمام کرده بود.همسایه ها ریختند و چندنفری هم به دنبال مجید و پدررفتند.جسد سینا دراتاق بود که سیما ازحمام برگشت.سیما مات و مبهوت به جسد بی جان بچه نگاه می کرد و ماتش برده بود.پدرومادرسیما همراه خواهران و برادرانش به منزلمان آمدند.خانه قیامت شده بود.همه برسرشان می زدند ودراین بین مادربود که بیش ازدیگران ضجه میزد و مویه می کرد.
ازطرف کلانتری آمدند و حادثه را صورت جلسه کردند.بعدازسیما که هم چنان مات و مبهوت بود پرسیدند:آیا ازکسی شاکی هستید؟
سیما به چهره مامورخیره شد و پس ازلحظه ای تامل گفت:نه
صبح روزبعد سینا را به گورستان نزدیک حضرت عبدالعظیم بردند و دفن کردند.
کرگ سینا ضربه ی سختی به خانواده زد.ازدست دادن او برای همه ما که عاشقانه دوستش داشتیم درد کمی نبود.گاهی به این فکرمی کنم که درمرگ او چه کسی مقصربود.سیما؟پدرومادر؟و یا اینکه سرنوشت چنین مقدرکرده بود که نباشد.فکرکردن دراین مورد مرا به نتیجه ای نمی رساند،زیرا نمی توانم قبول کنم سرنوشت به تنهایی دربه وجود آوردن چنین شرایطی دخیل باشد.اگرازلجبازی سیما یا پدر نبود،اگرپدراین همه خودخواه نبود تا سرموضوعی که به مادرربطی نداشت با او دعوا کند،اگرمادر کمی حواسش را بیشتر جمع می کرد شاید سینا درحوض نمی افتاد و خفه نمی شد.به هرتقدیردرآن روزشوم سینا را ازدست دادیم و درغم ازدست دادن او به سوگ نشستیم.
دیدن سیما که هرروز چون مجسمه ای کنارحوض می ایستاد و به عمق اب خیره می شد دلم را به درد می آورد.بدون شک این مصیبت بیشترین ضربه را براو فرود آورده بود.
با مرگ سینا ماه رمضان آن سال به سختی و تلخی گذشت ودرست بعدازماه رمضان حادثه دیگری زندگی مان را بهم ریخت.
تازه ازچهلم سینا فارغ شده بودیم که یک روز صبح خیلی زود سعید،نوه پسرس بی بی سلطان که ما او را دایی صدا می زدیم به منزلمان زنگ زد.مادر گوشی را برداشت.خواب آلود سرم را ازروی بالش بلند کردم و مادررادیدم که با رنگ ورویی پریده به صحبت های کسی که بعدفهمیدم سعید است گوش می دهد.گویا سعید به مادرگفته بود:عمه جان،بی بی زمین خورده،کمی حالش خوب نیست.گفتم به شما هم خبربدم.
مادرکه حالت وحشت درچشمان خواب آلودش به خوبی هویدا بود گفت:سعید جان الان میام اونجا.سعید به او می گوید:عمه من خونه نیستم.بی بی رو بردم بیمارستان،الان هم ازبیمارستان زنگ می زنم.
وقتی مادراین حرف را شنید با دست به سرش زد و با صدای بلند گفت:خدا به ما رحم کند.با شنیدن این حرف مادربا ترس ازجا بلند شدم و پرسیدم:چی شده؟.مادرکه با عجله جورابهایش را پامیکرد گفت:بیچاره شدم.من که می دونم این طور که سعید میگه نیست.لابد بلایی سر بی بی اومده که اورا به بیمارستان برده اند.
حدس مادر درست بود.بی بی سلطان ازبالای سیزده پله سقوط کرده بود و علاوه برجراحات شدیدی که درناحیه دست وپایش به وجود آمده بود جمجمه اش هم شکسته بود که همان موجب خونریزی مغزی شده بود.بی بی چندروز درحالت کما دربیمارستان بستری بود تا اینکه درکما به خواب ابدی فرو رفت.
با فوت بی بی سلطان باردیگر بساط عزا وماتم درمنزلمان برپاشد.بنا بروصیتش اورا درامامزاده صالح وزیریک درخت تنومند وپرشاخ وبرگ دفن کردیم و با دلهایی غصه داربه سوگش نشستیم..فقدان مادربزرگ پس ازحادثه ای که برای سینا اتفاق افتاده بود برای همه،به خصوص برای مادرخیلی ناگواربود.
عروسی من اول به خاطرمرگ ناگهانی سینا و بعدفوت مادربزرگ عقب افتاد.البته خودم هم تمایل نداشتم این مراسم زود برگزارشود زیرا هنوز نتوانسته بودم برای رضا جایی درقلبم بازکنم وگذشت زمان ومحبت های وقت و بی وقت او نیزنمی توانست تاثیری دراین امرداشته باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)