صفحه 9 از 20 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #81
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پدر خندید و گفت: نه، می خواد بره زاهدان. چون اونجا یک شرکت بازرگانی داره. وقتی دید بلیت پیدا نکردم به اصرار خواست ما رو برسونه. اعظم نمی دونی عباس چقدر بامرام و با معرفته.
    این طور که فهمیدم عباس دوست زمان جوانی پدر و هم پیاله او بوده است. ساعتی بعد پدر برای ما خبر داد که دوستش برای بردن ما جلوی در مسافرخانه منتظر است. من که فکر می کردم با مردی شبیه پدر روبرو خواهم شد با دیدن عباس خیلی جا خوردم زیرا با اینکه تقریباً همسن و سال پدر بود، اما چهره اش خیلی جوان تر از او نشان می داد. مردی بود هم قد و قواره پدر، ولی چهارشانه و تو پر. قیافه اش خیلی معمولی بود و یک استیشن امریکایی داشت.
    پدر ما را به عباس آقا معرفی کرد. همان لحظه نگاه سنگین او را روی خود احساس کردم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در طول راه گاهی نگاه عباس آقا از آینه به من می افتاد. من چشمهایم را یه سمتی دیگر چرخاندم تا نگاهم به او نیفتد. نزدیک ظهر به قهوه خانه ای رسیدیم و پیاده شدیم. عباس آقا که با صاحب قهوه خانه آشنا بود زود دستور داد چند جوجه سر بریدند و کباب کردند. روی تختی مستقر شدیم و عباس آقا فوری دوید و آفتابه ای را که کنار پاشویه آشپزخانه گذاشته بودند پر از آب کرد و جلو آمد و خواست که دستهایمان را بشوییم. مرتب نگاه او را روی خود احساس می کردم و به شدت معذب بودم. این نکته از چشم بقیه هم پنهان نماند و همه فهمیدند چشم عباس آقا را گرفته ام. در این بین مادر و سیما گه گاهی نگاه هایی با هم رد و بدل می کردند که از چشمان تیزبین من دور نماند.
    پس از صرف ناهار که البته هزینه ی آن را عباس آقا با اصرار پرداخت سوار خودروی او شدیم و راه افتادیم. این بار بعد از سیما سوار ماشین شدم تا خودم را دور از دید او قرار دهم.
    شام را هم در بین راه خوردیم و باز هم با وجود اصرار پدر او نگذاشت پدر دست به جیب ببرد.
    حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم و به محض ورود در خیابان چهارباغ مسافرخانه ای تمیز پیدا کردیم و سه اتاق گرفتیم. آن شب عباس آقا اصفهان ماند و صبح روز بعد از ما خداحافظی کرد و راهی زاهدان شد.
    تمام سیزده روز عید را در اصفهان سپری کردیم. این سفر بی نهایت به من خوش گذشت، زیرا از نزدیک به دیدن جاهایی می رفتم که از آنها در کتاب های درسی مان مطلب خوانده بودم. در طول ایم مدت به تمام جاهای دیدنی اصفهان سر زدیم. میدان نقش جهان، ارگ عالی قاپو، کاخ چهل ستون با آن نقاشی های ارزنده اش، کاخ هشت بهشت، سی و سه پل، پل خواجو، مسجد شاه و شیخ لطف الله منارجنیان معروف اصفهان را هم دیدیم و با دامنی پر از دانستنی های جدید و خاطره های خوب و به یاد ماندنی به تهران بازگشتیم.
    پس از بازگشت از سفر مدرسه ها باز شد و من به مدرسه رفتم. زندگی ام روال عادی خود را طی می کرد و سعی می کردم جز به درس به چیز دیگری نیاندیشم. در این بین مشکل روبط صمیمانه پدر و سیما به اوج خود رسیده بود. زمانی پدر به دنبال سیما بود، اما مدتی بود که سیما هم تمایل نشان می داد که از محبت پدر به نفع خود بهره برداری کند. هر روز وقتی او از سرکار بر می گشت سیما هر کجای منزل بود می دوید تا در را به روی او باز کند. اوایل همیشه تعجب می کردم چرا سیما چنین می کند. ولی بعد فهمیدم هر روز در دست پدر هدیه ایست که فقط به او اختصاص دارد. پدر از طریق این هدایا او را چون بچه ای جذب خود کرده بود. سیما از علاقه ی پدر نهایت استفاده مادی را می برد و هر چیزی را که می خواست از پدر می گرفت. انواع پارچه های لباسی، کیف، کفش و زیورآلات و حتی وسایل آرایش. البته این خریدها در نهایت مخفی کاری صورت می گرفت تا مورد اعتراض دیگران قرار نگیرد، اما ما آنقدر بچه و احمق نبودیم که نفهمیم چه خبر است. پدر چیزهایی که برای سیما خریده بود در گوشه و کناری پنهان می کرد و بعد بهاو می گفت برود و آن را بردارد. سیما خرید هر چیز جدیدی را به خانواده خود نسبت می داد و می گفت این را پدرم برایم خریده و یا مادرم برایم آورده. این دروغ به حدی آشکار بود که حتی حمید هم با آن سن کمش متوجه شده بود و گاهی که سیما هدیه های پدر را به خانواده ی خودش نسبت می داد نیشخندی روی صورت او ظاهر می شد. همه ی ما می دانستیم آقای زربندی در خرج زندگی خودش هم حیران مانده، چه برسد به اینکه بخواهد از این ولخرجی ها کند.
    سیما سعی می کرد محبت پدر را به نحو شایسته ای جبران کند. به این طریق که هر شب رختخواب پدر را در اتاقش می انداخت و روزنامه ها و ظرف آبخوری و زیرسیگاری اش را بالای سرش می گذاشت. البته لازم به ذکر است که ما بچه ها با مادر در یک اتاق می خوابیدیم و پدر برای خودش اتاق جداگانه ای داشت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #82
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پدر عادت داشت هر شب پیش از خواب لیوانی شیر ولرم بخورد و این از وظایف سیما به شمار می رفت که برای او لیوانی شیر ببرد و پس از چند دقیقه گفت و گو در خلوت و رد و بدل کردن اطلاعات خانه شب به خیر بگوید و برای خواب به اتاق خودش در طبقه ی بالا برود.
    مادر در مورد روابط پدر و سیما خیلی حساس شده بود و هر وقت سیما با پدر گرم می گرفت آثار رنجش را در صورت او به خوبی مشاهده می کردم. البته حق داشت زیرا این ارتباط، آن هم چنین صمیمانه تا حدی غیر متعارف و نا معقول بود. مادر خودش هیچوقت از این محبتها و بریز و بپاشها نه از پدرشوهرش دیده بود و نه حتی از شوهرش. حتی با وجود چندین سال زندگی مشترک پدر خرجی خانه را به زور می داد، مگر کسی واسطه می شد و می توانست شفاعت کند تا پدر دست به جیب ببرد. در این بین حرف سیما رد خور نداشت و اغلب او بود که واسطه می شد. این در حالی بود که پدر هزینه سنگینی را بابت اعتیاد و سیگار خویش می پرداخت. بارها شنیده بودم که به دوست و آشناها می گفت: من فقط ماهی نه هزار تومن خرج خودم میشه. این در مقایسه با خرج خانواده که در ماه بیش از سه هزار تومن نبود مبلغ هنگفتی به حساب می آمد.
    رفتار مذموم پدر و سیما هم چنان ادامه داشت طوری که مورد تعجب و تمسخر دوست و آشنا قرار گرفته بودیم. حرف آن دو نقل هر مجلسی بود و گاهی به شوخی و گاهی به طور جدی مذمت این رفتار به گوش ما می رسید ولی کو گوش شنوا؟
    هر وقت دسته جمعی از منزل خارج می شدیم این سیما و پدر بودند که جلوی همه کنار هم گام بر می داشتند و در حین راه رفتن صحبت می کردند و می خندیدند. مادر که از این موضوع به تنگ آمده بود یک روز بی خبر بلند شد و به منزل بی بی سلطان رفت.
    بی بی سلطان منزل و کارگاهش را در ده فروخته بود و با پول ان خانه ای کوچک در چهار راه عباسی خریده بود. منزل بی بی سلطان دو طبقه بود و در هر طبقه یک اتاق قرار داشت. او طبقه ی پایین را اجاره داده بود و خود در طبقه بالا زندگی می کرد.
    آن روز گذشت و شب مادر به منزل نیامد . هیچ کس دلش شور نزد زیرا همه فکر می کردند برای سر زدن به بی بی سلطان رفته و شب را هم همان جا مانده، ولی وقتی یک روز به دو روز و سه چهار روز کشید تازه متوجه شدیم مادر به قهر از منزل خارج شده است. پدر از سیما خواست بچه ها را بردارد و برای آوردن مادر به منزل بی بی سلطان برود.
    آن موقع سیما تازه پسری به دنیا آورده بود که نامش را سینا گذاشته بود. سینا بچه ی زیبایی بود و همه ی ما عاشقانه او را دوست داشتیم.
    سیما در حالی که بچه اش را بغل گرفته بود به اتفاق حمید و سیمین به منزل بی بی سلطان رفتند و پس از سلام و احوالپرسی از مادر می خواهد که به منزل برگردد البته نه با لحن محترمانه بلکه با طعنه و کنایه خطاب به مادر می گوید: خانم چرا به منزل نمی آیید؟ ببینید چه کسانی دنبال شما آمده اند! خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی. پاشید بریم منزل.
    مادر که از حرفهای او بیشتر از پیش ناراحت شده بود با لحن محکمی خطاب به او گفت: لازم نبود تو دنبالم بیایی. با خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی برگرد به خونه. اونجا خونه ی خودمه و هر وقت دلم خواست برمی گردم.
    سیما با حالی گرفته به منزل آمد. پس از دو سه روز هم مادر به خانه برگشت.
    مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز که از مدرسه به خانه برگشتم مادر با خنده ای معنی دار گفت: یاسمین، عباس آقا نامه ای به پدرت داده.
    رنگ صورتم سرخ شد و بدون اینکه بتوانم وانمود کنم آرام هستم با دستپاچگی گفتم: خب داده که داده، به من چه!
    آن شب وقتی همه دور هم بودیم پدر نامه ی عباس آقا را با صدای بلند خواند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #83
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    120-129

    من در اتاقم مشغول نوشتن تکالیفم بودم و جسته و گریخته کلمات را می شنیدم.اودرنامه سراسر ارادتش پس از سلام رساندن به همه افراد خوانواده نوشته بود که تابستان به تهران خواهد آمد و سری هم به ما خواهد زد .در خاتمه از پدرم خواسته بوداگر چیزی لازم دارداو برایش از زاهدان بفرستد.
    پس از این نامه گفت وگو درباره عباس آقا نقل دهان اهالی خانه شد.سیمین و حمید که بوهایی از این جریانات برده بودند به محض دیدن من نیششان باز می شد و درحالی که دست می زدند باهم می خواندند:عباس آقا جون، آتیش کن،دم توپخونه خالیش کن.
    این بیت یکی از تصنیفهای کوچه بازاری بود که در بین جوان ها زیاد متداول بود. البته نام عباس در شعر نبود ، ولی حمید و سیمین برای اذیت کردن این نام رابر زبان می آوردند.
    پدرم همان شب برای عباس آقا نامه مفصلی نوشت و پس از تشکر واظهار ارادت متقابل نوشت که مایل است او و خانواده اش برای تابستان به منزل ما بیایند.
    چشم به هم زدیم امتحانات آخرسال از راه رسید.من مشغول درس خواندن بودم و به هیچ موضوعی غیر از درس خواندن اهمیت نمی دادم. هر وقت پدرم مرا در حال مطالعه می دید با خوشحالی لبخند می زد و می گفت : بخون، بخون بابا. ایشالا دیپلمت رو که گرفتی می فرستمت سوئد تا درست را ادامه بدی.
    پدر سالهای گذشته در شرکتی کار می کردکه رئیسش مردی بود سوئدی که پدر تصور می کرد می تواند با کمک او این کار رابکند.شاید او خودش هم به این موضوع اعتقاد نداشت و فقط برای تشویق من این حرف را می زد،اما من باور می کردم وهمین انگیزه ای بود تا بتوان آن طور که او می خواست موفق شوم.
    من دختری بودم با شخصیت رویایی و حساس و طالب بهتر بودن و بهتر شدن.زود رنج و مسئول و به شدت تابع قانون و مقررات.دوست داشتم هرچیزی رو ی محور خودش بچرخد.آرزو داشتم درس بخوانم و دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم و تا مقطع دکترا پیش بروم.دوست داشتم زبان انگلیسی را یاد بگیرم و با فصاحت آن را صحبت کنم.البته توانایی خود را دست کم نمی گرفتم و معتقد بودمبا تلاش به هرجاکه بخواهم می رسم، ولی افسوس که مانعی سر راهم بود و آن فقدان درک والدینم بود. ریغو افسوس که من از ان دست بچه هاییبودم که در خانواده ای متشنج به دنیا آمده بودم. پدرو مادر روشنفکری نداشتم که استعدادهایم را کشف کنندو کمکم کنند تا آن ها را شکوفا کنم . این به این معنی نبود که نمی خواستند یا نمی توانستند.ما از تمکن مالی برخودار بودیم. ولی از نظر فرهنگی زیر خط ضعیف بودیم.مادرم نسبت به ما بی تفاوت بود و مارا لنگه پدر می دانست و نمی خواست به ما باج بدهد.
    پدر نیز موجودیت مارا حس نمی کرد.مثلا با آمدن سیما و فرزنداو ما دیگر کامل کنار گذاشته شدیم.این موضوع اگر برای دیگران قابل قبول بود برای من که روزی نور چشمی و عزیزکرده او بودم بازتاب بدی داشت.شاید تنها من بودم که چنین حساس و زود رنج بودم،زیرا به نظر نمی آمد که سیمین و حمیدو زرین کوچک چنین احساسی داشته باشند.البته زرین هنوز خیلی کوچک بود ومعنی درک و فقدان را نمی فهمید.حمید هم که یک پایش در خانه بود و یک پایش داخل کوچه.سیمین همه که اصلا وجودش محسوس نبود زیرانه ابراز وجودی می کرد نه نازو ادایی داشت.اگر یک تومان می گرفت تا هفته بعد هم آن را داشت. او دنیای جداگانه ای داشت که اکثر اوقات در آن سیر می کرد.به نقاشی علاقه داشت و اکثر اوقات او را می دیدم که روی کاغذطراحی کشیده و مشغول آن است. بیشتر لباس طراحی می کرد تا منظره انسان.آن هم لباس عروس و لباس شب. چه کسی آن موقع می دانست در ذات این بچه قریحه ای نهفته است که باید پرورانده شودتا روزی در نوع خود ممتازگردد.این نکته ها بعده ها ثابت شدچنان که درآینده سیمین در بین فامیل و دوستان یکی از خوش پوش ترین زنانی که البته طرح لباس هایش را خودش به طراح می داد.
    برادر بزرگم مجید از وقتی(...)آمده بود. کسی سر براه شده بود و بیشتر اوقاتش را در خانه می گذراند.پدر برای او مغازه ای خریده بود تا سرش به کار گرم شودو کمتر به فکر الواتی باشد. اما خمیره هرکس همان است که از اول هست.مجید اکثر اوقات بداخلاق و گوشت تلخ بودوگاهی سروصدایی راه می انداخت.او ردست نسخه دوم پدر شده بود،اما سیما مثل مادر نبود.اوبه تمام فنون شوهر داری آگاه بودطوری که گاهی فکر می کردم که او دوبار به دنیا آمده و بار اول تمام سیاست های زندگی را یاد گرفته است. در منزل عضو موثری بود و علاقه وافری به خیاطی داشت و از همان موقع به فکر آینده اش بود. درضمن آشپز خوبی هم بودو آشپزخانه را دردست خد گرفته بود و به حق در این کار استاد شده بود. او در امر حساب و کتاب و اقتصاد نیز خیلی وارد و باهوش بود و درسخن گفتن مهارت خاصی داشت طوری که خیلی زیرکانه و روی سیاست حرف می زد.بدون شک این ارثی بود که از پدرش به او رسیده بود.در گفته هایش همواره نیش زبان و طعنه وجود داشت.که البته چنا با نرمی آنها رابیان می کردک ه مخاطب باید مدتی روی حرف هایش فکر می کرد تا فهمد چه تیکه ای به او انداخته شده . بارزترین خصیصه سیما صبوری او بود.در سالهای اول زندگی مشترکش با مجید به پشتوانه پدر و بریز و بپاشهای او مدتی مجیدرا تحمل کرد.ولی بعدها یاد گرفت که بهتر است بسازد و تحمل کند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #84
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با تمام این حرف ها خصوصیت اخلاقی دیگری هم داشت که شاید مطلوب کسی نبود و آن اینکه در زندگی دیگران زیادی کنجکاوی می کرد.شاید به جای کنجکاوی بهتر است نام فوضولی رابر آن نهاد.این خصیصه را صد در درصد از مادرش گرفته بود. سلیم خانوم به گفته خودبا جادو و جنبل توانسته بود شر هورا از سر خودش کم کند، ولی این موض.ع عقده بزرگی را در سینه اش به جا گذاشته بودطوری که برای جبران آنچه آقای زربندی به سرش آورده بود در هر محفل و مجلسی از محبت و عشق شوهرش نسبت به خودش داد سخن می دادبه حدی در این کار اغراق می کرد که در چهره تک تک کسانی که پای سخن او می نشستندخوانده می شدکه آره جون خودت ، اگه این طورکه میگی چرا زربندی دوستت داشت نمی رفت بعد از شیش تا بچه سرتشیه زن جوون بیاره.
    خانه ما اغلب جو متشنجی داشت و کافی بودبهانه ای به دست کسی داده شودتا خانه رابهم بریزدو قشقرق به پا کند.برای مثال یک روز سینا را بغل کرده بودم و با او بازی می کردم و طبق عادت بدی که هنوز هم در من است صورت او را می بوسیدم و گاهی هم گاز آرامی از لپ او می گرفتم.سینا آن روز حوصله نداشت و مدام نق می زد.سیما برای صبحانه خوردن به اتاق آمد وبه مادر که سر سفره و پای سماور نشسته بود سلام کرد.چهره سیما عصبانی بود و همه میدانستیم شبگذشته با مجید جرو بحث کرده، زییرا صدای بگو مگویشان تا پایین می آمد.به محض ورود سیما صدای نق نق سیناهم بلند شد. من هم که دلم برای اداهای با مزه او ضعف میرفت با خنده سربه سرش می گذاشتم . سیما وقتی مرا به آن حالت دید با حالت عصبی جلو آمد و با غیظ بچه رااز من گرفت و گفت: ل کن این یتیم شده را.و کنار من او را محکم به زمین زدطوری که صدای جیغ یچه بلندشد.همان موقه مادرم را دیدم که رنگ صورتش قرمز و بعد کبود شدو در حالی که برق خشمی از چشمانش می جهید خطاب به سیما گفت: پتیاره خانم، دیگه نبینم از این غلطا بکنی.یتیم مونده یعنی چی؟یعنی اینکه پدرش بمیره که تو هم برای خودت آزاد باشی؟
    سیما که از ترس خشم مادر رنگ به رو نداشتو حتی فکرش را هم نمی کرد که این چنین شودبا من من گفت:نه به خدا خانم منظورم این نبود. ما یتیم شد بچه را از طرف مادر می دانیم. انشالله از طرف مادر یتیم بشه.این را گفت و با بغض از اتاق خارج شد.من هم سینا را که گریه می کرد در آغوش گرفتم و از اتاق بیرون بردم تا ساکتش کنم.
    بعداز این موضوع سیما خیلی مواظب بود تا دیگر کاری نکند مادر ار خشمگین کند.او همواره با سیاست سعی در به دست آوردن دل مادر داشت. برای او لباس می دوخت یادر کارها به او کمک می کرد.گاهی دلم برای سیما می سوخت زیرا زندگی با مردی مثل مجید چندان هم آسان نبود. اوتا آخر زندگیش با ولخرجی های مجید مشکل داشت و همیشه از او می خواست به فکر آینده باشدو برای موارد ضروری پول ذخیره کند.البته این آینده نگری کمی افراطی به نظر می رسید.ولی از آنجای که سیما در خانواده پدری با مشکل نداری و فقر روبه رو بوده این موضوع طبیعی بود.البته عشق به پول در در خانواده زربندی صفتی غیر قابل انکار بود.
    آنان همواره در حال جمع کردن پول بودندو ان را برای آینده در بانک سرمایه گذاری می کردند.. هیچ وقت نفهمیدم منظورشان از آینده چه وقت بود.سالهای بعد هم که با آنان در ارتباط بودیم می دیدم که پول جمع می کنند تا به طلا و جواهرات تبدیل کنند.این اواخر پول ها به جای تبدیل به طلا و جواهرات به مارک دلار تبدیل می شد ، ولی هیچ وقت ندیدم استفاده ی شایسته ای ازآن کنند.سیما هم طبق خصیصه ذاتی قران قران پولش را جمع می کردوحساب بانکیش را بالا می برد.او پول زیادی می خواست ولی اگر ازپول هیچ استفاده ای نشود به چه دردی خواهد خورد؟!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #85
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تابستان از راه رسید و من مثل هر سال امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشتم.عباس آقا طبق قولی که داده بودبا نامه خبر ورودش را به ما اطلاع داده بود .منزل ما هم برای پذیرایی ازاو آماده شد.طبق معمول بچه ها سربه سرم می گذاشتند.آن قدر که حتی زرین کوچک هم با دیدن من دست می زد و می گفت عباس آقا . به قدر با نمک این کار را انجام می داد که به جای اخم و تخم به او می خندیدم. با وجود اینکه دوست نداشتم نام عباس کنار نام من تکرار شود.ولی واکنشی هم درمقابل بقیه از خود نشان نمی دادم.زیرا ازدواج برایم مفهومی نداشت. کلمه ازدواج در ذهن من لباس سفید عروسی و آرایش و بزن بکوب تداعی می کردنه چیز دیگر.حتی به من بر نمی خورد که نام عباس که سی و پنج سال سن داشت کنار من که چهارده سال داشتم بگذارند.درآن سن هیچ درکی از این موضوع نداشتم.تا به آن لحظه پسری در زندگیم وارد نشده بودتا زیر گوشم زمزمه دوستت درام سر بدهد تامن مفهوم عشق و دوست داشتن راتجربه کنم.هوز به کسی علاقه مندنشده بودمو همه مردها برایم مثل هم بودند.البته خودم هم دختر سربه زیر و منزوی بودم چئن مار مرااین طور تربیت کرده بود. هنوز حرفهای او در گوشم طنین انداز که می گفت:دختر نجیب توی صورت هیچ مردی نگاه نمی کنه.دختر نجیب وقتی راه میره فقط جلوی پاشوا نگاه می کنه. دختر نجیب این کارو نم یکنه.دختر نجیب...به عقیده مادراگر دختری خلاف این قواعد را انجام می داد دختری جلف و نانجیبی به حساب می آمدکه هیچ وقت عاقبت به خیر نمی شد.
    من هم با گذشت سالها هنوزهم عادت دیرینه تربیتی امرا دارم و هرگاه که راه می روم بیشتر زمین را نگاه می کنم و البته از دیدن آب دهان و آب بینی مردم بی ادب حالت تهوع به من دست می دهد. گاهی به خودم می گویم: احمق سرتا بالا کن و مردم را تماشا کن.آسمان و آفتاب درخشانو طبیعت زیبا را ببین همه این ها را خدا برای تو خلق کرده تا اونا را ببینی و لذت ببری و شاکر باشی.
    عباس آقا به تهران آمد با یک چمدان بزرگ سوغاتی و یک حلب روغن هفده کیلویی علاء. من جلو نرفتم و آن قدر صبر کردم تا مجبور به رفتن و سلام به او شوم.طبق معمول روی تراس رافرش پهن انداخته بودیم.و بساط چای و شام رادر فضای آزاد روبه راه کده بودیم.مادر روی فرش پتوی با ملحفه سفیدانداخته بود و پشتی های مهمانخانه راهم آورده بود تا کمر عباس آقا خشک نشودو بتواند به آن تکیه بدهد.بساط قلیان و میوه و تنقلات به راه بود.شام مفصلی به افتخار ایشان تهیه شدتا به این ترتیب از خجالت زحمت های او بیرون بیایند.عباس آقا با چمدان بزرگ از سوغاتی حسابی پدر را شرمنده کرد.او هیچ کس را از قلم نیانداخته بود و برای همه در خور سنشان چیزهای قشنگی آورده بود.برای من پارچه ای زیبا هراه با شانه سری آورده بودکه وقتی ان را می گرفتم از خجالت سرخ شده بودم.
    پس از صرف شام ،میوه و تنقلات آورده شد. تابستان بود و من هم بهانه ای برای ترک جمع نداشتم.به ناچار آنجا ماندم وبه گفت وگوها گوش سپردم.عباس آقا و پدر از خاطرات دوران جوانی خود صحبت می کردندو می خندیدند.پدر پرسید چراهنوز ازدواج نکرده
    عباس آقا سرش را پایین اداخت و با خجالت گفت: اگر خدا بخواهد می خواهد همین کار رابکند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #86
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بازهم نگاه مادر و سیما در هم گره خورد ولبخند محوی روی لبهایشان ظاهر شد.پدر موضوع بحث را به جای دیگری کشاندولی معلوم بود عباس آقا دوست دارد در مورد بحث قبلی صحبت کند.اودر لفافه منظورش رابیان کردو پدر خود را به راهی زد که نمی فهمد منظور او چیشت. خلاصه آن شب گذشت.روز بعد که عباس آقا خواست برودپدر مبلغ سیصدتومان داخل پاکت گذاشت تا به عوض پول روغن به او بدهد،این کاربه عباس آقا خیلی برخورد طوری که پدر از مطرح کردن دوباره آن پشیمان شد.
    دوروز بعد خواهر عباس آقا به منزل ما تلفن کرد.پس از سلام وتعارف به مادر گفت:خانم ما تعریف شما را از عباس خیلی شنیدیم، خیلی مشتاق هستیم شما را از نزدک زیارت کنیم. اگر اجازه دهید یک روز را تعیین کنیدما خدمت برسیم.
    مادر همان لحظه از آنها دعوت کرد تا به منزلمان بیایند. پس از اتمام مکالمه مادر نگاه معناداربه پدر انداخت و گفت:دیدی بهت گفتم حالا چیکار کنیم؟
    پدر نفس عمیقی کشید و گفت آره راست گفتی اینا به احتمال زیاددارند برای خواستگاری می آیند.عباس وضع مالی خوبی داره تجارت خونه اش هم خیلی پر رونقه.خودش بچه بدی نیست، ولی مایل نیستم یاسمن را به اون بدم.چون هرچی باشه هم پیاله ایم حلا بگذریم که دو سه سال از من کوچک تره. ولی خوب سی و دو سه سال از یاسمین بزرگتره.
    یاسمین دهنش هنوز بوی شیر میده و هنوز وقت شوهر کردنش نیست. یه دختر چهارده ساله چی از زندگی می فهمه. الان که درس می خونه و سرو گوشش نمی جنبه پس چه مرضیه که زود شوهرش بدیم؟
    پدر سرش را تکون داد و گفت: خب حالاچیکار کنیم؟
    سیما که شاهد گفت و گوی آن دو بود گفت:آقاجون،خانوم جون من یه پیشنهادی دارم.
    پدر و مادر که عقلشان به جایی نمی رسید به او نگاه کردند تا راه حلش را بیان کند.سیما که مغز متفکری داشت گفت :بهتره روزی که خواهر عباس آقا آمد اینجاحلقه مرا دست یاسمن کنیدو پیش از اینکه بخواهند حرفی از خواستگاری پیش بکشند حرف به میان بکشید که یاسمن ناف بریده محمود پسر خاله مادرش است.این طوری دوستی آقاجون با عباس آقا هم به هم نمی خوردو اون هم از دست آقاجون دلگیر نمیشه.
    فکر بکری بود . پدر و مادر با خوشحالی این فکر را پسندیدند.
    یک روز پیش از مهمانی مهمانخانه بالا را جارو گردگیری کردندو وسایل پذیرایی از مهمانان آماده شد.صبح روزی که مهمان داشتی حیاط آب و جارو شد و آب حوض را هم عوض کردند.ساعت چهار بعداظهر عباس آقا به اتفاق خواهرانش زنگ در منزل ما را زدند.مادر و پدر به استقبال آنها رفتند.خانمها وارد شدند و عباس آقا به بهانه ی اینکه به بچه ها قول داده تا برای تفریح به بوت کلاب بروند منزلمان را ترک کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #87
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مادر ، خواهران عباس آقا را به طبقه بالا راهنمایی کرد.هر دو دهه ی سی عرشان را می گذرانددند وخیلی آراسته و مرتب بودند. موهایشان رنگ ومپزامپی شده بودو خیلی مودبانه صحبت می کردند.با وجود سن کمی که داشتم خیلی بلندتر و تو پر تر نشان داده می شدم.آن روز لباس زیبایی تنم کرده بودم.که متناسب با اندامم بود.حلقه سیما هم در دستم بود.باسینی چای وارد شدم و پس از سلام و احوالپرسی برای تعارف جلو رفتم.
    به سفارش سیما طوری سینی را در دست گرفته بودم که حلقه ام دیده شود.پس از تعارف چای کنار مادر و سیما نشستم و نگاه خریدارانه آنها را بر روی خود تحمل کردم.پس از تعارفات معمول یکی از خواهران عباس آقا با لبخند ملیحی پرسید :یاسمن جان کلاس چندم هستی؟
    سوالش را پاسخ دادم. که او باز هم سوال دیگری پرسید.پس از پاسخ به سوالات او با نگاه و اشاره مادراجازه خواستم و اتاق را ترک کردم. از خواهران عباس آقا خیلی خوشم آمدو در همان ملاقات اول متوجه شدم چه انسانهای وارسته و با فکری هستند.از اینکه مادر با نگاهش از من خواسته بوداتاق را ترک کنم خیلی حالم گرفته شد.بلند شدم و بیرون رفتم.در حالی که با خودم فکر می کردم که اگر قرارنیست آن ها مرا به عباس آقا بدهند پس چرا گذاشتند کار به اینجا بکشد.اصلا چرا عقیده مرا در مورد این خواستگاری نمی پرسند.مگر غیر از این است که آنها به خاطر من اینجاهستند؟نفس عمیقی کشیدم و مطمئن بودم که هیچ وقت پاسخ قانع کننده ای برای سوالاتم پیدا نخواهم کرد.
    به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و در حالی که دستانم راتکیه گاه صورتم قرار داده بودم به این فکر می کردم چقدر خب می شد اگر به وسیله عباس آقا از این خانه دور می شدم. آن موقع در سنی نبودم که به معایب و محاسن ازدواج فکر کنم ، فقط دوست داشتم راهی برای فرار از خانه پیدا می کردم.برایم فرقی نمی کرد آن شخص عباس باشد یا شخص دیگر.
    همان طور که به این موضوع فکر می کردم به خاطر آوردم که چه آرزوهای دور و درازی دارم که مایلم به آنها برسم.دوست داشتم درس بخوانم و دکتر شومف اما از وضعیت ناهنجار خانه نیز خسته شدم یودم. آن روز پس از خروج من از اتاق یکی از خوهران عباس آقا بدون اینکه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #88
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 130 تا 134


    به مادر و سیما فرصتی بدهد تقاضای او را مطرح می کند. مادر هم که بلد نبوده خوب دروغ بگوید با من من به او می گوید که یاسمین را برای پسرخاله ام ناف بریده ایم، الان هم نامزد اوست و اگر بخواهیم نامزدیشان را به هم بزنیم روابط فامیل به هم می خورد وگرنه چه کسی بهتر از عباس آقا.
    با این حرف آب پاکی روی دست عباس آقا و خواهرش ریخته می شود. دو ساعت بعد که عباس آقا برای بردن خواهرانش به منزلمان آمد پدر به استقبالش رفت و او را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. بعد سیما برایم تعریف کرد به محض این که عباس آقا داخل اتاق شد با اشاره از خواهرانش پرسید که چی شد. خواهر بزرگ او هم ابروانش را به نشانه منفی بالا می برد و به این ترتیب پاسخ او را می دهد. سیما می گفت رنگ صورت عباس آقا با دیدن این پاسخ بدجوری سرخ و کبود شد و با حالتی معذب روی مبل نشست و حتی چایش را هم نخورد. پس از چند دقیقه هم از جا بلند می شود و به اتفاق خواهرانش خداحافظ می کند و می رود.
    هفته بعد به پیشنهاد پدر به منزل خواهر بزرگ او رفتند تا بازدیدشان را پس بدهند، ولی عباس آقا همان روز به زاهدان برگشته بود و دیگر خبری از او نشد. حتی تا این لحظه از عمرم دیگر او را ندیدم.
    ماهها از جریان عباس آقا گذشت و این پرونده در منزل مختومه اعلام شد. بچه ها کم کم یادشان رفت شخصی به این نام وجود داشته. من نیز زندگی خودم را می کردم و برای سال دوم دبیرستان آماده می شدم. پدر با همان وضعیت قبلی به کار خود ادامه می داد با این تفاوت که حساب و کتاب از دستش خارج شده و در کارش به مشکل بر خورده بود. پدر دلیل این آشفتگی را اعتیادش عنوان می کرد و می گفت: دیگه باید این لعنتی رو ترک کنم، خودم هم خسته شدم. جوونیم و سرمایه ام سر اعتیاد داره تباه می شه. باید فکری به حال خودم بکنم. ماهی نه هزار تومان شوخی نیست. این پول می تونه وضع زندگی ما رو بهتر از اینی که هست بکنه . . .
    خلاصه پدر با گفتن این حرفها حسرت را به دل همه ما می نشاند و با تشریح روزهای پس از ترک اعتیاد دورنمای قشنگی از زندگی برایمان تصور می کرد. ما هم که تمام حرفهای او را دربست قبول داشتیم آرزومند بودیم که این موضوع هر چه زودتر اتفاق بیفتد. با بستری شدن پدر، جو منزل کمی آرامش پیدا کرد. من که هنوز نگرانی دوران بچگی سرم از سرم نداشته بود هر روز از راه مدرسه به ملاقات او می رفتم تا با دیدن او خیالم راحت شود.
    پس از مدتی پدر، سالم و سرحال به منزل بازگشت و تا مدتی آرام و سر به راه بود، اما همین که دو سه ماهی گذشت با داد و فریاد به دنبال بهانه ای بود که به سراغ مواد برود. تا دری به تخته می خورد داد و هوار راه می انداخت و می گفت: شماها دشمن من هستید، دارید با اعصاب من بازی می کنید. خب بایدم برم دنبال این کار، چون شما نمی گذارید راحت باشم. بعد هم لباسهایش را می پوشید و در را محکم به هم می زد و از خانه خارج می شد.
    پدر این بار به سراغ هرویین رفت و گناه این کار را به گردن مادر انداخت، ولی همه ما دیگر می دانستیم پدر زمانی سراغ ترک اعتیاد می رفت که دیگر کشیدن مواد، نشئه اش نمی کرد پس از اینکه سم از خونش پاک می شد کیفش سر جایش می آمد و کشیدن مواد برایش لذت بخش تر می شد. بیچاره مادر که با چه موجودی زندگی می کرد. این بار وقتی مادر فهمید پدر بار دیگر آلوده شده داد و فریاد راه انداخت و خودش را زد. به زمین و زمان بد و بیراه گفت مادر حال خود را نمی فهمید. فحش می داد و کفر می گفت. نفرین می کرد و می گریست. بیچاره مادر. بعدها که جا پای او گذاشتم تازه توانستم درک کنم که او چقدر طاقت داشت و چقدر صبوری می کرد. او در زندگی با پدرم ذوب می شد و می سوخت، ولی باز هم مقاومت می کرد. شاید بهتر است بگویم فولاد آبدیده شده بود. بله، این لفظ مناسبی برای مادر است. فولاد آب دیده! اما چرا؟! و پاسخ این چرا را بعدها که خودم دارای فرزند شدم فهمیدم.
    هنوز جوهر پرونده عباس آقا کاملا خشک نشده بود که دو خواستگار دیگر، در منزلمان را زدند. یکی از دیگری متشخص تر و بهتر، ولی من جلوی هیچ کدام ظاهر نشدم. نمی دانم چرا مسخ بودم و دلیل واضحی برای این کار نداشتم.
    پدرم پسرخاله ای داشت به نام احمد که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم. خانواده خوب و متشخص و در عین حال با کمالاتی بودند. پسر بزرگی داشتند که نامش احسان بود، و جوانی روشنفکر و متدین و البته بسیار نجیب بود. احسان در تهران درس می خواند و گاهی به ما سر می زد. چندین ماه بود که او را ندیده بودیم، ولی بعد فهمیدیم که دوری او به خاطر این است که در مورد من به احساس خاصی رسیده بود و از آنجا که خیلی مؤمن و مقید بود به محض فهمیدن احساسش نزد خاله پدرم که مادربزرگش بود رفته و خواسته اش را با او در میان گذاشته بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #89
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یک روز که از مدرسه برمی گشتم خاله پدرم را منزلمان دیدم. او زنی خوش خلق و متدین بود، ولی آن روز احساس کردم با دیدن من خیلی جا خورد. با خوشحالی جلو رفتم و در حالی که خم می شدم صورتش را بوسیدم به او خوش آمد گفتم. او نیز صورتم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. احساسم به من ندا می داد که او به منظور خاصی به منزلمان آمده زیرا خیلی کم اتفاق می افتاد به منزلمان بیاید. آن هم اگر عروسی یا جشنی بود و دعوت شده بود وگرنه این طور اتفاقی و فقط برای سرزدن به منزلمان نمی آمد. آن شب هم منزلمان ماند و این باعث شد فکر کنم او خیالاتی در سر دارد. آن شب حواس خاله پدر خیلی به من بود و مرتب مرا با چشم دنبال می کرد. آن زمان دختری بودم که بدون چادر می گشتم، البته این به آن معنا نبود که ولنگار باشم، بلکه مقتضای جامعه چنین ایجاب می کرد که بدون حجاب بگردیم.
    پدر ساکش را بست و دوباره راهی شد و این بار رفت تا برای همیشه ترک کند، البته به گفته خودش.
    این، بار سومی بود که برای ترک اعتیاد بستری می شد. این بار هم پیش دکتری رفت که سالها پیش، توسط او توانسته بود مدتی ترک کند. آن موقع کلاس چهارم ابتدایی درس می خوندم. من که هنوز خاطره دوران سلامتی او را به یاد داشتم امیدوار بودم این بار مثل دفعه قبل نشود و او بعد از این که سلامتیش را به دست آورد بار دیگر خود را آلوده این سم نکند.
    روش کار این دکتر حاذق به این طریق بود که او بیماران را در طبقه دوم منزلش بستری می کرد و شربتی از تریاک تهیه می کرد و هر روز یک قاشق از آن را به بیمارانش می خوراند، سپس هر روز به میزان کمی آب به این شربت اضافه می کرد تا اینکه پس از مدتی درصد تریاک این شربت به صفر می رسید و به همین ترتیب غلظت مواد مخدر نیز در خون بیمار پایین می آمد و بیمار می توانست بدون مواد افیونی، سالم زندگی کند. البته در طول درمان با تزریق سرم و دادن ویتامین های تزریقی و خوراکی و هم چنین تغذیه خوب، بدن بیمارانش را تقویت می کرد به طوری که کسی از کلینیک این پزشک حاذق و دلسوز مرخص می شد صد و هشتاد درجه با کسی که برای بستری شدن رفته بود فرق کرده بود. پدر که یک بار توسط همین دکتر توانسته بود ترک کند به او اعتماد کامل داشت برای همین، بار دیگر به او مراجعه کرد. صبح روز بعد خاله پدر، منزلمان را ترک کرد بدون اینکه در مورد چیزی با پدر و مادر صحبت کند. بعدها شنیدم که به احسان گفته بود: یاسمین دختر خوبیست، ولی به درد تو نمی خورد. زیرا با خانواده ات اصلا جور در نمی آید و پدر و مادرت هم هرگز با این وصلت موافقت نخواهند کرد. این موضوع همین جا خاتمه پیدا کرد، اما حسرتی در دل من باقی گذاشت.
    روزها می گذشت و من بزرگ تر می شدم. کم کم احساسات متفاوتی در من شکل می گرفت. اغلب همکلاسانم برای خود کسی را برگزیده بودند و به او عشق می ورزیدند. من نمی خواستم از آنان کمتر باشم، ولی کسی نبود تا مورد توجهم باشد، البته این از سر خودخواهی و غرور نبود. بلکه هنوز به آن باور نرسیده بودم که می توانم کسی را به حد پرستش دوست داشته باشم.
    در بین اقوام مادر که اکثرشان متجدد و امروزی بودند اکرم، دخترخاله او، بیشتر از همه با ما رفت و آمد داشت. گاهی هم برادرش محمود همراه او می آمد. محمود که اینک جوانی خوش قد و بالا و خوش قیافه شده بود بیشتر از پسرهای فامیل مرا جذب می کرد. محمود خیلی زبان باز و بذله گو بود و با گفتن جوکهای بامزه و لطیفه های جالب، مخاطبش را به راحتی جذب می کرد طوری که اخموترین افراد وقتی کنار او می نشستند لبانشان به خنده باز می شد و چه بسا به قهقهه هم می افتادند. با تمام این حرفها محمود خیلی چشم چران بود و گاهی که چشمم به او می افتاد نگاه خیره اش را به خود می دیدم. پس از گذشت این همه سال هنوز حرف اکرم را که در عروسی مجید به من گفته بود را به یاد داشتم. بارها و بارها آن را در خیالم تکرار می کردم. این بوسه هم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی کرده بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #90
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    عجیب بود که هربار هم احساس خوبی به من دست می داد از محمود خوشم می آمد و با خودم فکر میکردم اگر قرار است با مردی ازدواج کنم چه بهتر که اون مرد محمود باشد چون هم خوش بر و رو و خوش قدوبالا است و هم خوش اخلاق. ان موقع هنوز بچه ای بودم که آدم ها را برحسب ظاهرشان خوب وبد می دیدم
    کم کم خودم هم باورم شد که مرد اینده من کسی نخواهد بود جر محمود. در این باور بی بی سلطان نیز بی تقصیر نبود زیرا مرتب از اکرم و خواهر برادرانش تعریف می کرد و به این وسیله فکر ازدواج با محمود را درذهن من می انداخت و با نقل قولهایی که از انان در خانواده می شد این فکر را تقویت می کرد
    محمود از کودکی پدر خود را از دست داده بود و با مادر وبرادر کوچکش زندگی می کرد البته یک برادر بزرگتر و دوخواهر هم داشت که ازدواج کرده و به دنبال زندگی خود رفته بودند
    محمود به زحمت و سختی توانسته بود دیپلم بگیرد و هنوز سرکار نیرفت حرفه اصلی اش شلنگ انداختن در خیابانها و دختر بازی و چشم چشرانی بود.سرباز هم نرفته بود و از جیب خانواده میخورد زیرا دختر بازی برای او وقت نمیگذاشت تا بخواهد کاری دست و پا کند. منبا ان افکار بچگانه و خام در حالی که مه چیز را میدانستم اما این چیزهارا عیب نمیدانستم و منتظر بودم تا مادر او روزی به خواستگاری ام بیاید.
    خداا شکر که غرور کاذب خانواده مادرم که همگی خود را برتر از دیگران میدانستند اجازه نداد تا خاله مادر پاپیش بگذارد و مرا برای محمود خواستگاری کند هرچند که فرقی هم نمیکرد گویا خدا نمیخواست زندگی من به دست محمود خراب شود و ای وظیفه را بر عهده کس دیگری گذاشت
    همان زمانها بود که پدر پاتوق جدیدی برای خودش پیدا کرده بود و اغلب اوقاتش را در انجا میگذراند این پاتوق رستورانی بود به نام هلمبورگ که برِ خیابان پیلوی بود و بالای تپه ای قرار داشت انجا تراس زیبایی داشت که مشرف به خیابان بود و از انجا میشد تا دوردستهارا تماشا کرد پدر اغلب به انجا میرفت تا با دوستان جدیدی که همانجا پیدا کرده بود خوش باشد. یکی از دوستانش که بیشتر از همه با او عیاق شده بود مردی هم سن و سال خودش یود به نام اقای شکری.
    شکری از خانواده های اصیل و بزرگ یکی از شهرستانهای اطراف تهران بود.پدربزرگشان از ده به شهر امده بود و با اندک سرمایه و با کار و کوشش و تلاش توانسته بود ثروت قابل توجهی به دست بیاورداینطور که میگفتند شکری بزرگ مرد سخی و مردم نواز بوده که در هر حال دست خیر داشته. ثروت او پس از مرگش به سه پسرش رسیده که این شکری هم از نوه های او بود
    دوستی پدر و اقای شکری به رفت و امد خانوادگی انجامید و طبق معمول پای انان به منزلمان باز شد شکری پسرعمویی داشت پنجاه و سه چهار ساله به نام عباس که بیمار بود اینطور که خانم شکری به مادر گفته بود عباس در جوانی بیماری سفلیس گرفته بود و بعد هم مبتلا به بیماری شیزوفرنی شده بود.این بیماری کم کم مزمن نیشود طوریکه دیگر هیچگاه نتوانست سلامت کاملش را بدست بیاورد.بیماری عباس اقایه اینصورت بود که 6 ماه از سال را دچار افسردگی و انزوا بودو با هیچ کس جز همسرش صحبت نمیکرد خود را در اتاق حبس میکرد وتنها تحرک او برای رفتن به دستشویی بود پس از گذراندن این 6 ماه از انزوا بیرون میامد و چنان شاد و پر تحرک میشد که گویی او ان کسی نیست که در انزوا بود در طول این مدت خیلی زیاد میخورد طوریکه همیشه پیزی باید جلوی دهانش بود تا بجمبد
    همسرش زنی صبور بود که در تمام دوران چه زمانی که عباس اقا منزوی بود وچه زمانیکه شاد و شنگول بود لب از لب باز نمیکرد او زنی ارام بود وشکوه ای از زندگی اش نداشت از نظر وضعیت مالی کم و کسری نداشتند رسول پسر بزرگ انان تمام سرمای پدر را در دست گرفته بود و زندگی خود و پدرش را اداره میکرد.
    یک روز که پدر و اقای شکری باهم صحبت میکردند او خطاب به چدر میگوید:حسیت اقا دنبال یه دختر خوب و باخانواده میکردم.تو سراغ ندار؟
    پدر باخنده میگوید:به سلامتی مگه پسر کوچیکه وقت زنش شده؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 9 از 20 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/