بازهم نگاه مادر و سیما در هم گره خورد ولبخند محوی روی لبهایشان ظاهر شد.پدر موضوع بحث را به جای دیگری کشاندولی معلوم بود عباس آقا دوست دارد در مورد بحث قبلی صحبت کند.اودر لفافه منظورش رابیان کردو پدر خود را به راهی زد که نمی فهمد منظور او چیشت. خلاصه آن شب گذشت.روز بعد که عباس آقا خواست برودپدر مبلغ سیصدتومان داخل پاکت گذاشت تا به عوض پول روغن به او بدهد،این کاربه عباس آقا خیلی برخورد طوری که پدر از مطرح کردن دوباره آن پشیمان شد.
دوروز بعد خواهر عباس آقا به منزل ما تلفن کرد.پس از سلام وتعارف به مادر گفت:خانم ما تعریف شما را از عباس خیلی شنیدیم، خیلی مشتاق هستیم شما را از نزدک زیارت کنیم. اگر اجازه دهید یک روز را تعیین کنیدما خدمت برسیم.
مادر همان لحظه از آنها دعوت کرد تا به منزلمان بیایند. پس از اتمام مکالمه مادر نگاه معناداربه پدر انداخت و گفت:دیدی بهت گفتم حالا چیکار کنیم؟
پدر نفس عمیقی کشید و گفت آره راست گفتی اینا به احتمال زیاددارند برای خواستگاری می آیند.عباس وضع مالی خوبی داره تجارت خونه اش هم خیلی پر رونقه.خودش بچه بدی نیست، ولی مایل نیستم یاسمن را به اون بدم.چون هرچی باشه هم پیاله ایم حلا بگذریم که دو سه سال از من کوچک تره. ولی خوب سی و دو سه سال از یاسمین بزرگتره.
یاسمین دهنش هنوز بوی شیر میده و هنوز وقت شوهر کردنش نیست. یه دختر چهارده ساله چی از زندگی می فهمه. الان که درس می خونه و سرو گوشش نمی جنبه پس چه مرضیه که زود شوهرش بدیم؟
پدر سرش را تکون داد و گفت: خب حالاچیکار کنیم؟
سیما که شاهد گفت و گوی آن دو بود گفت:آقاجون،خانوم جون من یه پیشنهادی دارم.
پدر و مادر که عقلشان به جایی نمی رسید به او نگاه کردند تا راه حلش را بیان کند.سیما که مغز متفکری داشت گفت :بهتره روزی که خواهر عباس آقا آمد اینجاحلقه مرا دست یاسمن کنیدو پیش از اینکه بخواهند حرفی از خواستگاری پیش بکشند حرف به میان بکشید که یاسمن ناف بریده محمود پسر خاله مادرش است.این طوری دوستی آقاجون با عباس آقا هم به هم نمی خوردو اون هم از دست آقاجون دلگیر نمیشه.
فکر بکری بود . پدر و مادر با خوشحالی این فکر را پسندیدند.
یک روز پیش از مهمانی مهمانخانه بالا را جارو گردگیری کردندو وسایل پذیرایی از مهمانان آماده شد.صبح روزی که مهمان داشتی حیاط آب و جارو شد و آب حوض را هم عوض کردند.ساعت چهار بعداظهر عباس آقا به اتفاق خواهرانش زنگ در منزل ما را زدند.مادر و پدر به استقبال آنها رفتند.خانمها وارد شدند و عباس آقا به بهانه ی اینکه به بچه ها قول داده تا برای تفریح به بوت کلاب بروند منزلمان را ترک کرد.