تابستان از راه رسید و من مثل هر سال امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشتم.عباس آقا طبق قولی که داده بودبا نامه خبر ورودش را به ما اطلاع داده بود .منزل ما هم برای پذیرایی ازاو آماده شد.طبق معمول بچه ها سربه سرم می گذاشتند.آن قدر که حتی زرین کوچک هم با دیدن من دست می زد و می گفت عباس آقا . به قدر با نمک این کار را انجام می داد که به جای اخم و تخم به او می خندیدم. با وجود اینکه دوست نداشتم نام عباس کنار نام من تکرار شود.ولی واکنشی هم درمقابل بقیه از خود نشان نمی دادم.زیرا ازدواج برایم مفهومی نداشت. کلمه ازدواج در ذهن من لباس سفید عروسی و آرایش و بزن بکوب تداعی می کردنه چیز دیگر.حتی به من بر نمی خورد که نام عباس که سی و پنج سال سن داشت کنار من که چهارده سال داشتم بگذارند.درآن سن هیچ درکی از این موضوع نداشتم.تا به آن لحظه پسری در زندگیم وارد نشده بودتا زیر گوشم زمزمه دوستت درام سر بدهد تامن مفهوم عشق و دوست داشتن راتجربه کنم.هوز به کسی علاقه مندنشده بودمو همه مردها برایم مثل هم بودند.البته خودم هم دختر سربه زیر و منزوی بودم چئن مار مرااین طور تربیت کرده بود. هنوز حرفهای او در گوشم طنین انداز که می گفت:دختر نجیب توی صورت هیچ مردی نگاه نمی کنه.دختر نجیب وقتی راه میره فقط جلوی پاشوا نگاه می کنه. دختر نجیب این کارو نم یکنه.دختر نجیب...به عقیده مادراگر دختری خلاف این قواعد را انجام می داد دختری جلف و نانجیبی به حساب می آمدکه هیچ وقت عاقبت به خیر نمی شد.
من هم با گذشت سالها هنوزهم عادت دیرینه تربیتی امرا دارم و هرگاه که راه می روم بیشتر زمین را نگاه می کنم و البته از دیدن آب دهان و آب بینی مردم بی ادب حالت تهوع به من دست می دهد. گاهی به خودم می گویم: احمق سرتا بالا کن و مردم را تماشا کن.آسمان و آفتاب درخشانو طبیعت زیبا را ببین همه این ها را خدا برای تو خلق کرده تا اونا را ببینی و لذت ببری و شاکر باشی.
عباس آقا به تهران آمد با یک چمدان بزرگ سوغاتی و یک حلب روغن هفده کیلویی علاء. من جلو نرفتم و آن قدر صبر کردم تا مجبور به رفتن و سلام به او شوم.طبق معمول روی تراس رافرش پهن انداخته بودیم.و بساط چای و شام رادر فضای آزاد روبه راه کده بودیم.مادر روی فرش پتوی با ملحفه سفیدانداخته بود و پشتی های مهمانخانه راهم آورده بود تا کمر عباس آقا خشک نشودو بتواند به آن تکیه بدهد.بساط قلیان و میوه و تنقلات به راه بود.شام مفصلی به افتخار ایشان تهیه شدتا به این ترتیب از خجالت زحمت های او بیرون بیایند.عباس آقا با چمدان بزرگ از سوغاتی حسابی پدر را شرمنده کرد.او هیچ کس را از قلم نیانداخته بود و برای همه در خور سنشان چیزهای قشنگی آورده بود.برای من پارچه ای زیبا هراه با شانه سری آورده بودکه وقتی ان را می گرفتم از خجالت سرخ شده بودم.
پس از صرف شام ،میوه و تنقلات آورده شد. تابستان بود و من هم بهانه ای برای ترک جمع نداشتم.به ناچار آنجا ماندم وبه گفت وگوها گوش سپردم.عباس آقا و پدر از خاطرات دوران جوانی خود صحبت می کردندو می خندیدند.پدر پرسید چراهنوز ازدواج نکرده
عباس آقا سرش را پایین اداخت و با خجالت گفت: اگر خدا بخواهد می خواهد همین کار رابکند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)