114 تا 119
کرده بود. صدای عوعوی سگها و صدای عبور قطار مرا در رویای خویش فرو می برد. با این احساس خوب به خواب رفتم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم. صبح قشنگی بود و دورنمای سفر به اصفهان آن را زیباتر هم می کرد. پس از صبحانه به زیارت حضرت معصومه رفتیم. بعد از صرف ناهار پدر رفت تا برای رفتن به اصفهان بلیت قطار تهیه کند. من عاشق مسافرت با قطار بودم و از شنیدن صدای سوت آن و تکانهای گهواره مانندش لذت می بردم.
در فاصله ای که پدر برای تهیه بلیت رفته بود ما چمدانهایمان را بستیم و منتظر شدیم تا او برگردد. چند ساعت طول کشید تا پدر بازگشت. وقتی آمد با خوشحالی خندید و گفت: اعظم بلیت برای اصفهان پیدا نمیشه. مسافر زیاده و اتوبوسها کم. چند تا گاراژ هم سر زدم، ولی بلیت گیرم نیامد.
آه از نهاد همه ما برآمد. مادر با نگرانی گفت: حالا باید چه کار کنیم؟
پدر در حالیکه میخندید گفت: اعظم حدس بزن چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
مادر که دل خوشی از معماهای پدر نداشت با بی تفاوتی گفت: نمی دونم.
پدر گفت: حالا حدس بزن؟
مادر بی حوصله تر از آن بود که به سرخوشی پدر روی خوش نشان بدهد و با بی حوصلگی گفت: من چه می دونم.
پدر با لذت گفت: عباس رو دیدم، عباس نادری دوست چندین و چند ساله ام را که تو آسمون دنبالش می گشتم.
ما این دوست پدر را زیاد نمی شناختیم، ولی گویی مادر او را به خاطر آورد و با لحنی بی تفاوت گفت: خب؟
پدر به عکس مادر با لذت از عباس و سابقه آشنایی اش صحبت کرد و در آخر گفت: با عباس قرار گذاشتم تا یک ساعت دیگه بیاد د م مسافرخانه دنبالمون و ما را با ماشین خودش به اصفهان ببره.
مادر که تازه توجهش به حرفهای پدر جلب شده بود گفت: مگه اونم می خواد بره اصفهان؟