112-113
من و عصمت باهم خیلی صمیمی بودیم.سه سال از من بزرگ تر بود و خیلی دوستش داشتم.هروقت به شهرستان می رفتیم تمام اوقات را با او سرمی کردم.عصمت هیچ علاقه ای به پسر عمه اش که همان عموی من بود نداشت و بارها این موضوع را به من
گفته بود،ولی نمی دانم که شد که قبول کرد همسر او شود.البته آن زمان عقیده دخترها زیاد مهم نبود و این بزرگ تر ها بودند که به جایشان تصمیم می گرفتند.
عروسی عصمت و مصطفی منزل ما برگزار شد،البته خیلی ساده و بدون تشریفات بعد از شام عروس و داماد به حجله رفتند که اتاقی در طبقه سوم منزل ما بود.صبح زود بعد برای تبریک گفتن به عصمت به طبقه بالا رفتم و او را دیدم که همراه سیما که روز گذشته همواره همراه او بود بقچه بسته اند و می خواهند به حمام بروند.
من هم همان روز وارد مرحله جدیدی از بلوغ شدم که متاسفانه هیچ اطلاعی در این زمینه نداشتم،فقط اطلاعات ناقصی که آن را هم از هم کلاس هایم دریافت کرده بودم.ترسی گنگ آزارم می داد و دلم نمی خواست مادر پی به رازم ببرد.هر لحظه منتظر بودم سیما به منزل بازگردد تا از او اطلاعاتی کسب کنم.آن روز پاتختی عصمت هم بود و به خاطر همین ناهار مفصلی تهیه دیده بودند.مادر مشغول درست کردن کاچی برای عصمت بود تا وقتی از حمام برگشت آن را بخورد.عاقبت سیما آمد و من موضوع را او در میان گذاشتم.سیما مدتی با من حرف زد.با صحبتهای او احساس آرامش کردم و به راحتی توانستم موضوع را هضم کنم،اما هنوز چیزی از این گفت و گو نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم که مرا به نام می خواند.صدایش همراه با عصبانیت و پرخاش بود.من که نمی دانستم سیما موضوع را به او گفته برای آنکه ببینم چه کارم دارد به آشپزخانه رفتم.مادر بااخم و عصبانیت پیاله ای محتوی کاچی روی پیشخان آشپزخانه سُر داد و گفت:بگیر این را بخور.مواظب باش پابرهنه روی موزاییک راه نروی با آب سرد هم خودت را نشور.
این طرز برخورد برایم خوشایند نبود و به شدت مرا خجالت زده کرد.
رفت و آمدهای فامیل به منزلمان هم چنان ادامه داشت.خانه ما درست مثل مهمانسرا بود.روزی نمی شد که چند مهمان خوانده و ناخوانده نداشته باشیم.به همین خاطر همیشه در منزلمان غذا بیشتر از حد معمول پخته می شد تا اگر یک موقع مهمان ناخوانده ای سر ناهار یا شام پیدایش شد چیزی برای پذیرایی از او باشد.
سال اول دبیرستان درس می خواندم و هنوز درسهایم در حد قابل قبولی بود.برخلاف من سیمین دیگر درس نمی خواند.کلاس پنجم را که تمام کرد اظهار کرد دیگر دوست ندارد ادامه بدهد.کسی هم هصراری برای ادامه تحصیل او نکرد،زیرا این موضوع برای همه واضح و آشکار بود که هر چند هم که او را مجبور به این کار کنند فایده ندارد،زیرا او علاقه و کششی به درس خواندن نداشت.
با رسیدن نوروز پدر تصمیم گرفت برای عید به اصفهان برویم.خیلی خوشحال بودم زیرا تازه با آثار تاریخی اصفهان آشنا شده بودم و مایل بودم آنجا را از نزدیک ببینم.
بار سفر را یستیم و منتظر شدیم طبق معمول مجید قرار نبود در این سفر همراه ما باشد،ولی سیما با ما می آمد.از قبل برای قم بلیت گرفته بودیم و درست روز اول عید عازم سفر شدیم.یک شب در قم اتراق کردیم و در مسافرخانه تمیزی اقامت کردیم.
آن شب کنار پنجره روی تختی یک نفره خوابیدم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم.نور مهتاب چون چراغ خوابی همه جا را روشن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)