این وضعیت خیلی دوام نیافت و به قول معروف هر کسی پنچ روزه نوبت اوست. معلوم نشد به چه دلیل اقای زربندی را از سمتش خلع کردند و به تهران بازگرداندند. در نتیجه وقتی رئیس نباشد خانم رئیس هم معنی ندارد.البته اخر هم معلوم نشد تکلیف زن زیبا و بلند بالای اقای زربندی چه شد. ایا اقای زربندی او را طلاق داد و یا فقط وانمود به این کارکرد؟ به هر صورت او تا مدتها به حال تعلیق ماند تا اینکه پس از مدتی به کار قبلی اش برگشت و خانواده اش را به تهران برگرداند و در همان منزل قبلی که زمانی کنار منزل ما بود ساکن شدند.
حساسیت پدر نسبت به سیما چنان بود که گاهی همه ما را به تعجب وا می داشت. پدر انقدر سیما را زیبا می پنداشت که می تر سید نگاه نا پاک دیگران خدشه ایی در زیبایی اش وارد کند.سیما اجازه نداشت به تنهایی از منزل خارج شود.در ضمن هرکسی اجازه نداشت به منزل ماتلفن کند و با سیما صحبت کند. سیما اجازه نداشت به منزل اقوامی برود که پسر بزرگ داشتند و به قول معروف خروس نیز حق نداشت سیما را ببیند.
بیچاره سیما هر چقدر مجید به او کاری نداشت در عوض پدر تلافی بی اعتناعی او را در می اورد. هر وقت سیما می خواست به منزل پدر و مادرش برود پدر چیزی را بهانه می کرد تا او را از رفتن باز دارد. ولی همه ی ما می دانستیم این بهانه ها به خاطر این است که دلش برای سیما تنگ می شود و طاقت دوری او را ندارد. گاهی سیما با وساطت مادر به منزل پدرش می رفت ، ولی هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بود که پدر به دنبال او می رفت تا به اصطلاح او را سر زندگی اش برگرداند.
این علاقه پدر باعث شده بود خانواده اقای زربندی هم برای او تاقچه بالا بگذارند و از این نقطه ضعف پدر به نفع خود بهره براداری کنند. بارها شنیدم که سلیمه خانم به محض دیدن پدر یک نفس از سیما تعریف و تمجید می کرد و پدر با تکان دادن سر به حرفهای او صحه می گذاشت.
آخر او لیاقت کلیه الماس رو داره.
آخر او تعلیم ویولن ببینه. چون هوش و استعدادش رو داره.
خشم و عصبانیت سر تا پای وجودم را می گرفت و با خشم می گفتم پدر خدا بیامرز تو خودت به عمرت یک زنجیر طلا به گردنت دیده بودی که برای دخترت توقع کلیه المس داری ، یا کدوم یک از بچه های فامیلت تعلیم موسیقی داشتند که توقع داری سیما تعلیم ویولن بگیره.
البته این حرفها که از حسادتم ناشی می شد باعث نمی شد هوش و استعداد ذاتی سیما را ندیده بگیرم، زیرا او را دوست داشتم.
سیما دختری هنرمند و باهوش و حسابگر بود. بافتنی خوب بلد بود و علاوه بر ان اشپز خوبی هم بود. در ضمن به خیاطی نیز علاقه داشت و به همین خاطر از پدر خواست تا اجازه دهد برود خیاطی یاد بگیرد. پدر که این هنر را بی خطر و بی ضرر می دانست راضی شد نام او را در اموزشگاه خیاطی البرز که ان زمان بهترین اموزشگاه بود بنویسد به شرطی که من هم او را همراهی کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)