صفحه 8 از 20 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #71
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    101-96

    دارای موقعیت های بسیار خوب اجتماعی بودند و هر کدام صاحب منصب جایی بودند . شوهر خانم بزرگ نیز از همسر اولش سه دختر و یک پسر داشت که انان نیز از نظر وضعیت مالی در حد عالی بودند. در این بین فقط اقای زربندی بود که با وجود تغییر جدیدی که در وضعیت زندگی اش ایجاد شده بود هنوز هم به پای برادران و خواهران ناتنی اش نمی رسید . با این حال به موقعیت انان می بالید و هر جا که مینشست پز انان را میداد ولی در حقیقت رابطه صمیمی و دوستانه ای با انان نداشت.
    هیچ وقت نفهمیدم چطور خانواده زربندی حاضر شدند با وصلت دختر زیبا و خانه دارشان با مجید رضایت دهند.زمانی که ما با انان همسایه بودیم پدر در اوج الواتی و مشروب خواری بود .اینکه چطور اقای زربندی که به نظر مردی ارام و سلیم و فهمیده به نظر می رسید بدون در نظر گرفتن سابقه پدر حاضر شده بود دخترش را به پسر چنین مردی بدهد جای بسی تعجب بود.
    این فکر همیشه در ذهن من جای دارد که سیما را به پول پدر شوهر دادند نه به عقل و درایت مجید .خودشان می دانستند مجید تا یک سال قبل تو کوچه ها ول می چرخید بدون اینکه نه هنری داشته باشد و نه تحصیلاتی که بشود دلشان را به ان خوش کنند .شاید فکر می کردند با این ازدواحج دختر عزیزشان هرگز مزه تلخ نداری را نخواهد چشید .بیچاره سیما.
    سفر تابستانی ما به پایان رسید و به تهران برگشتیم .مادر مرتب پدر را شماتت می کرد که چرا چنین چیزی را عنوان کرده است . به عقیده او هنوز دهن مجید بوی شیر می داد و مفهوم زن داشتن و زن داری را نمی انست.البته حق با مادر با مادر بود. مجید هنوز خودش را درست نمی شناخت پس چطور میشد از او انتظار داشت مسئولیت یک نفر دیگر را به عهده بگیرد.
    مادر انقدر گفت و گفت تا عاقبت پدر تسلیم شد و پشت این موضوع را نگرفت و کم کم موضوع خواستگاری در پرده ای از فراموشی فرو رفت . اما از انجا که همواره سرنوشت مسیر خود را طی میکند یک روز پدر سهراب پسر بزرگ اقای زربندی را در خیابان میبیند و پس از سلام و احوال پرسی و پرس و جو از خانواده سهراب به او می گوید : خانم بزرگ از مدتها پیش منتظر شماست . مگر قرار نیست برای خواستگاری سیما پیش او بروید ؟ پدر هم به او پاسخ می دهد که به زودی خدمت خواهیم رسید.سهراب همان موقع نشانی منزل خانم بزرگ را می نویسدو ان را به پدر می دهد.
    وقتی پدر موضوع را برای مادر تعریف کرد باز هم او مخالفت کرد و از پدر خواست مجید را در دهان گرگ هایی مثل خانواده زربندی نیندازد . در این بین تنها کسی که کاری به این چیزی نداشت و گویا برایشش فرق نمی کرد چه اتفاقی بیفتد همان مجید بود. پدر و مادر حتی به خود زحمت ندادند نظر او را جویا شوند و ببیند ایا امادگی ازدواج دارد یا نه.
    از پدر اصرار بود و از مادر انکار و مثل همیشه موضوعی را برای جر و بحث پیدا کرده بودند و سر ان کشمکش می کردند . عاقبت سلطه جویی پدر باز هم مثل همیشه حرف نهایی را زد و قرار بر این شد که برای خواستگاری از سیما به منزل خانم بزرگ برویم . پدر با اقای زربندی تماس گرفت و به او پیغام داد که اخر همان هفته به منزل خانم بزرگ خواهند امد.
    خانم بزرگ در خانه عموی ناتنی سیما زندگی می کرد .او مردی مومن با خدا بود که هر ساله ماه محرم و صفر د رمنزلش مراسم عزاداری بر پا میشد . همسر او زنی فهیم و محتشم بود که اصالت و ایمان را یک جا در هم داشت.
    پدر و مادر که هنوز با هم مجادله داشتند به اتفاق مجید که هیچ واکنشی در مورد این موضوع نشان نمی داد به منزل عموی بزرگ سیما رفتند. به گفته مادر ان روز حدود سی نفر مهمان به منزل برادر بزرگ اقای زربندی امده بودندکه همه از بزرگان فامیل محسوب میشدند . خانم بزرگ ابتدا تصور کردهداماد شخص پدر است و او می خواهد از سیما خواستگاری کند . پدر در ان زمان سی و هشت سال سن داشت و البته به مقتضای زمان چنین چیزی عیب نبود.
    همان طور که بزرگان فامیل که هنوز تصور میکردند پدر خواستگار است او را برانداز می کردند اقای زربندی برای رفع شبه دست روی شانه مجید می گذارد و می گوید: این شازده پسر داماد عزیز من استو به قول شاعر: خدا کشتی را انجا که خواهد برد /اگر ناخدا جامه بر تن درد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #72
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ه گفته مادر وقتی حضور می فهمند داماد مجید است از تعجب چشمانشان گرد می شود. البته حق داشتند .زیرا مجید با وجود قد بلند و لاغرش هنوز چهره بچه گانه ای داشت.
    به هر صورت همان شب خانم بزرگ موافقتش را برای ازدواج سیما با مجید اعلام می کند و همان شب میزان مهریه تعین و سایر گفت و گوها انجام می شود و در حقیقت مجلس خواستگاری به مجلس بله بران تبدیل می شود . مهریه سیما یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنج هزار تومان به اضافه اینه و شمعدان نقره بود.حلقه و انگشتری و لباس عروس و سایر چیزهایی که باید خریده می شد در نظر گرفته و مکتوب شد و همگان به عنوان شاهد زیر ان انگشت زدند.
    وقتی مادر با لب های اویزان و پدر با صورتی خندان وارد خانه شدندفهمیدم برادر بزرگم وارد جمع متاهلان شده است . نگاهی به چهره بی تفاوت و ساده مجید انداختم و در دل گفتم اصلا بهش نمیاد زن داشته باشه.
    این موضوع خیلی زود در میان اقوام و دوستان و اشنایان پیچید . هر کس به پدر می رسید به جای تبریک و تهنیت با تعجب می گفت: حسین مگه عقلت رو از دست دادی که پسرت رو این قدر زود زن دادی؟
    پدر که شتید خودش هم خوب می دانست کار زیاد درستی نکرده برای اینکه به اصطلاح کم نیاورد و در جواب میخندید و می گفت : اون دوتا عشقبازی می کنند من هم از وجودشان لذت می برم.
    تا چشم برهم زدیم موعد عقدکنان مجید و سیما رسید . پدر در این مورد تمام سعی اش را به کار برد تا سنگ تمام بگذارد و الحق هم که چنین شد . مراسم عقد در منزل عموی سیما برگزار شد.
    چهار اتاق تو در توی منزل عموی سیما پر از مهمانان زن بود و چهار اتاق طبقه بالا را هم مردان اشغال کرده بودند . اکثر مهمانان از بستگان عروس بودند.
    سیما در لباس عروسی با ان ارایش ملایم بسیار زیبا تر شده بود و من از ته قلب خوشحال بودم که چنین زن برادر خوشکلی نصیبم شده . مجید در کت و شلوار دامادی چهره اش از قبل هم بچگانه تر به نظر می رسید.هیچ برقی در چشمانش نبود و شاید زن گرفتن برای او مانند خرید همان کت و شلواری که تنش بود هیجان داشت.
    میوه و شیرینی و نقل و میوه فراوان بود . گل های زیادی از طرف مهمانان و اشنایان دو طرف اورده شده بود . خطبه عقد خوانده شد و مجید و سیما به طور رسمی به عقد هم در امدند.
    فاصله بین عقد و عروسی شان نه ماه بود .در این مدت مجید شاید پنج بار هم به منزل زربندی نرفته بود و البته هر بار هم با اصرار و توپ و تشر و دعوا می گفت باید به نامزدت سر بزنی . مجید کم رو تر از ان بود که متوجه موقعیت جدیدش شود .او نه نامزد بازی بلد بود و نه زبان عشقی را می دانست. در واقع نمی دانست چه باید بکند .هر بار پدر هدیه ای برای سیما می گرفت و ان را به مجید می داد تا برای او ببرد. گاهی فکر میکنم مجید این وسط نقش پستچی را ایفا می کرد که گه گاهی وظیفه داشت بسته ای را به دست سیما برساند. بعدها سیما برایم تعریف کرده که وقتی مجید به منزلشان می رفته سر به زیر و خجالتی مدتی ساکت و صامت ب گل های قالی زل می زده و بعد از جا بلند می شد و با وجود اصرار خانم و اقای زربندی انجا را ترک می کرده . شاید پدر و مادر سینا خوشحال بودند که چنین داماد محجوب و سربه زیری نصیبشان شده ولی مطمئنم این رفتار مجید ان احساسی را که باید یک دختر نامزد دار داشته باشد در وجود سیما زنده نمی کرد . بدون شک همین طور بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #73
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    هنوز موعد نه ماه سر نیامده بود که اقای زربندی به پدر پیغام داد که جهیزیه سیما اماده است و به این وسیله فهماند که باید هر چه زوتر بساط عروسی را علم کنیم . قرار روز بیست و هشت مرداد که مصادف بود با ولادت حضرت محمد (ص) گذاشته شد . پدر که همیشه ادم بی حال و کم حوصله ای بود برای عروسی ان دو شور و هیجان زیادی داشت به طوری که گاهی مادر که هنوز زیاد راضی به نظر نمی رسید با طعنه به او می گفت : چه خبره هول می زنی حلا خوبه خودت قرار نیست داماد بشی . پدر سرحال و قبراق می خندید و می گفت : شب پادشاهی همین است و بس که پسر را پدر کند داماد.
    تمام افراد فامیل برای عروسی مجید دعوت شدند و هنوز یک هفته به عروسی مانده بود که منزلمان پر از مهمان شد . بی بی سلطان هم از یک هفته جلوتر به منزلمان امده بود. او دو عدد قالی دوازده متری که خیلی هم خوش نقش و زیبا بود از کارگاه قالی بافیشان همراه خود اورده بود تا پدر برای او بفروشد . پدر تصمیم گرفت ان دو تخته فرش را برای خودمان بردارد و پول بی بی سلطان را کم کم به او بدهد. هر چه مادر اصرار کرد پول ان را تمام و کمال و یکجا به او بپردازد از این کار طفره رفت . با تمام این حرفها بی بی سلطان پدر را خیلی دوست داشت و پدر هم با تمام خصوصیات بدش احترام او را نگه می داشت به طوری که گاهی احساس میکردم حتی از بی بی شوکت هم بیشتر او را دوست دارد .
    بی بی سلطان از میان نوه های دختری اش به سیمین بیشتر از همه علاقه داشت و همیشه او را اهوی ختایی خطاب می کرد . سیمین خیلی زیبا و طناز بود و این کلمه به حق برازنده او بود . به علاوه او خیلی پایبند اصول مذهبی بود و همین ارج و قرب او را پیش بی بی سلطان بالا می برد . زیرا خودش نیز خیلی مومن و خدا ترس بود . مادر بزرگ میانه خوبی با من نداشت و مرتب به من تذکر میداد و مرا قرتی خطاب می کرد . من همیشه جوراب ساقه کوتاه می پوشیدم و از چادر هم بدم می امد. در عوض سیمین با وجود سن کمش نماز می خواند و خیلی به سر کردن چادر تمایل داشت . من و سیمین چون خط فکری مشابهی نداشتیم نمی توانستیم رابطه عمیقی با هم داشته باشیم و هر کدام در حال و هوای خودمان سییر می کردیم .
    برای پذیرایی از مهمانانی که از چند روز جلوتر به منزلمان امده بودند هرروز یک دیگ بزرگ غذا پخته میشد که این دیگ ها برای شب عروسی به هفت عدد رسید.
    پدر از قبل یک دسته مطرب خبر کرده بود و سه شب مانده به عروسی هم بساط سیاه بازی را راه انداخت.
    یک روز پیش از عروسی تمام حیاط و حیاط خلوت را با فرش پوشاندند و روی حوض را هم تخته انداختند و روی ان را هم با قالی پوشاندند. دور تا دور حیاط را میز و صندلی چیدند . به دیوارهای حیاط قالیچه های تزئینی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #74
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    102تا 111


    کوبیدند و در فاصله بین انها مهتابی نصب کردندوروی درختان حیاط را هم با لامپ مهتابی و چراغ های سبز و زرد وقرمز تزئین کردندد
    پدر دست به جیب شد و برای تمام ما تدارک لباس وکفش نو دید.لباسم را از فروشگاه جنرال مد خریدیم.لباسی تافته به رنگ ابی که یقه ان توری زیبا به رنگ پارچه لباس داشت و یک پاپیون پشت ان گره می خورد.کفشم نیز ابی بود وبا لباسم هماهنگی داشت.وقتی ان را پوشیدم احساس خوبی سرتا پای وجودم را گرفت.به خصوص که احساس کردم نگاههای مشتاق زیادی متوجه من و حرکاتم می باشد.
    جهیزیه سیما را دو روز پیش از عروسی به منزلمان فرستادند و ان را در اتاق های بالا که برای زندگی مجید و سیما در نظر گرفته شده بود چیدند.جهیزیه خوب و قابل توجهی بود.
    تمام اقوام پدر و مادر امده بودند. اقوام مادر نسبت به فامیل پدر از کلاس بالاتری برخوردار بودند و اکثرشان در تهران زندگی داشتند.در بین میهمانان علی اقا دارو خانه ایی و منیر خانم را دیدم.منیر علاوه بر پسرش،دختری زیبا که نسخه دوم خودش بود به دنیا اورده بود.
    در بین اقوام مادر زنی بود به نام اکرم که دختر خاله او محسوب می شد.مادر با اکرم رفت و امد زیادی داشت و با او از بقیه جورتر بود.اکرم برادری داشت که نامش محمود بود.محمود پسر خوش قد و بالا و خوش قیافه ایی بود که نگاهی نافذ درپس چشمان سیاهش داشت. بارها و بارها او را دیده بودم که با نگاه خریدارانه ایی سر تا پایم را ورانداز می کند. من نیز کم وبیش از او خوشم می امد.
    ولی تا کنون فرصتی پیش نیامده بود بخواهم به احساس نوجوانم فکر کنم. تا اینکه در گیر و دار عروسی مجید یک بار از بیبی سلطان شنیدم که به مادر می گفت اکرم به او گفته ای کاش یاسمین قسمت محمود ما شود. مادر لبخند زد و با ناز و ادا گفت: حالا که سرمون حسابی شلوغه، ایشالا بزار وقتش بشه، کی بهتر از محمود. و بی بی سلطان در جوابش گفته بود هر چه خدا بخواهد همان می شود. از وقتی که این نقل قول را از بی بی سلطان شنیدم احساس می کردم بدم نمی اید در خلال درسهایم گاهی هم به او فکر کنم و برای اینده ایی که خودم نمی دانستم چی هست فکر کنم.
    روز عروسی مجید با لباس زیبایم در تراس بزرگ منزل نشسته بودم و به جلوه زیبای حیاط چشم دوخته بودم. همان لحظه اکرم به اتفاق برادر و خواهرش وارد شدند:با دیدن محمود ضربان قلبم تند شد.احساس داغی صورتم را گرفت. محمود همان جا در حیاط ایستاد، ولی اکرم و اشرف از پله ها بالا امدند. اکرم که مثل همیشه به من اظهار علاقه می کرد با دیدن من لبخند زد و برای سلام و احولپرسی جلو امد. به احترام انان از جا بلند شدم و قدمی به جلو برداشتم. اکرم صورتم را بوسید و بعد نگاهی به سر تا پایم انداخت و بار دیگر یک طرف صورتم را بوسید و اهسته زیر گوشم گفت: اینم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی به من کرده بود.
    بدنم چنان داغ شد که نفهمیدم چطور با اشرف روبوسی و احوالپرسی کردم.این جمله در گوشم نوایی خوش داشت و چنان مرامست و مدهوش کرد که تا اخر عروسی در همان حال و هوا بودم.
    عروسی مجید با همه هیجان و شادی اش به پایان رسید و از ان جز خاطره ایی باقی نماند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #75
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل 4

    برای دبیرستان نامم را در دبیرستان انوشیروان نوشتند.دیگر دختر بزرگی شده بودم.از نظر قد و هیکل از بقیه دوستانم یک سرو گردن بالاتر بودم. اکنون به ظاهر خودم خیلی توجه پیدا کرده بودم،زیرا می دانستم خواه ناخواه مورد توجه عده ایی قرار خواهم گرفت.
    دبیرستانی که در ان درس می خواندم دبیرستان مطرحی در سطح اموزشی بود که با دبیرستانهای معروف ان زمان رقابت زیادی در مورد برنامه های ورزشی و نمایشی و ادبی داشت. البته من کاری به این کارها نداشتم. نه اهل ورزش داشتم و نه اهل هنر و نه هیچ برنامه دیگر. سرم به درس بود و هنوز برای بهتر شدن درسم تلاش می کردم. هر چقدر بچه های دیگر شور و شوق و شیطنت داشتند در عوض من دختر ارامی بودم که مزاحمتی برای کسی نداشت.تمام دبیرانم از من راضی بودند و بارها و بارها نظم و رفتارم را برای دیگران مثال می زدند.
    مدتی بود که گاه و بی گاه خواستگار داشتم. یکی کارمند بانک بود ودیگری رستوران شهربانی و یکی محصل و یکی هم کاسب؛ ولی حرف مادر همیشه همین بود: یاسمین الان وقت شوهر کردنش نیست.
    رابطه من و مادر مثل همیشه سرد بود و هر چه می گذشت این سردی بیشتر احساس می شد.
    یکی از همان روزها من و سیمین سخت مشغول لی لی بازی کردن بودیم. در همین موقع مادر از بیرون امد و با دیدن من اخمی کرد و با تشر گفت:دختری که سینه اش بزرگ شده نباید دیگه لی لی بازی کنه.
    این جمله برایم خیلی گران تمام شد و خیلی هم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و رفتم و دیگر هم لی لی بازی نکردم. این زمانی بود که هنوز به بلوغ نرسیده بودم.
    این موضوع گذشت. یک روز مادر مرا کنار باغچه نشاند و با قیچی موهایم را کوتاه کرد و چون در این مورد سر رشته نداشت خیلی بد این کار را کرد. وقتی خودم را در اینه دیدم زدم زیر گریه و گفتم: چرا اینقدر موهایم رو کوتاه کردی؟
    مادر بی حوصله و عصبی گفت: عیب نداره. چشم به هم بزنی بلند میشه.
    من که می دانستم این چشم به هم زدن چند ماه طول می کشد به گریه خود ادامه دادم. این کار باعث شد مادرم عصبانی شود و کتک جانانه ایی به من بزند. در طول زندگی ام این دومین بار و اخرین باری بود که از مادر کتک خوردم. بار اول وقتی هفت هشت سالم بود به خاطر دعوا با سیمین مرا زد و این بار هم به خاطر گریه برای موهایم. ان روز با روحی شکسته و خرد و با همان موهایی که خیلی بد و نامرتب کوتاه شده بود به مدرسه رفتم.
    ان سال از بین دانش اموزان زرنگ مدرسه انتخاب شدم تا برای جشن چهارم ابان به اتفاق دیگر شاگردانی که انتخاب شده بودند در یک نمایش همگانی شرکت کنم. این کار اجباری بود و از بیست نمره ورزش ده نمره ان به این امر اختصاص یافته بود.
    درباره این نمایش چیزی نمی دانستم و چون به طور کل اهل این برنامه ها نبودم فکر می کردم چه کار سختی را ازما خواسته اند،اما وقتی روش کار را یاد گرفتم خیلی خوشم امد و بعد از ان هر سال خودم داوطلبانه در ان شرکت می کردم. از چند ماه به جشن مانده تمرینات اغاز می شد. از طرف مدرسه لباسهای خاصی را برایمان در نظر گرفتند که البته هزینه ان را از خودمان گرفتند. لباس های قشنگی بود. بلوز نارنجی و یک دامن زرد کوتاه. به هر کدام از ما هم یک توپ نارنجی دادند که با راهنمایی دبیری که برای این کار اختصاص یافته بود با شماره هایی که می شمرد حرکاتی هماهنگ به دستها و پاهایمان می دادیم و با شمارش اعداد دیگر جاهایمان را با هم عوض می کردیم و با نظم و ریتم خاصی اشکال هندسی و جمله هایی را روی زمین ترسیم می کردیم و در نهایت جای خود می ایستادیم. این برنامه ان سال بین تمام مدارس اول شناخته شد و به همین خاطر یک بار دیگر ان را جلوی دختر شاه نیز اجرا کردیم که بعداز ان به هر کدام از ما جایزه ایی دادند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #76
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اعتیاد پدر به هروئین به حدی شدید بود که جزوِ جدانشدنی وجودش شده بود. کم کم از نظ ر جسمی ضعیف و ناتوان می شد و دیگر ابایی از این و ان نداشت که بدانند او چه می کند و چه مصرف می کند.برای کشیدن هرویین جلوی دیگران هیچ احساس شرمندگی نمی کرد،بلکه به این افتخار هم می کرد که دیگران بفهمند چه هزینه گرانی صرف خودش می کند. هنوز هم گاهی با او به سینما و گردش می رفتیم و اگر در همان مواقع نیاز به هروئین پیدا می کرد برایش فرقی نداشت کجا باشد.داخل تاکسی یا در سینما و یا در پناه دیوار می نشست و کارش را انجام می داد.شنیدن صدای بالا کشیدن مواد، مانند چاقوی کندی بر روی اعصاب من کشیده می شد و تاثیر ان به حدی مخرب بود که گویی بند بند وجودم را پاره می کردند.
    وقتی پدر را با ان حال رقت انگیز می دیدم که بدون توجه به قبح کارش در حال کشیدن مواد است از خجالت سراسر بدنم داغ می شد و ارزو می کردم زودتر خودم را به خانه برسانم تا در پس دیوارهای امن انجا خودم را از دید دیگران مخفی کنم.
    با امدن سیما به منزلمان کم کم جایگاهم را از دست دادم و تا به خودم بیایم از مقامی که داشتم تنزل کردم. تا پیش از امدن او،من هم منشی اش بودم و هم رازدارش. پولهاش را نزد من نگه می داشت و من در کمال امانت داری از پول هایش مراقبت می کردم. گاهی اوقات که پدر در کارهای ادره اش را به منزل می اورد برای راحتی خودش مرا صدا می کرد تا صورت جلسه های اداری اش را بنویسم که گاهی شامل چندین صفحه می شد. پدر به کارش خیلی وارد و مسلط بود و کارهایش را خیلی دقیق و مرتب انجام می داد. من هم از اینکه برای او مفید واقع می شدم لذت می بردم، به خصوص که پس از انجام وظیفه با تشویق و نوازش پدر روبه رو بودم. حضور سیما در منزل این وظیفه را از من گرفت. از وقتی او امده بود شده بود گل سرسبد و عزیز پدر. او دیگر کارهای نوشتنی اش را به سیما می داد و به عناوین مختلف برایش کادو می خرید و کلمه سیما جان از دهانش پایین نمی افتاد.گاهی در حضور ما او را در اغوش می گرفت و سرش را می بوسید. هر جا سیما میرفت پدر دنبالش بود و اجازه نمی داد به تنهایی از خانه خارج شود. پدر بیشتر وظایفی را که مجید باید انجام می داد به عهده گرفته بود. مجید هیچ نمی فهمید که ازدواج کرده است.کار به کسی کار نداشت و همواره از منزل فراری بود. رفتار او با سیما طور بود که به نظر نمی رسید عشقی به او داشته باشد. گاهی سر از اهواز در می اورد و گاهی به اصفهان می رفت و مرتب منزل عمو و عمه مهمان بود البته به تنهایی. شاید این رفتار مجید باعث شده بود پدر بخواهد کاستی های او را جبران کند، اما ایا پدرشوهر می توانست جای شوهر را بگیرد؟!
    خانواده اقای زربندی هوز در شهرستان زندگی می کردند و کم کم وضعیت مالی ثابتی پیدا کرده بودند.اقای زربندی که اکنون دستش به دهانش رسیده بود دو هوایی شد و خواست به ارزوی همیشگی اش برسد که گرفتن زنی بلند و بالا و زیبا بود.به همین خاطر دور از چشم سلیمه خانم دختری قد بلند و زیبا را عقد کرد.بعدها که موضوع بر ملا شد شنیدم که اقای زربندی گفته یک رئیس بایستی زنی داشته باشد که ظاهرش به منصب شوهرش بخورد وبتواند در محافل خودی نشان بدهد. اقای زربندی دوست داشت زنش بی حجاب جلوی جمع بیاید و بدون: اکراه با مردان دست بدهد و بتواند مجلسی را بگرداند.چیزهایی که از سلیمه خانم بر نمی امد.
    بیچاره سلیمه خانم شش بچه به دنیا اورده بود و خیلی چاق و افتاده شده بود و به اداب معاشرت و اصول اجتماعی از نوعی که همسرش متوقع بود وارد نبود.
    سلیمه خانم و بچه های زربندی که اینک همه بزرگ شده بودند تا مدتها از موضوع ازدواج پدرشان بی خبر بودند،ولی از انجا که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند یکی از هم ولایتیها یک روز اقای زربندی را می بیند که کنار زنی زیبا و بلند قد راه می رود. این خبر به سرعت در ده پخش شد و به گوش خانواده او رسید.
    خانواده زربندی وقتی این موضوع را شنیدند همگی از این حرکت پدر شرمزده شدند.بیشتر از همه ئسیما بود که با بی قراری و پریشانی نگران وضعیت مادرش بود.پدر او را دلداری داد و برای اینکه ناراحت نباشد او را مدتی پیش مادرش فرستاد البته در همین فاصله خودش مرتب به دیدنش می رفت تا کم کسری نداشته باشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #77
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    این وضعیت خیلی دوام نیافت و به قول معروف هر کسی پنچ روزه نوبت اوست. معلوم نشد به چه دلیل اقای زربندی را از سمتش خلع کردند و به تهران بازگرداندند. در نتیجه وقتی رئیس نباشد خانم رئیس هم معنی ندارد.البته اخر هم معلوم نشد تکلیف زن زیبا و بلند بالای اقای زربندی چه شد. ایا اقای زربندی او را طلاق داد و یا فقط وانمود به این کارکرد؟ به هر صورت او تا مدتها به حال تعلیق ماند تا اینکه پس از مدتی به کار قبلی اش برگشت و خانواده اش را به تهران برگرداند و در همان منزل قبلی که زمانی کنار منزل ما بود ساکن شدند.
    حساسیت پدر نسبت به سیما چنان بود که گاهی همه ما را به تعجب وا می داشت. پدر انقدر سیما را زیبا می پنداشت که می تر سید نگاه نا پاک دیگران خدشه ایی در زیبایی اش وارد کند.سیما اجازه نداشت به تنهایی از منزل خارج شود.در ضمن هرکسی اجازه نداشت به منزل ماتلفن کند و با سیما صحبت کند. سیما اجازه نداشت به منزل اقوامی برود که پسر بزرگ داشتند و به قول معروف خروس نیز حق نداشت سیما را ببیند.
    بیچاره سیما هر چقدر مجید به او کاری نداشت در عوض پدر تلافی بی اعتناعی او را در می اورد. هر وقت سیما می خواست به منزل پدر و مادرش برود پدر چیزی را بهانه می کرد تا او را از رفتن باز دارد. ولی همه ی ما می دانستیم این بهانه ها به خاطر این است که دلش برای سیما تنگ می شود و طاقت دوری او را ندارد. گاهی سیما با وساطت مادر به منزل پدرش می رفت ، ولی هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بود که پدر به دنبال او می رفت تا به اصطلاح او را سر زندگی اش برگرداند.
    این علاقه پدر باعث شده بود خانواده اقای زربندی هم برای او تاقچه بالا بگذارند و از این نقطه ضعف پدر به نفع خود بهره براداری کنند. بارها شنیدم که سلیمه خانم به محض دیدن پدر یک نفس از سیما تعریف و تمجید می کرد و پدر با تکان دادن سر به حرفهای او صحه می گذاشت.
    آخر او لیاقت کلیه الماس رو داره.
    آخر او تعلیم ویولن ببینه. چون هوش و استعدادش رو داره.
    خشم و عصبانیت سر تا پای وجودم را می گرفت و با خشم می گفتم پدر خدا بیامرز تو خودت به عمرت یک زنجیر طلا به گردنت دیده بودی که برای دخترت توقع کلیه المس داری ، یا کدوم یک از بچه های فامیلت تعلیم موسیقی داشتند که توقع داری سیما تعلیم ویولن بگیره.
    البته این حرفها که از حسادتم ناشی می شد باعث نمی شد هوش و استعداد ذاتی سیما را ندیده بگیرم، زیرا او را دوست داشتم.
    سیما دختری هنرمند و باهوش و حسابگر بود. بافتنی خوب بلد بود و علاوه بر ان اشپز خوبی هم بود. در ضمن به خیاطی نیز علاقه داشت و به همین خاطر از پدر خواست تا اجازه دهد برود خیاطی یاد بگیرد. پدر که این هنر را بی خطر و بی ضرر می دانست راضی شد نام او را در اموزشگاه خیاطی البرز که ان زمان بهترین اموزشگاه بود بنویسد به شرطی که من هم او را همراهی کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #78
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نام ما در کلاس خیاطی که ان زمان در خیابان سرچشمه بود نوشته شد. به عکس سیما من هیچ علاقه ای نداشتم و هرچه به من یاد
    می دادند، باز هم از بیخ عرب بودم به عکس من سیما تمام قوانین و دوخت و برش می اموخت و دست اخر خیاط قابلی هم شد. من تنها چیزی که یاد گرفتم دوخت لباس عروسکهایم بود. البته رفتن به این کلاس خیلی بی فایده هم نبودد از ان پس ترمیم و دوخت درزهای پاره لباسهایم را خودم انجام می دادم. با این حال چه خوب و چه بد به مدت یک ماه و نیم به کلاس خیاطی رفتیم و هردو توانستیم دیپلم خیاطی بگیریم ، ولی چه تفاوتی بود بین دیپلم من و او!
    در این بین سیما مریض شد و از حالت تهوع و بی اشهایی اش فهمیدیم حامله است. سیما خیلی سخت ویار بود و هوسهای عجیبی می کرد.
    با شنیدن این خبر پدر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و هر صبح که می خواست از منزل خارج شود خطاب به او می گفت : سیما جان چیزی نمی خواهی ؟
    سیما هم خواسته هایش را زبانی می گفت و عجیب بود که پدر هیچ وقت حتی یک قلم از اجناس این فهرست را فراموش نمی کرد. ویار سیما البالو خشکه ، گوجه سبز و خیلی چیز های دیگر بود که پدر بدون انها به منزل باز نمی گشت.
    رفتار نا مقعول عروس و پدرشوهر از نظر دیگران زیاد هم جالب به نظر نمی رسید و این را از تعجب و لب ورچیدنشان متوجه می شدیم. ما هم متوجه این رفتار افراطی پدر بودیم ، اما جرات ابراز ان را نداشتیم. گاهی از اشپزمان که زنی خون گرم و اهل شمال بود می شنیدم که : خیلی عجیب است ! من تا به حال یک چنین عروس و پدرشوهری ندیده بودم.
    یک روز بی بی شوکت به منزلمان امد و به ما اطلاع داد که می خواهد برای مصطفی ، پسرش
    که کم کم سنش بالا می رفت زن بگیرد. دختری که برای او در نظر گرفته شده بود دختر دایی پدرم بود که نامش عصمت بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #79
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    112-113
    من و عصمت باهم خیلی صمیمی بودیم.سه سال از من بزرگ تر بود و خیلی دوستش داشتم.هروقت به شهرستان می رفتیم تمام اوقات را با او سرمی کردم.عصمت هیچ علاقه ای به پسر عمه اش که همان عموی من بود نداشت و بارها این موضوع را به من
    گفته بود،ولی نمی دانم که شد که قبول کرد همسر او شود.البته آن زمان عقیده دخترها زیاد مهم نبود و این بزرگ تر ها بودند که به جایشان تصمیم می گرفتند.
    عروسی عصمت و مصطفی منزل ما برگزار شد،البته خیلی ساده و بدون تشریفات بعد از شام عروس و داماد به حجله رفتند که اتاقی در طبقه سوم منزل ما بود.صبح زود بعد برای تبریک گفتن به عصمت به طبقه بالا رفتم و او را دیدم که همراه سیما که روز گذشته همواره همراه او بود بقچه بسته اند و می خواهند به حمام بروند.
    من هم همان روز وارد مرحله جدیدی از بلوغ شدم که متاسفانه هیچ اطلاعی در این زمینه نداشتم،فقط اطلاعات ناقصی که آن را هم از هم کلاس هایم دریافت کرده بودم.ترسی گنگ آزارم می داد و دلم نمی خواست مادر پی به رازم ببرد.هر لحظه منتظر بودم سیما به منزل بازگردد تا از او اطلاعاتی کسب کنم.آن روز پاتختی عصمت هم بود و به خاطر همین ناهار مفصلی تهیه دیده بودند.مادر مشغول درست کردن کاچی برای عصمت بود تا وقتی از حمام برگشت آن را بخورد.عاقبت سیما آمد و من موضوع را او در میان گذاشتم.سیما مدتی با من حرف زد.با صحبتهای او احساس آرامش کردم و به راحتی توانستم موضوع را هضم کنم،اما هنوز چیزی از این گفت و گو نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم که مرا به نام می خواند.صدایش همراه با عصبانیت و پرخاش بود.من که نمی دانستم سیما موضوع را به او گفته برای آنکه ببینم چه کارم دارد به آشپزخانه رفتم.مادر بااخم و عصبانیت پیاله ای محتوی کاچی روی پیشخان آشپزخانه سُر داد و گفت:بگیر این را بخور.مواظب باش پابرهنه روی موزاییک راه نروی با آب سرد هم خودت را نشور.
    این طرز برخورد برایم خوشایند نبود و به شدت مرا خجالت زده کرد.
    رفت و آمدهای فامیل به منزلمان هم چنان ادامه داشت.خانه ما درست مثل مهمانسرا بود.روزی نمی شد که چند مهمان خوانده و ناخوانده نداشته باشیم.به همین خاطر همیشه در منزلمان غذا بیشتر از حد معمول پخته می شد تا اگر یک موقع مهمان ناخوانده ای سر ناهار یا شام پیدایش شد چیزی برای پذیرایی از او باشد.
    سال اول دبیرستان درس می خواندم و هنوز درسهایم در حد قابل قبولی بود.برخلاف من سیمین دیگر درس نمی خواند.کلاس پنجم را که تمام کرد اظهار کرد دیگر دوست ندارد ادامه بدهد.کسی هم هصراری برای ادامه تحصیل او نکرد،زیرا این موضوع برای همه واضح و آشکار بود که هر چند هم که او را مجبور به این کار کنند فایده ندارد،زیرا او علاقه و کششی به درس خواندن نداشت.
    با رسیدن نوروز پدر تصمیم گرفت برای عید به اصفهان برویم.خیلی خوشحال بودم زیرا تازه با آثار تاریخی اصفهان آشنا شده بودم و مایل بودم آنجا را از نزدیک ببینم.
    بار سفر را یستیم و منتظر شدیم طبق معمول مجید قرار نبود در این سفر همراه ما باشد،ولی سیما با ما می آمد.از قبل برای قم بلیت گرفته بودیم و درست روز اول عید عازم سفر شدیم.یک شب در قم اتراق کردیم و در مسافرخانه تمیزی اقامت کردیم.
    آن شب کنار پنجره روی تختی یک نفره خوابیدم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم.نور مهتاب چون چراغ خوابی همه جا را روشن



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #80
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    114 تا 119
    کرده بود. صدای عوعوی سگها و صدای عبور قطار مرا در رویای خویش فرو می برد. با این احساس خوب به خواب رفتم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم. صبح قشنگی بود و دورنمای سفر به اصفهان آن را زیباتر هم می کرد. پس از صبحانه به زیارت حضرت معصومه رفتیم. بعد از صرف ناهار پدر رفت تا برای رفتن به اصفهان بلیت قطار تهیه کند. من عاشق مسافرت با قطار بودم و از شنیدن صدای سوت آن و تکانهای گهواره مانندش لذت می بردم.
    در فاصله ای که پدر برای تهیه بلیت رفته بود ما چمدانهایمان را بستیم و منتظر شدیم تا او برگردد. چند ساعت طول کشید تا پدر بازگشت. وقتی آمد با خوشحالی خندید و گفت: اعظم بلیت برای اصفهان پیدا نمیشه. مسافر زیاده و اتوبوسها کم. چند تا گاراژ هم سر زدم، ولی بلیت گیرم نیامد.
    آه از نهاد همه ما برآمد. مادر با نگرانی گفت: حالا باید چه کار کنیم؟
    پدر در حالیکه میخندید گفت: اعظم حدس بزن چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
    مادر که دل خوشی از معماهای پدر نداشت با بی تفاوتی گفت: نمی دونم.
    پدر گفت: حالا حدس بزن؟
    مادر بی حوصله تر از آن بود که به سرخوشی پدر روی خوش نشان بدهد و با بی حوصلگی گفت: من چه می دونم.
    پدر با لذت گفت: عباس رو دیدم، عباس نادری دوست چندین و چند ساله ام را که تو آسمون دنبالش می گشتم.
    ما این دوست پدر را زیاد نمی شناختیم، ولی گویی مادر او را به خاطر آورد و با لحنی بی تفاوت گفت: خب؟
    پدر به عکس مادر با لذت از عباس و سابقه آشنایی اش صحبت کرد و در آخر گفت: با عباس قرار گذاشتم تا یک ساعت دیگه بیاد د م مسافرخانه دنبالمون و ما را با ماشین خودش به اصفهان ببره.
    مادر که تازه توجهش به حرفهای پدر جلب شده بود گفت: مگه اونم می خواد بره اصفهان؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 8 از 20 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/