می دادند، باز هم از بیخ عرب بودم به عکس من سیما تمام قوانین و دوخت و برش می اموخت و دست اخر خیاط قابلی هم شد. من تنها چیزی که یاد گرفتم دوخت لباس عروسکهایم بود. البته رفتن به این کلاس خیلی بی فایده هم نبودد از ان پس ترمیم و دوخت درزهای پاره لباسهایم را خودم انجام می دادم. با این حال چه خوب و چه بد به مدت یک ماه و نیم به کلاس خیاطی رفتیم و هردو توانستیم دیپلم خیاطی بگیریم ، ولی چه تفاوتی بود بین دیپلم من و او!
در این بین سیما مریض شد و از حالت تهوع و بی اشهایی اش فهمیدیم حامله است. سیما خیلی سخت ویار بود و هوسهای عجیبی می کرد.
با شنیدن این خبر پدر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و هر صبح که می خواست از منزل خارج شود خطاب به او می گفت : سیما جان چیزی نمی خواهی ؟
سیما هم خواسته هایش را زبانی می گفت و عجیب بود که پدر هیچ وقت حتی یک قلم از اجناس این فهرست را فراموش نمی کرد. ویار سیما البالو خشکه ، گوجه سبز و خیلی چیز های دیگر بود که پدر بدون انها به منزل باز نمی گشت.
رفتار نا مقعول عروس و پدرشوهر از نظر دیگران زیاد هم جالب به نظر نمی رسید و این را از تعجب و لب ورچیدنشان متوجه می شدیم. ما هم متوجه این رفتار افراطی پدر بودیم ، اما جرات ابراز ان را نداشتیم. گاهی از اشپزمان که زنی خون گرم و اهل شمال بود می شنیدم که : خیلی عجیب است ! من تا به حال یک چنین عروس و پدرشوهری ندیده بودم.
یک روز بی بی شوکت به منزلمان امد و به ما اطلاع داد که می خواهد برای مصطفی ، پسرش
که کم کم سنش بالا می رفت زن بگیرد. دختری که برای او در نظر گرفته شده بود دختر دایی پدرم بود که نامش عصمت بود.