تمام افراد فامیل برای عروسی مجید دعوت شدند و هنوز یک هفته به عروسی مانده بود که منزلمان پر از مهمان شد . بی بی سلطان هم از یک هفته جلوتر به منزلمان امده بود. او دو عدد قالی دوازده متری که خیلی هم خوش نقش و زیبا بود از کارگاه قالی بافیشان همراه خود اورده بود تا پدر برای او بفروشد . پدر تصمیم گرفت ان دو تخته فرش را برای خودمان بردارد و پول بی بی سلطان را کم کم به او بدهد. هر چه مادر اصرار کرد پول ان را تمام و کمال و یکجا به او بپردازد از این کار طفره رفت . با تمام این حرفها بی بی سلطان پدر را خیلی دوست داشت و پدر هم با تمام خصوصیات بدش احترام او را نگه می داشت به طوری که گاهی احساس میکردم حتی از بی بی شوکت هم بیشتر او را دوست دارد .
بی بی سلطان از میان نوه های دختری اش به سیمین بیشتر از همه علاقه داشت و همیشه او را اهوی ختایی خطاب می کرد . سیمین خیلی زیبا و طناز بود و این کلمه به حق برازنده او بود . به علاوه او خیلی پایبند اصول مذهبی بود و همین ارج و قرب او را پیش بی بی سلطان بالا می برد . زیرا خودش نیز خیلی مومن و خدا ترس بود . مادر بزرگ میانه خوبی با من نداشت و مرتب به من تذکر میداد و مرا قرتی خطاب می کرد . من همیشه جوراب ساقه کوتاه می پوشیدم و از چادر هم بدم می امد. در عوض سیمین با وجود سن کمش نماز می خواند و خیلی به سر کردن چادر تمایل داشت . من و سیمین چون خط فکری مشابهی نداشتیم نمی توانستیم رابطه عمیقی با هم داشته باشیم و هر کدام در حال و هوای خودمان سییر می کردیم .
برای پذیرایی از مهمانانی که از چند روز جلوتر به منزلمان امده بودند هرروز یک دیگ بزرگ غذا پخته میشد که این دیگ ها برای شب عروسی به هفت عدد رسید.
پدر از قبل یک دسته مطرب خبر کرده بود و سه شب مانده به عروسی هم بساط سیاه بازی را راه انداخت.
یک روز پیش از عروسی تمام حیاط و حیاط خلوت را با فرش پوشاندند و روی حوض را هم تخته انداختند و روی ان را هم با قالی پوشاندند. دور تا دور حیاط را میز و صندلی چیدند . به دیوارهای حیاط قالیچه های تزئینی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)