به گفته مادر وقتی حضور می فهمند داماد مجید است از تعجب چشمانشان گرد می شود. البته حق داشتند .زیرا مجید با وجود قد بلند و لاغرش هنوز چهره بچه گانه ای داشت.
به هر صورت همان شب خانم بزرگ موافقتش را برای ازدواج سیما با مجید اعلام می کند و همان شب میزان مهریه تعین و سایر گفت و گوها انجام می شود و در حقیقت مجلس خواستگاری به مجلس بله بران تبدیل می شود . مهریه سیما یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنج هزار تومان به اضافه اینه و شمعدان نقره بود.حلقه و انگشتری و لباس عروس و سایر چیزهایی که باید خریده می شد در نظر گرفته و مکتوب شد و همگان به عنوان شاهد زیر ان انگشت زدند.
وقتی مادر با لب های اویزان و پدر با صورتی خندان وارد خانه شدندفهمیدم برادر بزرگم وارد جمع متاهلان شده است . نگاهی به چهره بی تفاوت و ساده مجید انداختم و در دل گفتم اصلا بهش نمیاد زن داشته باشه.
این موضوع خیلی زود در میان اقوام و دوستان و اشنایان پیچید . هر کس به پدر می رسید به جای تبریک و تهنیت با تعجب می گفت: حسین مگه عقلت رو از دست دادی که پسرت رو این قدر زود زن دادی؟
پدر که شتید خودش هم خوب می دانست کار زیاد درستی نکرده برای اینکه به اصطلاح کم نیاورد و در جواب میخندید و می گفت : اون دوتا عشقبازی می کنند من هم از وجودشان لذت می برم.
تا چشم برهم زدیم موعد عقدکنان مجید و سیما رسید . پدر در این مورد تمام سعی اش را به کار برد تا سنگ تمام بگذارد و الحق هم که چنین شد . مراسم عقد در منزل عموی سیما برگزار شد.
چهار اتاق تو در توی منزل عموی سیما پر از مهمانان زن بود و چهار اتاق طبقه بالا را هم مردان اشغال کرده بودند . اکثر مهمانان از بستگان عروس بودند.
سیما در لباس عروسی با ان ارایش ملایم بسیار زیبا تر شده بود و من از ته قلب خوشحال بودم که چنین زن برادر خوشکلی نصیبم شده . مجید در کت و شلوار دامادی چهره اش از قبل هم بچگانه تر به نظر می رسید.هیچ برقی در چشمانش نبود و شاید زن گرفتن برای او مانند خرید همان کت و شلواری که تنش بود هیجان داشت.
میوه و شیرینی و نقل و میوه فراوان بود . گل های زیادی از طرف مهمانان و اشنایان دو طرف اورده شده بود . خطبه عقد خوانده شد و مجید و سیما به طور رسمی به عقد هم در امدند.
فاصله بین عقد و عروسی شان نه ماه بود .در این مدت مجید شاید پنج بار هم به منزل زربندی نرفته بود و البته هر بار هم با اصرار و توپ و تشر و دعوا می گفت باید به نامزدت سر بزنی . مجید کم رو تر از ان بود که متوجه موقعیت جدیدش شود .او نه نامزد بازی بلد بود و نه زبان عشقی را می دانست. در واقع نمی دانست چه باید بکند .هر بار پدر هدیه ای برای سیما می گرفت و ان را به مجید می داد تا برای او ببرد. گاهی فکر میکنم مجید این وسط نقش پستچی را ایفا می کرد که گه گاهی وظیفه داشت بسته ای را به دست سیما برساند. بعدها سیما برایم تعریف کرده که وقتی مجید به منزلشان می رفته سر به زیر و خجالتی مدتی ساکت و صامت ب گل های قالی زل می زده و بعد از جا بلند می شد و با وجود اصرار خانم و اقای زربندی انجا را ترک می کرده . شاید پدر و مادر سینا خوشحال بودند که چنین داماد محجوب و سربه زیری نصیبشان شده ولی مطمئنم این رفتار مجید ان احساسی را که باید یک دختر نامزد دار داشته باشد در وجود سیما زنده نمی کرد . بدون شک همین طور بود.
هنوز موعد نه ماه سر نیامده بود که اقای زربندی به پدر پیغام داد که جهیزیه سیما اماده است و به این وسیله فهماند که باید هر چه زوتر بساط عروسی را علم کنیم . قرار روز بیست و هشت مرداد که مصادف بود با ولادت حضرت محمد (ص) گذاشته شد . پدر که همیشه ادم بی حال و کم حوصله ای بود برای عروسی ان دو شور و هیجان زیادی داشت به طوری که گاهی مادر که هنوز زیاد راضی به نظر نمی رسید با طعنه به او می گفت : چه خبره هول می زنی حلا خوبه خودت قرار نیست داماد بشی . پدر سرحال و قبراق می خندید و می گفت : شب پادشاهی همین است و بس که پسر را پدر کند داماد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)