وقتی خسته از جست و خیز و دویدن کنار بزرگترها برگشتیم متوجه شدم سلیمه خانم درباره آقای زربندی و رفتار او در خانه صحبت می کند و مادر با سکوتی معنی دار به حرفهایش گوش سپرده است.
سلیمه خانم که با رفتار پدر در خانه آشنا بود از بخت و اقبال خودش تعریف می کرد و محاسن و صفات خوب زربندی را شرح می داد. هر از گاهی هم از محاسن و هنرهای سیما تعریف و تمجید می کرد و اینکه چطور به کارهای خیاطی و بافتنی و آشپزی وارد است.
برای ناهار غذاهای مفصلی آماده شده بود که البته دستپخت آقای زربندی بود. می داتستم او دستپخت سلیمه خانم را قبول ندارد و چون خیلی به شکمش اهمیت می داد آشپز خیلی خوبی هم بود و غذاهای خوشمزه ای می پخت.
در تمام مدتی که منزل آقای زربندی بودیم حواسم به پدر بود و او را میدیدم که چگونه مشتاقانه به سیما خیره می شود. این احساس ناخوشایند با من بود تا اینکه پس از ناهار پدر مثل همیشه خود رأی و مستبد و بدون اینکه حتی در این مورد نظر مادر را جویا شود جلوی روی همه از آقای زربندی سیما را برای مجید خواستگاری کرد.
همه ما و به خصوص مادر با دهانی باز و متحیر چشم بهع پدر دوختیم که با لحنی جدی مسئله را عنوان کرده بود. مجید و خواستگاری؟! او هنوز بچه بود. بچه ی بزرگ که نه تحصیلاتی داشت و نه کار درست و حسابی. هنوز جیره خوار پدر بود و چشم به پولی داشت که از پدر می گرفت. یک چنین آدمی چطور می توانست از پس زندگی و خرج یک نفر دیگر بر آید؟! حتی خود مجید هم از این پیشنهاد پدر غرق در تعجب شد و معلوم بود که تا به آن لحظه حتی به سیما فکر هم نکرده چه رسد به اینکه بخواهد با او ازدواج کند. مجید سرش را پایین انداخته بود و گوشهایش از خجالت سرخ شده بود.
در آنجا کسی نبود که به روحیات پدر آگاه نباشد. همه می دانستند او معتاد است و مشروب مصرف می کند. بارها صدای فحش و عربده ی پدر از دیوار های قطور منزل گذشته و به گوش آنان رسیده بود حتی می دانستند مجید هنوز نه کار دارد و نه تحصیلاتی و هنوز پول تو جیبی اش را از پدر می گیرد. با این حال وقتی حرف پدر تمام شد احساس کردم آقای زربندی از خوشحالی در دلش قند آب می کند.
در همان جلسه پدر و آقای زربندی به توافق رسیدند در حالی که همه ی ما فکر می کردیم این حرفها شوخی است و آنها به این طریق با هم مزاح می کنند. در این بین چهره ی مادر دیدنی بود. نارضایتی از تمام اجزای صورتش هویدا بود.
وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم پدر بار دیگر این موضوع را مطرح کرد و آقای زربندی با صورتی خندان گفت او حرفی ندارد , ولی بهتر است به طور رسمی نزد خانم بزرگ برویم و سیما را از او خواستگاری کنیم.
خانم بزرگ , مادر آقای زربندی , زنی با صلابت و متشخص بود که نزد دوست و آشنا ارج و قرب زیادی داشت. او پس از فوت پدر آقای زربندی همسر یکی از روحانیون کشور عراق شده بود و در حال حاضر در تهران زندگی می کرد. خانم بزرگ از همسر دومش سه پسر داشت که هر کدام