95-92
حال و هوای شهرستان جور دیگری بود. بافت سنتی خانه ها , کوچه و خیابان ها , هوای ده و بوی مخصوص آن و حتی طرز لباس پوشیدن مردم و کلام ساده شان هنگامی که به آنها سلام می کردیم یک جور خاص بود.
پستی و بلندی و شیب تند و ملایم کوچه های خاکی , بوی خاک و چوب سوخته و فضولات حیوانات , هوای سالم و آفتاب درخشان , جوی آب روان و از بس زلال بود می شد سنگریزه های کف آن را شمرد, درختان سبز که با ترنم نسیم میان شاخ و برگشان سمفونی زندگی را اجرا می کردند همه چیزهایی بود که هر گاه چشمانم را می بندم و فکر می کنم با تمام وجود احساسشان می کنم. آه که چقدر عید را دوست داشتم. صفایی را که در آنجا دیدم در هیچ کجای دنیا درک نکردم.
هنوز دو روز از آمدنمان به ده نمی گذشت که آقای زربندی و سلیمه خانم
به دیدنمان آمدند و بعد ما را دعوت کردند تا روز بعد برای ناهار به منزلشان برویم.
روز بعد که جمعه بود همگی به منزل آقای زربندی رفتیم. به محض وارد شدن به حیاط منزل تعجب را در چهره مادر و پدر مشاهده کردم. البته حق با آنها بود خانه ای بزرگ و حیاتی بی سر و ته جلوی رویمان نمایان شد که با آن چیزی که از زندگی و اوضاع و احوال قدیم آقای زربندی می دانستیم زمین تا آسمان اختلاف داشت.
محوطه ی باغ نظم و ترتیب خاصی نداشت و درختان زیادی در آنجا بود که به نظر می رسید بعضی از آنها خودرو باشند. در وسط باغ وحوطه ی بزرگ و گردی احداث شده بود که سنگ فرش بود و حوضی در میان آن خودنمایی می کرد. اطرافش را نیمکت های چوبی گذاشته بودند. آقای زربندی و سلیمه خانم با رویی باز به استقبالمان آمدند و ورود ما را خوشامد گفتند. آقای زربندی از دیدن مجید که اینک هیجده سال داشت شگفت زده رو به پدر کرد و گفت: ماشالله , حسین آقا بهت نمیاد این شاهداماد پسرت باشه.
البته آقای زربندی با آن لهجه ی گیرای همیشگی اش اغراق می کرد , زیرا مواد مخدر چهره پدر را بیش از آنچه باید شکسته کرده بود.
آقای زربندی رئیس کل اداره اش شده بود و از این موقعیت بی نهایت خشنود و راضی بود. وقتی وارد منزل شدیم از وضعیت جدید زندگی آنان خیلی تعجب کردم وضعشان خیلی خوب شده بود و این را می شد از فرشهای دست بافتی که روی هم انداخته شده بود و همچنین اجناسی نفیس و تابلو فرشی که به دیوار آویخته شده بود فهمید. بدون علت دعوت ما نیز همین بود تا آقای زربندی موقعیت جدیدش را به ما نشان بدهد و این فکر را از ذهنمان پاک کند که دیگر او همان زربندی, کارمند جزء و جیره خوار ناچیز دولت نیست البته تنها منزلشان نبود که تغییر فاحشی کرده بود بلکه خودشان نیز دچار تغییرات شگرفی شده بودند و قیافه هایشان خیلی فرق کرده بود. از همه قابل توجه تر سیما دخترشان بود که حتی من نیز با دیدن او از تعجب دهانم باز ماند. سیما چهارده سال سن داشت و سه سال از من بزرگتر بود. آن روز لباس زیبایی به رنگ سبز پوشیده بود که هماهنگی قابل توجهی با چشمان زیبا و خوشرنگش داشت. پدر و مادر از دیدن او خیلی جا خوردند و باورشان نمی شد که او همان سیما کوچک و لاغر اندام باشد. اکنون او خانمی با چشمانی سبز مخملی و پوستی سفید و پنبه ای بود که موهای خرمایی پر پشتش جلوه ای پری گونه به او می بخشید. در این بین منوجه پدر شدم که با نگاه خاصی او را تعقیب می کرد. از این نگاه زیاد خوشم نیامد رگ حسادت دخترانه ام بلند شد. هنوز موقعیت خاص خود را نزد پدر داشتم و حاضر نبودم قدمی از این موضع عقب نشینی کنم.
مادر و سلیمه خانم با یکدیگر مشغول صحبت شدند و پدر و آقای زربندی درباره ی گذشته باب گفتگو را باز کردند. مجید با پسرهای آقای زربندی مشغول صحبت شد. من هم که پس از مدتها به سوسن رسیده بودم فارغ از صحبت بزرگترها برای بازی و دویدن به باغ بی انتهای آنان رفتیم و حمید و سارا هم دنبالمان روان شدند.