موضوعی مرا خیلی رنج می داد و آن اینکه چرا همگی ما در سطح تحصیلی پایینی بودیم. حتی خود من باید به سختی کار می کردم تا بتوانم نمره های خوبی در درسهایم کسب کنم در حالی که میدیدم بعضی از دوستانم احتیاجی به این همه تلاش ندارند. بارها از خودم پرسیدم آیا ضریب هوشی ما از دیگران کمتر است؟ اگر اینطور است که از یک پدر مشروب خور و معتاد و یک مادر عامی و بی دست و پا و آن جو متشنج خانواده بیشتر از این انتظار نمی رفت. آیا آن همه فشار روحی زمینه مناسبی برای درک و فهم و آرامش برای ما می گذاشت؟
کلاس پنجم را مثل هرسال با معدل خوبی پشت سر گذاشتم و به کلاس ششم رفتم. هنوز نسبت به مادر بیگانه بودم و احساس می کردم مرا دوست ندارد شاید این احساس از آنجا ریشه می گرفت که هیچ گاه کلمه محبت آمیزی از او نشنیدم و بر خلاف دیگر خواهر و برادرانم دست نوازش او را روی سرم احساس نکردم. شاید مادر فکر می کرد با وجود پدر که تمام محبتش را به من معطوف می کرد دیگر نیازی به محبت او ندارم در حالی که هیچ چیز نمی توانست جای محبت مادر را پر کند.
پیش از آنکه به کلاس ششم بروم قرار شد در تعطیلات تابستان به شهرستان موطن پدر برویم تا چند روزی را مهمان سید محمد و شوکت باشیم. همانروز پدر برای آگاه شدن از برنامه اتوبوسهایی که به طرف آنجا می رفت از منزل خارج شد.وقتی برگشت با خوشحالی گفت: اعظم می دونی چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
مادر با بی تفاوتی سرش را تکان داد. پدر همچنان شادو سرحال ادامه داد: زربندی رو دیدم که می خواست بره ده.
نگاه مادر رنگ کنجکاوی به خود گرفت و پرسید: چه خبر؟
پدر که از توجه مادر ذوقش گل کرده بود گفت: زربندی نزدیک یک ساله که به اونجا منتقل شده.
- برای چی؟
- اینطور که خودش می گفت اداره بخشی رو بهش واگذار کرده.
مادر که معلوم بود دل خوشی از او و خانواده اش ندارد بدون اینکه سوال دیگری بپرسد از جا بلند شد تا برای پدر چای بیاورد و با این کار نشان داد این موضوع برایش اهمیتی ندارد.
وقتی به ده رسیدیم یکراست به منزل سید محمد رفتیم. بر خلاف همیشه کلی تحویلمان گرفتند. مادر برای همه سوغاتی خریده بود که خیلی خوشحالشان کرد.