من که دلم را خالی کرده بودم برای ادامه بازی به طرف سیمین و دختر عمه ام رفتم.
این تنها مورد نبود. بارها مواردی مشابه این پیش آمده بود که این باور را به من داده بود که سید محمد و بی بی شوکت هیچ کدام از ما را دوست ندارند. البته پدر هم به آن دو علاقه ای نداشت و اگر اصرارهای مادر مبنی بر سخن خدا و پیغمبر برای نیکی به پدر و مادر نبود پدر سال تا سال خبری از آنان نمی گرفت. این بی علاقگی به حدی عیان بود که من با کم سن و سالی ام آن را متوجه می شدم. مثلاً هر بار که بی بی شوکت و سید محمد می خواستند به ده برگردند پدر اگر خواب بود حتی سرش را از زیر پتو بیرون نمی آورد تا با آنان خداحافظی کند در حالی که خوب می دانستم بیدار است. آن قدر به آن حال می ماند تا منزل را ترک کنند و بعد از جایش بلند شود. پدر عادتهای مخصوصی داشت که گاهی مرا متعجب می کرد و به فکر وامی داشت. با وجودی که با مادر سازش نداشت، اما نام او لحظه ای از دهانش نمی افتاد. توقعات زیاد پدر و سرسپردگی مادر نکته ای بود که هیچ گاه آن را درک نکردم.
- اعظم، اول هر ماه خودت منو از خواب بیدار کن و توی صورتم بخند. این کار باعث می شه تا آخر ماه بهم خوش بگذره.
- اعظم، لباسهایم را زیر کرسی گرم کن بیار تا اونارو همین جا عوض کنم و سرما نخورم.
- اعظم آفتابه مسی رو آب کن و پای کرسی بزار تا گرم بشه، می خوام صبح با اون دست و صورتم رو بشورم.
- اعظم موقع تحویل سال برو بیرون بعد بیا و به من عیدی بده تا اون سال برام سال خوبی باشه.
پدر به مادر خیلی اعتقاد داشت، اما با رفتار و کارهایش دل او را خون می کرد. مادر هم با وجودی که دل خوشی از او و کارهایش نداشت، ولی دستوراتش را مو به مو و بدون کوچک ترین اعتراضی انجام می داد. نمی دانم این اطاعت محض به چه دلیل بود. علاقه بود یا عادت؟! هیچ وقت نفهمیدم!
پدر برای اینکه ضعفهای جسمانی اش را جبران کند هر روز از قرصهای تقویت کننده و تونیکها و آمپولهای انرژی زا استفاده می کرد. انواع خوراکیهای مقوی از قبیل پسته و بادام و کشمش و گردو در کشوی میز کارش بود تا به محض احساس ضعف از آنها استفاده کند. همیشه به مادر دستور می داد گل گاو زبان و نبات و یا سنبل الطیب برایش دم کند تا قلب و اعصابش قوی شود. همیشه قطره کورامین در دسترسش بود که به محض احساس کوچک ترین ناراحتی از آن استفاده می کرد.
همان روزها بود که داروخانه ای نزدیک منزل ما باز شد. مردی به نام علی مسلک به کمک دکتر داروسازی آن را اداره می کرد. آن سالها بهداشت در مان در حال توسعه بود و مردم بیشتر به پزشکان تحصیل کرده مراجعه می کردند در نتیجه نیاز به داروهای شیمیایی هر روز بیشتر از روز پیش می شد. آشنایی پدر با علی آقا هم به علت نیاز پدر به دارو بود. هر بار که پدر *** خرید دارو از منزل خارج می شد با پلاستیکی پر از انواع و اقسام داروهای تقویتی و سرنگ و سوزن و آب مقطر به منزل بازمی گشت. این عرضه و تقاضا کم کم به دوستی او با علی آقا انجامید که این دوستی کم کم به رفت و آمد خانوادگی منجر شد.
فاصله سنی علی آقا با پدر زیاد بود، ولی چیزی که دوستی بین آن دو را بیشتر می کرد علائق مشترکشان بود و آن چیزی نبود به جز مشروب خوری
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)