پدر با تعجب به مادر نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. آن موقع نمی دانستم چرا جمله آخر مادر برای پدر این قدر تعجب آور بود. ولی بزرگ تر که شدم فهمیدم در آن موقع خوردن گوشت گاو و گوساله دلیل بر فقر و نداری بود و به خاطر همین کسانی که بنیه مالی ضعیفی داشتند هیچ وقت از قصابی محل خودشان خرید نمی کردند تا مبادا کسی بفهمد چه وضعی دارند و برای تهیه گوشت ارزان به چند محله آن طرف تر می رفتند تا کسی آنان را نبیند.
وضعیت مالی پدر هر روز بهتر از قبل می شد. از لحاظ خورد و خوراک هیچ مشکلی نداشتیم. برنج و روغن و سایر مایحتاج غذایی را سالانه انبار می کردیم. میوه های جالیزی مثل هندوانه و خربزه و طالبی را با الاغ به منزل می آوردند و در پاشیر آب انبار خالی می کردند. لباسهایمان بهتر از بقیه بچه های محل بود. در طول سال هم یکی دو بار به مسافرت می رفتیم. از هفت روز هفته هم شش روز مهمان داشتیم. فامیل پدر یک خط در میان تهران و منزل ما بودند. این نرفته، آن می آمد. آن نرفته، دیگری از راه می رسید. بنده خدا صدیقه خانم، کارگرمان، هر روز تمام وقت مشغول پخت و پز و بشور و بمال بود. گاهی اوقات که مهمان زیاد از راه می رسید برای او کمک می گرفتیم. منزلمان شده بود باغ دلگشا و پدرم شده بود حسین مشکل گشا. یکی می آمد کار می خواست، دیگری نیاز به پول داشت. سید محمد هم هرگاه می آمد از کمی درآمد و خرج گران شکایت داشت و از پسرش حاجت می طلبید. شوکت خانم هنوز هم داد از دست خساست سید محمد داشت و از پدر برای کفش و چادر و چارقدش و هم چنین کفش و لباس بچه هایش التماس دعا داشت. بیشتر این تقاضاها برآورده می شد، اما توسط مادر. پدر حاضر نبود برای خانواده اش که به عقیده خودش کاری برایش نکرده بودند خرج کند. همیشه این مادر بود که با اصرار از پدر می خواست تا دل خانواده اش را به دست بیاورد تا مبادا نفرینشان پشتمان باشد. مادر از اینکه خرج بستگان پدر کند ابایی نداشت و همیشه به پدر می گفت اگر کاری برای آنان بکند وظیفه اش را انجام داده. مادر زن عجیبی بود هیچ گاه او را آن طور که باید نشناختم!
آن روز من و سیمین همراه بچه های عمه ام قایم موشک بازی می کردیم و مرتب در بین حیاط و دالان در رفت و آمد بودیم. آن روز هم سید محمد و بی بی شوکت همراه عموهایم خانه مان بودند و مادر طبق معمول همراه کارگرمان در مطبخ مشغول پختن ناهار بود. یک بار که نوبت چشم گذاشتن سیمین شد هر کدام از ما بچه ها در گوشه ای پنهان شدیم. من به طرف دالان رفتم تا پشت در اتاق قایم شوم. از بس که هول بودم متوجه نشدم پایم را روی کفش عموی کوچکم گذاشته ام. همان لحظه بی بی شوکت که می خواست از اتاق خارج شود مرا هول داد و با تشر گفت: تو مگه کوری پاتو گذاشتی رو کفش بچه من. بعد زیر لب غر زد: دختره سر به هوا جلوی پاشو نگاه نمی کنه.
حرف بی بی شوکت بدجوری تو ذوقم زد و احساس کردم خیلی تحقیر شده ام دیگر حوصله ادامه بازی را نداشتم و مثل گربه کتک خورده ای درون خانه خزیدم و روی پله ها کز کردم. مادر نگاهی به من کرد و گفت: چرا دیگه بازی نمی کنی؟
پاسخی ندادم و همین مادر را متوجه ام کرد. دوباره پرسید: یاسمین چیزی شده؟
با بغضی که ته گلویم را گرفته بود موضوع را برای مادر تعریف کردم. مادر نگاهی به صدیقه خانم کرد و سرش را تکان داد. من که دل پری از بی بی شوکت داشتم و داغ دلم هنوز خشک نشده بود گفتم: مگه شما دیروز این کفشها را برای عمو نخریدید؟
مادر سرش را تکان داد و بعد گفت: عیبی نداره، برو بازیتو بکن.