یکی از دوستان پدر که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم آقای زربندی بود. آقای زربندی همان شریک پدر بود که با همدیگر زمین خانه را خریده بودند و دو ساختمان در آن ساخته بودند. خانه آنها کنار خانه ما قرار داشت. آقای زربندی کارمند تلفنخانه بود، ولی مثل پدر درآمد کافی نداشت، به خاطر همین پس از این همه سال نتوانسته بود خانه اش را تکمیل کند. البته تقصیری هم نداشت. با وجود هفت سر عائله که همه مصرف کننده بودند توان مالی اش بیش از این اجازه نمی داد. بزرگ ترین پسر او سهراب، یک سال از مجید بزرگتر بود و بعد از او سیروس و سعید هر کدام دو سال با هم تفاوت سنی داشتند. بعد از سعید هم دخترش سیما بود که یک سال از من بزرگ تر بود و بعد از او هم سوسن و سارا بودند. سوسن شش ساله و سارا چهار ساله بود. سیما دختر بزرگشان دختری زیبا و زرنگ با چشمانی سبز بود که تنها عضو خانواده بود که رنگ چشمان آقای زربندی را به ارث برده بود.
خانواده آقای زربندی از تمکن مالی برخوردار نبودند. این را می شد از سر و وضع و خورد و خوراکشان فهمید. گاهی شام یا ناهار به منزل ما می آمدند. ما هم بازدیدشان را پس می دادیم، اما مادر هیچ وقت قبول نمی کرد شام یا ناهار منزلشان بماند و همیشه می گفت: ان شاءالله یک روز دیگر، ولی این یک روز هیچ وقت نیامد. همیشه از این کار مادر تعجب می کردم و با خودم می گفتم چرا مادر دوست ندارد منزلشان بمانیم. یک بار وقتی داشتیم به خانه برمی گشتیم پاسخ سؤالم را گرفتم.
آن روز برای عیادت از آقای زربندی که بیمار بود به منزلشان رفتیم. ساعتی نشستیم. در طول آن مدت همسر آقای زربندی با چای از ما پذیرایی کرد. گویا میوه ای در خانه نداشتند، زیرا خبری از آن نبود. پس از ساعتی مادر رو به پدر کرد و گفت: بهتر است برویم، شاید آقای زربندی بخواهند استراحت کند. پدر موافقت کرد. خانم زربندی و آقای زربندی شروع کردند به تعارف که ای بابا، حالا کجا می خواهید بروید، شام پیش ما بمانید و...
خلاصه از آنان اصرار و از مادر انکار. من که تازه داشتم در دفتر سوسن نقاشی می کشیدم امیدوار بودم این بار مادر قبول کند تا شام بمانیم. سلیمه خانم، همسر آقای زربندی با اصرار و حتی قسم از مادر می خواست شام بمانیم، ولی مادر مجید و حمید را که منزل مانده بودند بهانه کرد و از جا بلند شد. با بی میلی مداد را رها کردم و از جا بلند شدم.
در راه بازگشت به خانه پدر از مادر پرسید: بنده خداها این همه تعارف کردند، خب چه اشکالی داشت شام بمونیم؟
مادر نفس عمیقی کشید و گفت: خودت میگی تعارف بنده خداها نون ندارند خودشون بخورن، حالا می خواهی ما هم سربارشون بشیم. مگه ندیدی یک میوه تو خونه نداشتن. تازه ملوک خانم دیروز اومده بود خونمون می گفت دیروز سلیمه خانم رو دیده که از قصابی محله بالا گوشت گاو خریده بود.