فصل 3
هشت ساله بودم و در کلاس دوم دبستان درس می خواندم. سیمین هم کلاس اول ابتدایی بود و به همان مدرسه ای می آمد که من می رفتم. سیمین ذهن ناتوانی داشت و اکثر نمره هایش از دو و سه بالاتر نمی رفت. معلم او که مرا می شناخت گاهی صدایم می کرد و می گفت: یاسمین تو که درسِت خیلی خوب بود پس چرا خواهرت این طوره؟
خیلی خجالت می کشیدم، زیرا جوابی نداشتم به او بدهم. تنها کاری که می کردم این بود که از دست سیمین حرص بخورم و در دل برایش خط و نشان بکشم.
آن سال مصادف بود با سالی که دکتر مصدق نخست وزیر ایران بود. بحران نفت و وضع اقتصادی نابسامان دولت مملکت را فلج کرده بود به خاطر همین دولت برای تأمین بودجه مورد نیاز خود اقدام به چاپ و فروش قرضه های ملی نمود. این قرضه ها در اداره ها و بانکها و حتی مدرسه ها در معرض فروش گذاشته شده بود و هر کس می توانست آنها را خریداری کند. وقتی موضوع را به پدر گفتم سی تومان به من داد تا سه قرضه بخرم و گفت: به کسی نگو.
من صبح روز بعد پول را به ناظم دادم و سه عدد قرضه خریدم. چون پدر تأکید کرده بود به کسی چیزی نگویم سه عدد برگه را تا کردم و آن را در مداد تراشی که به صورت ماشین باری بود و زیر محل بار آن محفظه ای بود قرار دادم و به اصطلاح خودم آن را مخفی کردم. همان شب، هنگامی که سر تکالیفم نشستم مجید که مثل همیشه دوست داشت به چیزی ور برود تراش را برداشت و شروع کرد به بازی کردن با آن. من از ترس اینکه مبادا برگه های قرضه را ببیند و رازم فاش شود بلند شدم تا تراش را از او بگیرم. او شروع کرد به سر به سر گذاشتن با من و مداد تراش را این دست و آن دست کرد. در همین موقع بود که باربند آن عقب رفت و اوراق قرضه از آن بیرون افتاد. مجید بی درنگ آنها را برداشت و به محض اینکه فهمید آنها چه هستند رو به مادر کرد و گفت: مادر ببین، پدر به یاسمین پول داده قرضه خریده اما هرچی من گفتم می خوام قرضه بخرم گفت پول ندارم.
همین موضوع باعث شد شب که پدر به منزل آمد بین او و مادر جر و بحث شود که در نهایت منجر به کتک کاری شد. پدر هم طبق معمول به همان بهانه مرا برداشت و به منزل عمه ام برد. در طول راه زیر لب زمزمه می کرد: این زن آخرش تو رو می کشه، چشم نداره ببینتت، باید طلاقش بدم. دیگه به درد زندگی نمی خوره.
با نگرانی به حرفهای پدر گوش می دادم و از خودم می پرسیدم مگر من چه کار کرده ام که مادر این قدر از من متنفر است؟
البته این موارد به ندرت پیش می آمد که موضوع اصلی دعوایشان من باشم، ولی در کل پدر و مادر خیلی با هم دعوا و کتک کاری می کردند. بارها پدر، مادر را تهدید به طلاق کرده بود. حتی یکی دو بار هم به محضر رفته بود تا این کار را بکند که با سرزنش و نکوهش دوست و آشنا و حتی محضردار که فهمیده بود او پنج بچه دارد به خانه بازگشته بود.
این کتک کاریها و اوقات تلخیها و به خصوص بی حرمتیها و فحاشیها که مطمئن بودم به گوش در و همسایه می رسد مرا روز به روز سرافکنده تر و سرخورده تر می کرد. از بچه های همسایه خجالت می کشیدم، زیرا می دانستم آنها خبر دارند منزل ما چه خبر بوده است. بدون اعتماد به نفش و خجالتی بودم و زیاد با دوستانم قاطی نمی شدم. تنها دوستی که داشتم نسرین، هم کلاسم بود که برخلاف من باریک و سبزه بود. با او بیش از هر کس دیگر کنار می آمدم، زیرا زندگی او نیز دست کمی از من نداشت و همین وجه اشتراک باعث پیوند من و او می شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)