همیشه با خودم فکر می کردم اگر آمپول زدن در منزل این قدر بد است پس چرا پدر این کار را می کند؟ اگر خودش هم می داند تزریق آمپول این قدر خطرناک است پس چرا جانش را در معرض خطر قرار می دهد؟ این سؤالات بارها و بارها در ذهنم تکرار می شد، ولی هیچ وقت نخواستم آن را به زبان بیاورم، زیرا می دانستم جوابی که خواهم شنید آن چیزی نیست که موافق دلم باشد. همان موقع هم می دانستم پدر چه کار هولناکی در حق ما و خودش می کند. اما نمی خواستم قباحت و زشتی کارش را بپذیرم زیرا به حدی دوستش داشتم که دلم نمی خواست حتی کوچک ترین فکر بدی درباره اش کنم.
یک روز غروب پدر به منزل آمد و پس از خوردن مختصری غذا کنار کشید و طبق معمول سر جای همیشگی اش نشست و بساط تزریق را جلویش پهن کرد. همه ما سر سفره بودیم و هر کس مشغول خوردن غذایش بود و به پدر توجهی نداشت. تنها من بودم که با نگرانی به او نگاه می کردم و منتظر بودم کارش تمام شود تا بتوانم با خیال راحت باقی غذایم را بخورم.
او همان طور که یک پا را تکیه گاه دستش کرده بود پای دیگرش را زیرش جمع کرد و سرنگ را برداشت و بعد از مالیدن پنبه الکلی به پوستش، سوزن را در دستش فرو کرد. هنوز یک ثانیه نشده بود که سرنگ را رها کرد و با یک دست گلویش را چسبید و همان لحظه رنگش مثل قیر سیاه شد. وحشت زده به او نگاه کردم. احساس کردم الان است که خفه شود. من که حال خودم را نمی فهمیدم مثل فشنگ از جا پریدم و پیش از اینکه بقیه به خود بیایند پارچ آبی که وسط سفره بود را برداشتم و در حالی که نام مقدس حضرت عباس را به زبان می آوردم آن را روی سر پدر خالی کردم و بعد خودم بی حال و وحشت زده نقش زمین شدم. تمام بدنم بی حس بود، اما از حال نرفته بودم. همان طور که نگاهم به صورت پدر بود دیدم کم کم رنگش باز شد و توانست نفس بکشد. تازه آن وقت بود که حس کم کم به بدن من بازگشت و توانستم مادر و خواهر و برادرانم را ببینم که با ترس به پدر که حالش رو به بهبود می رفت نگاه می کردند.
پس از اینکه حال پدر خوب جا آمد مرا بغل کرد و بوسید و گفت: قربون دختر خوبم برم که نجاتم داد. نزدیک بود تلف بشم.
آن موقع که هیچ، تا سالها بعد هم علت این واقعه را نفهمیدم. خیلی گذشت تا توانستم بفهمم بین تزریق عضلانی مرفین با تزریق وریدی آن چه فرقی وجود دارد و تازه فهمیدم چرا پدر به آن حال درآمده بود. بدون شک ناخالصیهای موجود در مرفین دست ساز خودش باعث آن حالت شده بود و او همواره بایستی مواظب بود که مرفین داخل خونش نشود.