همان شب که پدر آمد مادر جریان را از او پرسید. پدر بدون اینکه منکر این موضوع شود گفت: آره، اون پدرسوخته سر همه ما کلاه گذاشته. پول کلانی از ما گرفت و ما را به مرفین معتاد کرد.
پس از آن برنامه تزریق مرفین دیگر علنی شد. پدر مرفین را در شیشه های ده سی سی تهیه می کرد و به منزل می آورد. سرنگی شیشه ای، پنس، سوزنهای تزریق در اندازه های مختلف و چراغ الکلی از وسایل کار پدر بود و جای منقل و وافور را گرفته بود.
هر روز صبح وسایلش را می آورد و جای همیشگی اش می نشست. سرنگ را می جوشاند و مرفین را در آن می کشید و به خود تزریق می کرد. روزها می گذشت و تزریق از روزی یک بار به روزی دو و بعد به روزی سه بار کشید. کم کم کار به جایی رسید که دیگر خودش مرفین را تهیه می کرد. این کیمیاگری هر هفته و یا دو هفته یک بار، آن هم روزهای جمعه تکرار می شد و جای تفریح و گردشمان را می گرفت. چه تفریح مفرحی!
کم کم کلاس دوم را به پایان می رساندم و درسهایم مثل سال قبل به خوبی پیش می رفت. از خواندن و یاد گرفتن لذت می بردم. پدر مرا تشویق به این کار می کرد. البته خود او با تمام خصوصیات اخلاقی بد و خوبش اهل مطالعه بود و هر شب ساعتی را به خواندن روزنامه اختصاص می داد تا در جریان وقایع سیاسی و اجتماعی روز قرار بگیرد. من کنار او می نشستم و به تبعیت از او و با وجود سواد ناقصم روزنامه می خواندم. پدر از این کار من لذت می برد و گاهی سرم را در آغوش می گرفت و روی موهایم بوسه ای می نشاند و گاهی هم غلطهایم را می گرفت. گاهی سؤالاتی مطرح می کردم و او با دقت پاسخم را می داد.
- پدر چرا ملک فاروق، پادشاه مصر، را از سلطنت خلع کردند؟
- چرا رضا شاه را به جزیره موریس تبعید کردند؟
- چرا مردم دنیا با هم جنگ می کنند؟
- امریکا کجاست؟ نام رئیس جمهورش چیه؟
- پایتخت فرانسه کدوم شهره؟
همان طور که دوست داشتم پاسخ سؤالاتم را دریافت کنم می خواستم معلومات خودم را هم به رخ پدر بکشم. او که لبخندش حاکی از لذت بردنش بود بدون اینکه حوصله اش از حرفهای من سر برود به سؤالاتم پاسخ می داد. در واقع تشویقهای او بود که خواندن و عشق مطالعه را در من زنده کرد.
پدر روی من خیلی حساب باز کرده بود و همیشه می گفت برای خودم کسی خواهم شد. گاهی اوقات مرا خانم دکتر و یا خانم مهندس خطاب می کرد که این حرف بازتاب عجیبی در وجودم ایجاد می کرد. من می کوشیدم تا آن چیزی شوم که پدر می گفت. در آن سن او برای من بُتی بود که با تمام وجود او را می پرستیدم و همیشه نگران بودم مبادا بلایی سرش بیاید. هر بار که سوزن مرفین را به پوستش فرو می کرد گویی آن سوزن را به قلب من فرو می کند. با رنگی پریده منتظر بودم این تزریق لعنتی بدون خطر تمام شود تا من نفس راحتی بکشم.
پدر در مورد اعتیادش به ما بچه ها هشدارهایی داده بود. صدای او همیشه در گوشم زنگ می زد که: مبادا به کسی بگید پدر ما توی خونه آمپول می زنه ها.
- بچه ها، حواستون باشه اگر یک وقت موقع تزریق دیدید من رنگم تغییر کرد و سیاه شد بدونید حالم بد شده. سریع مقداری آب سرد روی سرم بریزید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)