یک روز ایران خانم که چندی بود جای دیگری منزل گرفته بود برای دیدن مادر به منزلمان آمد. او و مادر هنوز با یکدیگر رفت و آمد داشتند و از حال هم بی خبر نبودند. ایران خانم همان یک پسر را داشت و عقیده داشت با وجود شوهری مثل عباس همان امیر هم زیادیست. امیر در کلاس پنجم درس می خواند و این طور که ایران خانم می گفت درسش خیلی خوب بود. عباس آقا هم به همان وضعیت قبل بود با این تفاوت که دیگر ایران خانم خرج او را می داد و او از صبح تا شب گوشه منزل مشغول چرت زدن و تریاک کشیدن بود. بیچاره ایران خانم!
مادر و ایران خانم در حال گفت و گو بودند و من برای کاری به صندوقخانه رفته بودم. هنگامی که می خواستم پایین بیایم شنیدم که مادر جریان ترک پدر را برای او تعریف می کند و از اینکه عاقبت بساط منقل و تریاک از خانه مان جمع شده بود اظهار خوشحالی می کرد. کلام مادر هنوز در گوشم زنگ می زند: ایران خانم، نمی دونی چقدر خوشحالم. خدارو شکر که عاقبت حسین تریاک رو ترک کرد.
ایران خانم با شگفتی پرسید: خیر است ان شاءالله، چطوری تونسته این کار را بکنه؟
مادر گفت: یک دکتر مجرب و خوب که خدا الهی خیرش بدهد به تازگی از خارج آمده. می گویند کارش حرف ندارد. یک هفته ای می تونه ترک بده. کاش می شد عباس آقا هم آنجا برود و ترک کند.
ایران خانم با چشمانی که برق آن حکایت از امیدواری اش می کرد گفت: اگه این طوره که می گی خیلی خوبه. حالا چطور این کار رو کرده؟ چون این طور که من می دونم ترک این لعنتی خیلی مشکله.
مادر با لبخند گفت: والله این طور که حسین آقا می گفت هفت هشت نفر رو تو منزلش بستری می کنه و روزی یک آمپول به اونا می زنه تا کشیدن تریاک از سرشون بیفته. البته حسین هنوزم روزی یک آمپول می زنه که دیگه حسابی محکم کاری بشه.
هیچ وقت حالت ایران خانم را هنگامی که مادر داشت این حرفها را می زد فراموش نخواهم کرد. چشمانش گرد شده و چنان به مادر چشم دوخته بود که با خودم فکر کردم شاید شنیدن کار این پزشک ماهر او را چنین شگفت زده کرده، ولی بعد فهمیدم نگاه او حکایت دیگری دارد.
حرف مادر که تمام شد ایران خانم با حالتی بهت زده گفت: اعظم خانم، آمپول رو بیار ببینم.
همان طور روی پله ها ایستاده بودم و منتظر نتیجه این بحث بودم. مادر از جا بلند شد و لحظه ای بعد در حالی که آمپولی در دست داشت به طرف او آمد. من به آرامی از پله های صندوقخانه پایین آمدم و در حالی که به قیافه ایران خانم دقیق شده بودم منتظر واکنش او بودم. ایران خانم به محض دیدن آمپول رنگ چهره اش تغییر کرد و در حالی که رنگ از رویش پریده بود گفت: اعظم خانم، این چه نوع ترک کردنه؟ این آمپول پدر جد تریاکه، این عصاره تریاکه، این آمپول مرفینه!
در عالم بچگی احساس کردم مصیبتی عظیم بر سرمان فرود آمده. مادر حیرت زده با چشمانی که کم مانده بود از حدقه خارج شود به ایران خانم نگاه می کرد. برای اولین بار به راستی دلم برایش سوخت. در آن نگاه دنیایی بدبختی و سیاه روزی را مشاهده کردم.
ساعتی بعد ایران خانم رفت و ما که مرفین را شناخته بودیم با کوهی از غم ماندیم.