صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از وقتی رباب آمده بود مادر کمتر بهانه می گرفت و کمتر سر به سر پدر می گذاشت. رباب زن خوب و مهربانی بود که درک خوبی از مسائل داشت. علاوه بر آن همدم خوبی برای مادر بود و در کارها به او کمک می کرد.
    آن شب زمستانی و سرد که مادر دچار درد زایمان شده بود رباب همه را در صندوقخانه کرد و در را به رویمان بست و گفت همین جا بازی کنید و اگر هم خواستید همین جا بخوابید. سپس ما را گذاشت و رفت. ساعتی بازی کردیم که با شنیدن صدای ریز و ظریف نوزادی فهمیدیم بچه به دنیا آمده است. زمانی توانستیم از صندوقخانه بیرون بیاییم که مادر مرتب و آرام داخل رختخوابش دراز کشیده بود و نوزادی کوچک و قشنگ کنارش به خواب رفته بود. همان موقع که فهمیدم دارای خواهر دیگری شده ام خیلی خوشحال شدم. نام این دختر را زرین گذاشتند. بی بی سلطان که اینک سنی از او گذشته بود به خانه مان آمد تا به اصطلاح مراقب مادر باشد، هرچند که خودش به مراقبت دیگران احتیاج داشت.
    پدر که به خانه آمد متوجه بودم تا واکنش او را در مقابل نوزاد جدید ببینم. می خواستم ببینم آیا هنوز جایگاهم را دارم و یا با آمدن عضو جدید از مقام خود خلع شده ام. خوشبختانه هنوز سوگلی پدر بودم و حتی نسرین هم با آن چشمان زیبا و پوست سفید نتوانسته بود جای مرا تصاحب کند.
    روز دهم برای مادر حموم زایمان گرفتند، بساط میوه و شیرینی آماده شد و غذای مفصلی نیز پخته شد تا با آن از دوستان و آشنایانی که به منزلمان آمده بودند پذیرایی شود. همان اول صبح مادر و بچه را به حمام بردند و در میان صلوات و دود اسفند به منزل برگرداندند.
    آن روزها پدر به شدت به تریاک اعتیاد داشت و مطابق معمول روزی سه بار بساط منقلش را در منزل برپا می کرد و متأسفانه این کار را در اتاق و جلوی ما بچه ها انجام می داد. ما ردیف می نشستیم و چون تماشاخانه ای به او و کارهایش نگاه می کردیم. گاهی که به آن روزها می اندیشم معتقدم این زشت ترین منظره ای بود که می توانستم شاهدش باشم. شاید مادر هم آن موقع همین عقیده را داشت که با پدر جر و بحث می کرد که این کار را دور از خانه و یا جلوی بچه ها انجام ندهد که بدبختانه گوش شنوایی وجود نداشت. این تذکرها هر بار تکرار می شد، ولی نتیجه ای از آن حاصل نمی شد.
    یک روز پدر بی مقدمه رو به مادر کرد و گفت: اعظم، می گن دکتری از خارج آمده که می تونه اعتیاد رو ترک بده. منم می خوام چند روزی برم بستری بشم. شاید بتونم از شر این لعنتی خلاص بشم.
    مادر که حتی تصور شنیدن این حرف را هم نمی کرد گل از گلش شکفت و با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد. فردای همان روز پدر با یک ساک کوچک از منزل خارج شد و رفت که اعتیادش را ترک کند.
    نمی دانم کجا رفت، اما چند روز به منزل نیامد. من از فراق او هر شب اشک می ریختم تا به خواب می رفتم. غم عمیقی در وجودم لانه کرده بود و نبودن پدر به آتش این غم دامن می زد. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم و خودم را از بچه های دیگر جدا نگه می داشتم و معتقد بودم هیچ کس مثل من نمی تواند در نبودن پدر چنین غمگین باشد. هر روز نزدیک غروب چشم به در می دوختم و منتظر بودم بازگردد. شبها که مشغول نوشتن تکالیفم بودم گهگاهی به عکس او که روی تاقچه اتاق بود نگاه می کردم و دور از چشم بقیه اشک می ریختم. هیچ کس غم مرا درک نمی کرد و حتی کلمه ای نمی گفت تا شاید تسکین پیدا کنم. مادر که سرگرم کار خود بود و شاید حتی از نبودن پدر خوشحال هم بود. البته او حق داشت زیرا از جر و بحثهای بدون نتیجه و همیشگی که اغلب با پیروزی پدر و نشستن حرف او به کرسی خاتمه می یافت خبری نبود. مجید و بقیه بچه ها هم که از سر و کول هم بالا می رفتند و بدون شک از اینکه کسی نبود سرشان فریاد بکشد تا ساکت باشند خیلی هم راضی بودند. مجید مثل همیشه خوشمزگی می کرد و بقیه را می خنداند، اما من با ناراحتی رو برمی گرداندم و در قعر اقیانوس نگرانی غرق می شدم. سؤالاتی مثل خوره روحم را می خورد. اگه پدر بمیره چی؟ اگه دیگه خونه نیاد چی؟ یعنی میشه باز هم پدر رو ببینم؟
    عاقبت پدر بازگشت. شاید اگر دنیا را به من می بخشیدند آن قدر خوشحال نمی شدم. به پای پدر چسبیده بودم و بوی تن او را با تمام وجود به ریه هایم می کشیدم. پدر خوشحال و سرحال بود و از آن حال نزار گذشته خبری نبود. همان شب به مادر گفت: اعظم، نمی دونی این دکتر معجزه می کنه. هر روز یک آمپول به ما تزریق می کرد، ما هم دیگه هوس کشیدن تریاک نداشتیم.
    همه ما بی نهایت خوشحال بودیم و از اینکه پدر از شر تریاک لعنتی راحت شده بود خدا را شکر می کردیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    همان شب که پدر آمد مادر جریان را از او پرسید. پدر بدون اینکه منکر این موضوع شود گفت: آره، اون پدرسوخته سر همه ما کلاه گذاشته. پول کلانی از ما گرفت و ما را به مرفین معتاد کرد.
    پس از آن برنامه تزریق مرفین دیگر علنی شد. پدر مرفین را در شیشه های ده سی سی تهیه می کرد و به منزل می آورد. سرنگی شیشه ای، پنس، سوزنهای تزریق در اندازه های مختلف و چراغ الکلی از وسایل کار پدر بود و جای منقل و وافور را گرفته بود.
    هر روز صبح وسایلش را می آورد و جای همیشگی اش می نشست. سرنگ را می جوشاند و مرفین را در آن می کشید و به خود تزریق می کرد. روزها می گذشت و تزریق از روزی یک بار به روزی دو و بعد به روزی سه بار کشید. کم کم کار به جایی رسید که دیگر خودش مرفین را تهیه می کرد. این کیمیاگری هر هفته و یا دو هفته یک بار، آن هم روزهای جمعه تکرار می شد و جای تفریح و گردشمان را می گرفت. چه تفریح مفرحی!
    کم کم کلاس دوم را به پایان می رساندم و درسهایم مثل سال قبل به خوبی پیش می رفت. از خواندن و یاد گرفتن لذت می بردم. پدر مرا تشویق به این کار می کرد. البته خود او با تمام خصوصیات اخلاقی بد و خوبش اهل مطالعه بود و هر شب ساعتی را به خواندن روزنامه اختصاص می داد تا در جریان وقایع سیاسی و اجتماعی روز قرار بگیرد. من کنار او می نشستم و به تبعیت از او و با وجود سواد ناقصم روزنامه می خواندم. پدر از این کار من لذت می برد و گاهی سرم را در آغوش می گرفت و روی موهایم بوسه ای می نشاند و گاهی هم غلطهایم را می گرفت. گاهی سؤالاتی مطرح می کردم و او با دقت پاسخم را می داد.
    - پدر چرا ملک فاروق، پادشاه مصر، را از سلطنت خلع کردند؟
    - چرا رضا شاه را به جزیره موریس تبعید کردند؟
    - چرا مردم دنیا با هم جنگ می کنند؟
    - امریکا کجاست؟ نام رئیس جمهورش چیه؟
    - پایتخت فرانسه کدوم شهره؟
    همان طور که دوست داشتم پاسخ سؤالاتم را دریافت کنم می خواستم معلومات خودم را هم به رخ پدر بکشم. او که لبخندش حاکی از لذت بردنش بود بدون اینکه حوصله اش از حرفهای من سر برود به سؤالاتم پاسخ می داد. در واقع تشویقهای او بود که خواندن و عشق مطالعه را در من زنده کرد.
    پدر روی من خیلی حساب باز کرده بود و همیشه می گفت برای خودم کسی خواهم شد. گاهی اوقات مرا خانم دکتر و یا خانم مهندس خطاب می کرد که این حرف بازتاب عجیبی در وجودم ایجاد می کرد. من می کوشیدم تا آن چیزی شوم که پدر می گفت. در آن سن او برای من بُتی بود که با تمام وجود او را می پرستیدم و همیشه نگران بودم مبادا بلایی سرش بیاید. هر بار که سوزن مرفین را به پوستش فرو می کرد گویی آن سوزن را به قلب من فرو می کند. با رنگی پریده منتظر بودم این تزریق لعنتی بدون خطر تمام شود تا من نفس راحتی بکشم.
    پدر در مورد اعتیادش به ما بچه ها هشدارهایی داده بود. صدای او همیشه در گوشم زنگ می زد که: مبادا به کسی بگید پدر ما توی خونه آمپول می زنه ها.
    - بچه ها، حواستون باشه اگر یک وقت موقع تزریق دیدید من رنگم تغییر کرد و سیاه شد بدونید حالم بد شده. سریع مقداری آب سرد روی سرم بریزید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    همیشه با خودم فکر می کردم اگر آمپول زدن در منزل این قدر بد است پس چرا پدر این کار را می کند؟ اگر خودش هم می داند تزریق آمپول این قدر خطرناک است پس چرا جانش را در معرض خطر قرار می دهد؟ این سؤالات بارها و بارها در ذهنم تکرار می شد، ولی هیچ وقت نخواستم آن را به زبان بیاورم، زیرا می دانستم جوابی که خواهم شنید آن چیزی نیست که موافق دلم باشد. همان موقع هم می دانستم پدر چه کار هولناکی در حق ما و خودش می کند. اما نمی خواستم قباحت و زشتی کارش را بپذیرم زیرا به حدی دوستش داشتم که دلم نمی خواست حتی کوچک ترین فکر بدی درباره اش کنم.
    یک روز غروب پدر به منزل آمد و پس از خوردن مختصری غذا کنار کشید و طبق معمول سر جای همیشگی اش نشست و بساط تزریق را جلویش پهن کرد. همه ما سر سفره بودیم و هر کس مشغول خوردن غذایش بود و به پدر توجهی نداشت. تنها من بودم که با نگرانی به او نگاه می کردم و منتظر بودم کارش تمام شود تا بتوانم با خیال راحت باقی غذایم را بخورم.
    او همان طور که یک پا را تکیه گاه دستش کرده بود پای دیگرش را زیرش جمع کرد و سرنگ را برداشت و بعد از مالیدن پنبه الکلی به پوستش، سوزن را در دستش فرو کرد. هنوز یک ثانیه نشده بود که سرنگ را رها کرد و با یک دست گلویش را چسبید و همان لحظه رنگش مثل قیر سیاه شد. وحشت زده به او نگاه کردم. احساس کردم الان است که خفه شود. من که حال خودم را نمی فهمیدم مثل فشنگ از جا پریدم و پیش از اینکه بقیه به خود بیایند پارچ آبی که وسط سفره بود را برداشتم و در حالی که نام مقدس حضرت عباس را به زبان می آوردم آن را روی سر پدر خالی کردم و بعد خودم بی حال و وحشت زده نقش زمین شدم. تمام بدنم بی حس بود، اما از حال نرفته بودم. همان طور که نگاهم به صورت پدر بود دیدم کم کم رنگش باز شد و توانست نفس بکشد. تازه آن وقت بود که حس کم کم به بدن من بازگشت و توانستم مادر و خواهر و برادرانم را ببینم که با ترس به پدر که حالش رو به بهبود می رفت نگاه می کردند.
    پس از اینکه حال پدر خوب جا آمد مرا بغل کرد و بوسید و گفت: قربون دختر خوبم برم که نجاتم داد. نزدیک بود تلف بشم.
    آن موقع که هیچ، تا سالها بعد هم علت این واقعه را نفهمیدم. خیلی گذشت تا توانستم بفهمم بین تزریق عضلانی مرفین با تزریق وریدی آن چه فرقی وجود دارد و تازه فهمیدم چرا پدر به آن حال درآمده بود. بدون شک ناخالصیهای موجود در مرفین دست ساز خودش باعث آن حالت شده بود و او همواره بایستی مواظب بود که مرفین داخل خونش نشود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 3

    هشت ساله بودم و در کلاس دوم دبستان درس می خواندم. سیمین هم کلاس اول ابتدایی بود و به همان مدرسه ای می آمد که من می رفتم. سیمین ذهن ناتوانی داشت و اکثر نمره هایش از دو و سه بالاتر نمی رفت. معلم او که مرا می شناخت گاهی صدایم می کرد و می گفت: یاسمین تو که درسِت خیلی خوب بود پس چرا خواهرت این طوره؟
    خیلی خجالت می کشیدم، زیرا جوابی نداشتم به او بدهم. تنها کاری که می کردم این بود که از دست سیمین حرص بخورم و در دل برایش خط و نشان بکشم.
    آن سال مصادف بود با سالی که دکتر مصدق نخست وزیر ایران بود. بحران نفت و وضع اقتصادی نابسامان دولت مملکت را فلج کرده بود به خاطر همین دولت برای تأمین بودجه مورد نیاز خود اقدام به چاپ و فروش قرضه های ملی نمود. این قرضه ها در اداره ها و بانکها و حتی مدرسه ها در معرض فروش گذاشته شده بود و هر کس می توانست آنها را خریداری کند. وقتی موضوع را به پدر گفتم سی تومان به من داد تا سه قرضه بخرم و گفت: به کسی نگو.
    من صبح روز بعد پول را به ناظم دادم و سه عدد قرضه خریدم. چون پدر تأکید کرده بود به کسی چیزی نگویم سه عدد برگه را تا کردم و آن را در مداد تراشی که به صورت ماشین باری بود و زیر محل بار آن محفظه ای بود قرار دادم و به اصطلاح خودم آن را مخفی کردم. همان شب، هنگامی که سر تکالیفم نشستم مجید که مثل همیشه دوست داشت به چیزی ور برود تراش را برداشت و شروع کرد به بازی کردن با آن. من از ترس اینکه مبادا برگه های قرضه را ببیند و رازم فاش شود بلند شدم تا تراش را از او بگیرم. او شروع کرد به سر به سر گذاشتن با من و مداد تراش را این دست و آن دست کرد. در همین موقع بود که باربند آن عقب رفت و اوراق قرضه از آن بیرون افتاد. مجید بی درنگ آنها را برداشت و به محض اینکه فهمید آنها چه هستند رو به مادر کرد و گفت: مادر ببین، پدر به یاسمین پول داده قرضه خریده اما هرچی من گفتم می خوام قرضه بخرم گفت پول ندارم.
    همین موضوع باعث شد شب که پدر به منزل آمد بین او و مادر جر و بحث شود که در نهایت منجر به کتک کاری شد. پدر هم طبق معمول به همان بهانه مرا برداشت و به منزل عمه ام برد. در طول راه زیر لب زمزمه می کرد: این زن آخرش تو رو می کشه، چشم نداره ببینتت، باید طلاقش بدم. دیگه به درد زندگی نمی خوره.
    با نگرانی به حرفهای پدر گوش می دادم و از خودم می پرسیدم مگر من چه کار کرده ام که مادر این قدر از من متنفر است؟
    البته این موارد به ندرت پیش می آمد که موضوع اصلی دعوایشان من باشم، ولی در کل پدر و مادر خیلی با هم دعوا و کتک کاری می کردند. بارها پدر، مادر را تهدید به طلاق کرده بود. حتی یکی دو بار هم به محضر رفته بود تا این کار را بکند که با سرزنش و نکوهش دوست و آشنا و حتی محضردار که فهمیده بود او پنج بچه دارد به خانه بازگشته بود.
    این کتک کاریها و اوقات تلخیها و به خصوص بی حرمتیها و فحاشیها که مطمئن بودم به گوش در و همسایه می رسد مرا روز به روز سرافکنده تر و سرخورده تر می کرد. از بچه های همسایه خجالت می کشیدم، زیرا می دانستم آنها خبر دارند منزل ما چه خبر بوده است. بدون اعتماد به نفش و خجالتی بودم و زیاد با دوستانم قاطی نمی شدم. تنها دوستی که داشتم نسرین، هم کلاسم بود که برخلاف من باریک و سبزه بود. با او بیش از هر کس دیگر کنار می آمدم، زیرا زندگی او نیز دست کمی از من نداشت و همین وجه اشتراک باعث پیوند من و او می شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یکی از دوستان پدر که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم آقای زربندی بود. آقای زربندی همان شریک پدر بود که با همدیگر زمین خانه را خریده بودند و دو ساختمان در آن ساخته بودند. خانه آنها کنار خانه ما قرار داشت. آقای زربندی کارمند تلفنخانه بود، ولی مثل پدر درآمد کافی نداشت، به خاطر همین پس از این همه سال نتوانسته بود خانه اش را تکمیل کند. البته تقصیری هم نداشت. با وجود هفت سر عائله که همه مصرف کننده بودند توان مالی اش بیش از این اجازه نمی داد. بزرگ ترین پسر او سهراب، یک سال از مجید بزرگتر بود و بعد از او سیروس و سعید هر کدام دو سال با هم تفاوت سنی داشتند. بعد از سعید هم دخترش سیما بود که یک سال از من بزرگ تر بود و بعد از او هم سوسن و سارا بودند. سوسن شش ساله و سارا چهار ساله بود. سیما دختر بزرگشان دختری زیبا و زرنگ با چشمانی سبز بود که تنها عضو خانواده بود که رنگ چشمان آقای زربندی را به ارث برده بود.
    خانواده آقای زربندی از تمکن مالی برخوردار نبودند. این را می شد از سر و وضع و خورد و خوراکشان فهمید. گاهی شام یا ناهار به منزل ما می آمدند. ما هم بازدیدشان را پس می دادیم، اما مادر هیچ وقت قبول نمی کرد شام یا ناهار منزلشان بماند و همیشه می گفت: ان شاءالله یک روز دیگر، ولی این یک روز هیچ وقت نیامد. همیشه از این کار مادر تعجب می کردم و با خودم می گفتم چرا مادر دوست ندارد منزلشان بمانیم. یک بار وقتی داشتیم به خانه برمی گشتیم پاسخ سؤالم را گرفتم.
    آن روز برای عیادت از آقای زربندی که بیمار بود به منزلشان رفتیم. ساعتی نشستیم. در طول آن مدت همسر آقای زربندی با چای از ما پذیرایی کرد. گویا میوه ای در خانه نداشتند، زیرا خبری از آن نبود. پس از ساعتی مادر رو به پدر کرد و گفت: بهتر است برویم، شاید آقای زربندی بخواهند استراحت کند. پدر موافقت کرد. خانم زربندی و آقای زربندی شروع کردند به تعارف که ای بابا، حالا کجا می خواهید بروید، شام پیش ما بمانید و...
    خلاصه از آنان اصرار و از مادر انکار. من که تازه داشتم در دفتر سوسن نقاشی می کشیدم امیدوار بودم این بار مادر قبول کند تا شام بمانیم. سلیمه خانم، همسر آقای زربندی با اصرار و حتی قسم از مادر می خواست شام بمانیم، ولی مادر مجید و حمید را که منزل مانده بودند بهانه کرد و از جا بلند شد. با بی میلی مداد را رها کردم و از جا بلند شدم.
    در راه بازگشت به خانه پدر از مادر پرسید: بنده خداها این همه تعارف کردند، خب چه اشکالی داشت شام بمونیم؟
    مادر نفس عمیقی کشید و گفت: خودت میگی تعارف بنده خداها نون ندارند خودشون بخورن، حالا می خواهی ما هم سربارشون بشیم. مگه ندیدی یک میوه تو خونه نداشتن. تازه ملوک خانم دیروز اومده بود خونمون می گفت دیروز سلیمه خانم رو دیده که از قصابی محله بالا گوشت گاو خریده بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پدر با تعجب به مادر نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. آن موقع نمی دانستم چرا جمله آخر مادر برای پدر این قدر تعجب آور بود. ولی بزرگ تر که شدم فهمیدم در آن موقع خوردن گوشت گاو و گوساله دلیل بر فقر و نداری بود و به خاطر همین کسانی که بنیه مالی ضعیفی داشتند هیچ وقت از قصابی محل خودشان خرید نمی کردند تا مبادا کسی بفهمد چه وضعی دارند و برای تهیه گوشت ارزان به چند محله آن طرف تر می رفتند تا کسی آنان را نبیند.
    وضعیت مالی پدر هر روز بهتر از قبل می شد. از لحاظ خورد و خوراک هیچ مشکلی نداشتیم. برنج و روغن و سایر مایحتاج غذایی را سالانه انبار می کردیم. میوه های جالیزی مثل هندوانه و خربزه و طالبی را با الاغ به منزل می آوردند و در پاشیر آب انبار خالی می کردند. لباسهایمان بهتر از بقیه بچه های محل بود. در طول سال هم یکی دو بار به مسافرت می رفتیم. از هفت روز هفته هم شش روز مهمان داشتیم. فامیل پدر یک خط در میان تهران و منزل ما بودند. این نرفته، آن می آمد. آن نرفته، دیگری از راه می رسید. بنده خدا صدیقه خانم، کارگرمان، هر روز تمام وقت مشغول پخت و پز و بشور و بمال بود. گاهی اوقات که مهمان زیاد از راه می رسید برای او کمک می گرفتیم. منزلمان شده بود باغ دلگشا و پدرم شده بود حسین مشکل گشا. یکی می آمد کار می خواست، دیگری نیاز به پول داشت. سید محمد هم هرگاه می آمد از کمی درآمد و خرج گران شکایت داشت و از پسرش حاجت می طلبید. شوکت خانم هنوز هم داد از دست خساست سید محمد داشت و از پدر برای کفش و چادر و چارقدش و هم چنین کفش و لباس بچه هایش التماس دعا داشت. بیشتر این تقاضاها برآورده می شد، اما توسط مادر. پدر حاضر نبود برای خانواده اش که به عقیده خودش کاری برایش نکرده بودند خرج کند. همیشه این مادر بود که با اصرار از پدر می خواست تا دل خانواده اش را به دست بیاورد تا مبادا نفرینشان پشتمان باشد. مادر از اینکه خرج بستگان پدر کند ابایی نداشت و همیشه به پدر می گفت اگر کاری برای آنان بکند وظیفه اش را انجام داده. مادر زن عجیبی بود هیچ گاه او را آن طور که باید نشناختم!
    آن روز من و سیمین همراه بچه های عمه ام قایم موشک بازی می کردیم و مرتب در بین حیاط و دالان در رفت و آمد بودیم. آن روز هم سید محمد و بی بی شوکت همراه عموهایم خانه مان بودند و مادر طبق معمول همراه کارگرمان در مطبخ مشغول پختن ناهار بود. یک بار که نوبت چشم گذاشتن سیمین شد هر کدام از ما بچه ها در گوشه ای پنهان شدیم. من به طرف دالان رفتم تا پشت در اتاق قایم شوم. از بس که هول بودم متوجه نشدم پایم را روی کفش عموی کوچکم گذاشته ام. همان لحظه بی بی شوکت که می خواست از اتاق خارج شود مرا هول داد و با تشر گفت: تو مگه کوری پاتو گذاشتی رو کفش بچه من. بعد زیر لب غر زد: دختره سر به هوا جلوی پاشو نگاه نمی کنه.
    حرف بی بی شوکت بدجوری تو ذوقم زد و احساس کردم خیلی تحقیر شده ام دیگر حوصله ادامه بازی را نداشتم و مثل گربه کتک خورده ای درون خانه خزیدم و روی پله ها کز کردم. مادر نگاهی به من کرد و گفت: چرا دیگه بازی نمی کنی؟
    پاسخی ندادم و همین مادر را متوجه ام کرد. دوباره پرسید: یاسمین چیزی شده؟
    با بغضی که ته گلویم را گرفته بود موضوع را برای مادر تعریف کردم. مادر نگاهی به صدیقه خانم کرد و سرش را تکان داد. من که دل پری از بی بی شوکت داشتم و داغ دلم هنوز خشک نشده بود گفتم: مگه شما دیروز این کفشها را برای عمو نخریدید؟
    مادر سرش را تکان داد و بعد گفت: عیبی نداره، برو بازیتو بکن.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    من که دلم را خالی کرده بودم برای ادامه بازی به طرف سیمین و دختر عمه ام رفتم.
    این تنها مورد نبود. بارها مواردی مشابه این پیش آمده بود که این باور را به من داده بود که سید محمد و بی بی شوکت هیچ کدام از ما را دوست ندارند. البته پدر هم به آن دو علاقه ای نداشت و اگر اصرارهای مادر مبنی بر سخن خدا و پیغمبر برای نیکی به پدر و مادر نبود پدر سال تا سال خبری از آنان نمی گرفت. این بی علاقگی به حدی عیان بود که من با کم سن و سالی ام آن را متوجه می شدم. مثلاً هر بار که بی بی شوکت و سید محمد می خواستند به ده برگردند پدر اگر خواب بود حتی سرش را از زیر پتو بیرون نمی آورد تا با آنان خداحافظی کند در حالی که خوب می دانستم بیدار است. آن قدر به آن حال می ماند تا منزل را ترک کنند و بعد از جایش بلند شود. پدر عادتهای مخصوصی داشت که گاهی مرا متعجب می کرد و به فکر وامی داشت. با وجودی که با مادر سازش نداشت، اما نام او لحظه ای از دهانش نمی افتاد. توقعات زیاد پدر و سرسپردگی مادر نکته ای بود که هیچ گاه آن را درک نکردم.
    - اعظم، اول هر ماه خودت منو از خواب بیدار کن و توی صورتم بخند. این کار باعث می شه تا آخر ماه بهم خوش بگذره.
    - اعظم، لباسهایم را زیر کرسی گرم کن بیار تا اونارو همین جا عوض کنم و سرما نخورم.
    - اعظم آفتابه مسی رو آب کن و پای کرسی بزار تا گرم بشه، می خوام صبح با اون دست و صورتم رو بشورم.
    - اعظم موقع تحویل سال برو بیرون بعد بیا و به من عیدی بده تا اون سال برام سال خوبی باشه.
    پدر به مادر خیلی اعتقاد داشت، اما با رفتار و کارهایش دل او را خون می کرد. مادر هم با وجودی که دل خوشی از او و کارهایش نداشت، ولی دستوراتش را مو به مو و بدون کوچک ترین اعتراضی انجام می داد. نمی دانم این اطاعت محض به چه دلیل بود. علاقه بود یا عادت؟! هیچ وقت نفهمیدم!
    پدر برای اینکه ضعفهای جسمانی اش را جبران کند هر روز از قرصهای تقویت کننده و تونیکها و آمپولهای انرژی زا استفاده می کرد. انواع خوراکیهای مقوی از قبیل پسته و بادام و کشمش و گردو در کشوی میز کارش بود تا به محض احساس ضعف از آنها استفاده کند. همیشه به مادر دستور می داد گل گاو زبان و نبات و یا سنبل الطیب برایش دم کند تا قلب و اعصابش قوی شود. همیشه قطره کورامین در دسترسش بود که به محض احساس کوچک ترین ناراحتی از آن استفاده می کرد.
    همان روزها بود که داروخانه ای نزدیک منزل ما باز شد. مردی به نام علی مسلک به کمک دکتر داروسازی آن را اداره می کرد. آن سالها بهداشت در مان در حال توسعه بود و مردم بیشتر به پزشکان تحصیل کرده مراجعه می کردند در نتیجه نیاز به داروهای شیمیایی هر روز بیشتر از روز پیش می شد. آشنایی پدر با علی آقا هم به علت نیاز پدر به دارو بود. هر بار که پدر *** خرید دارو از منزل خارج می شد با پلاستیکی پر از انواع و اقسام داروهای تقویتی و سرنگ و سوزن و آب مقطر به منزل بازمی گشت. این عرضه و تقاضا کم کم به دوستی او با علی آقا انجامید که این دوستی کم کم به رفت و آمد خانوادگی منجر شد.
    فاصله سنی علی آقا با پدر زیاد بود، ولی چیزی که دوستی بین آن دو را بیشتر می کرد علائق مشترکشان بود و آن چیزی نبود به جز مشروب خوری


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    علی بیست و پنج شش سال سن داشت. مردی بود قدبلند و دارای اندامی تنومند و ورزیده. تحصیلات بالایی نداشت. ولی پشتکار و هوش سرشارش باعث شده بود تا فکر شراکت با دکتری برای بازکردن داروخانه بیفتد و همین باعث شده بود درآمد خوبی هم به جیب بزند.حدود یک سالی بود با دختری به نام منیر ازدواج کرده بود، منیر زنی زیبا و نجیب و بامحبت بود و بیشتر از سیزده سال نداشت. علی آقا و منیر در منزل پدری علی آقا به اتفاق پدر و مادر او زندگی می کردند. منزل پدرش خیلی کوچک بود بطوری که زندگی چهارنفر در آن مشکل بود. وقتی منیر حامله شد و پسری به دنیا آورد علی آقا به این فکر افتاد که منزلی بزرگتر بخرد و این تصمیم او مصادف شد با تصمیم پدر برای فروش خانه. زمانی که علی آقا از تصمیم پدر مطلع شد خواست منزل را به او بفروشد.
    تصمیم پدر برای فروش خانه از آنجایی ناشی شد که وزارتخانه ای که در آن کار می کرد به کارمندانش زمین واگذار می کرد پدر از این فرصت استفاده کرد و دو قطعه زمین خرید از قرار متری نه تومان، یکی به مساحت هشتصد متر که در خیابان پهلوی و جنب بیمارستان شماره دو ارتش واقع شده بود ودیگری به مساحت چهارصد متر که درست ابتدای خیابان تخت طاووس قرار داشت. از بین این دو زمین پدر هشتصد متری را انتخاب کرد و آن را به دست استاد معمار سپرد تا خانه ای برایش بنا کند. زمین در چند صد متری خیابان قرار داشت و شیب ملایمی داشت.در دو طرف خیابان درختان صنوبر زیادی کاشته شده بود که جلوه ای زیبا به خیابان می بخشید. محیط آرام و همسایه ها محدود بودند. یک روز پدر، ما را برای دیدن زمین برد. وسعت زمین وتجسم خانه ای بزرگ و زیبا همه مارا به وجد آورده بود.
    با توافق پدر و استاد علی معمار قرار شد ساختمان سه طبقه ای در آنجا بنا شود. همینطور هم شد و درمدتی کمتر از یک سال ساختمان سه طبقه ای را به ما تحویل داد. ابتدا زیرزمین قرار داشت کا شامل محوطه وسیعی بود که قسمتی از آن به آب انبار اختصاص یافته بود. فضای خنک اینجا بهترین مکان برای نگهداری میوه گوشت و چیزهای فاسد شدنی بود. به همین منظور به سفارش مادر گنجه هایی ساخته شد و درگوشه ای از زیرزمین گذاشته شد که از سه طرف توری داشت و در آن قفل می شد. این گنجه ها قفسه بندی شده بود. مادر داخل آن مربا، ترشی، مرغ و گوشت و میوه نگهداری می کرد. پنجره های بزرگی که رو به حیاط باز می شد نورگیر و تهویه خوبی برای آن مکان بود، از زیرزمین چند پله تا سطح حیات فاصله بودو کنار در زیرزمین پله های بالکن بزرگ خانه قرار داشت که البته از دو طرف ساختمان به آنجا پله می خورد. بعد از آن در راهرو بود که به طبقه اول ودوم و سوم راه داشت. طبقه اول شامل سه اتاق و آشپزخانه و حمام و دستشویی بود. طبقه دوم هم دو اتاق خواب و یک پذیرایی بزرگ و اتاق ناهارخوری داشت. طبقه سوم یک تراس بزرگ داشت که از روی آن می شد خیابان و رفت وآمد ماشین ها را تماشا کرد. آن موقع هنوز لوله کشی نشده بود به خاطر همین آب توسط پمپ از آب انبار به داخل منبعی که روی خرپشته تعبیه شده بود کشیده می شد و از آنجا به لوله کشی ساختمان سرازیر می شد.
    ساختمان به نحو زیبایی قد برافراشته بود. اما از آن زیباتر حیاط وسیع منزل بود که باغچه های متعددی داشت و انواع درختان میوه از توت و انجیر و سیب و گلابی گرفته تا گیلاس و آلبالو و خرمالو در آن کاشته شده بود که در هر فصلی میوه ای داشتیم. یکی از باغچه ها به سفارش مادر کرت بندی شده بود و در آن سبزیجات و کدو و بادمجان و گوجه فرنگی و خیار به عمل می آمد وسط حیاط بزرگی بود که با استخرهای کنونی برابری میکرد.
    زمانی که پا به این منزل گذاشتم ده ساله بودم و به کلاس چهارم می رفتم. نامم را در مدرسه فیروز کوهی نوشتند که در خیابان شیخ هادی قرار داشت.نام حمید را که آن سال تازه به کلاس اول دبستان می رفت در مدرسه ای نزدیک مدرسه من نوشتند.
    هرروز صبح مسیر خانه تا مدرسه را به وسیله اتوبوس طی می کردم. حمید را هم با خودم می بردم و پس از تعطیل شدن مدرسه به منزل برمی گرداندم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم یکی از مدارس به نام تهران بود و اکثر شاگردان آن از خانواده های متشخص و ثروتمند بودند که پدرانشان یا دکتر بودند یا مهندس یا بازرگان. به همین خاطر خیلی زود فهمیدم بین من و آنان هم از نظر روحی و هم از نظر مالی اختلاف فاحشی وجود دارد. همه ما لباسهای یک رنگ و یک شکل می پوشیدیم. ولی این تفاوت را کفشهای رنگارنگ و روبانهای خارجی قشنگ و خریدن خوراکی های جورواجور نمایان می کرد. به خاطر دارم که سرپنجه تنها کفشم سوراخ شده بود و من کفش دیگری نداشتم تا از آن استفاده کنم. از پوشیدن کفش پاره ام جلوی هم کلاسیهایم به شدت خجالت می کشیدم. حتی دوست بغل دستی من که فکر می کردم زندگی اش هم سطح من است سه جفت کفش داشت که مرتب آنها را عوض می کرد. مدتها با آن کفش به مدرسه رفتم. هربار از پدرم خواستم برایم کفش نو بخرد او فراموش می کرد. آخر دست به دامان مادر شدم و او خواسته ام را برآورده کرد. البته ، این تنها چیزی نبود که از آن محروم بودم اکثر همکلاسیهایم به کلاسهای موسیقی از قبیل پیانو و آکاردئون و ویولن می رفتند و برخی دیگر به کلاس باله و رقص فولکلوریک می رفتند. من هم خیلی دوست داشتم به کلاس موسیقی بروم و طریقه نواختن یکی از آلات موسیقی را یاد بگیرم. این خواسته زمانی به اوج خود رسید که دیدم در ایام عید و جشنهای مدرسه از هنر این دختران هنرمند استفاده می شود و آنان مورد تشویق قرار می گیرند. در بین هم کلاسیهایم چند دوست بیشتر نداشتم که همه از نظر سطح درآمد هم طبقه خودم بودند.ما اکثر اوقات را با هم می گذراندیم و دنیای جداگانه ای برای خود ساخته بودیم.
    زندگی ادامه داشت و ما بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شدیم. پدر همچنان در تارو پودی که اطراف خود تنیده بود فرو رفته بود و حتی به فکرش هم نمی رسید که این کارش چه بلایی سرخود و ما می آورد. کم کم احساس شرم از حضور پدر در مدرسه جای تفاخر را می گرفت و این احساس برای من که هنوز موجودیتم در وجود او خلاصه می شد بدترین شکنجه بود.
    - بلی با خودم می جنگیدم تا چشمانم را روی واقعیت ببندم، اما واقعیت چون انوار خورشید از لابلای ابرهای دهنم بیرون می زد و مرا به آنچه در اطرافم می گذشت آگاه می کرد. اعتیاد کم کم اثرات مخربش را در روح و جسم پدرم آشکار می کرد و این تغییرات حتی در پس کت و شلوار شیک و کراوات و ادکلن گران قیمت او به طرز محسوسی آشکار بود. پدر از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود و برای جلوگیری از بیماری و سرماخوردگی لباس اضافه می پوشید. آنقدر بی حال و کسل شده بود که دیگر از عیاشی و الواطی خبری نبود. هرروز پس از کار به منزل می آمد، اما این مرا زیاد خوشحال نمی کرد، زیرا دوست نداشتم اورا در حالتی ببینم که گوشه ای نشسته و در حال چرت زدن است. او همچنان در دام اعتیاد اسیر بود وگاهی از فرط بی حالی تهیه مرفین را به من واگذار می کرد. مرا مامور می کرد کنار چراغ پریموس بایستم و مواظبت کنم مبادا شیشه ای داخل آب قابلمه غوطه ور شود. گاهی هم که به علت تنبلی و بی توجهی اش محصول مرفینش تمام می شد مجبور بود صبح زود به کیمیا گری بپردازد،لذا مرا از خواب شیرین صبح بیدار می کرد تا کمک حالش باشم و به جای او که حال ایستادن و مراقبت کردن از آمپولهایش را نداشت این کار را انجام بدهم.
    در میان خواهر و برادرانم تنها من بودم که پیشرفت تحصیلی قابل توجهی داشتم و آن هم به خاطر تلاش و سخت کوشی خودم بود که می خواستم با درس خواندن تفاوتهایی را که نسبت به همکلاسیهایم احساس می کردم جبران کنم.
    سیمین و حمید هردو در درس خیلی ضعیف بودند و به زور خودشان را به کلاس بالاتر می کشاندند. مجید هم که حتی نتوانسته بود نحصیلاتش را به پایان برساند و نیمه کاره درس را رها کرده بود. سیمین در سال اول دبستان رفوزه شدو سالهای بعد را به زور وکمک این و آن یا دو سه تجدیدی قبول می شد. حمید هم از همان ابتدا جا پای مجید گذاشته بود و سعی می کرد کارهای اورا تقلید کند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    موضوعی مرا خیلی رنج می داد و آن اینکه چرا همگی ما در سطح تحصیلی پایینی بودیم. حتی خود من باید به سختی کار می کردم تا بتوانم نمره های خوبی در درسهایم کسب کنم در حالی که میدیدم بعضی از دوستانم احتیاجی به این همه تلاش ندارند. بارها از خودم پرسیدم آیا ضریب هوشی ما از دیگران کمتر است؟ اگر اینطور است که از یک پدر مشروب خور و معتاد و یک مادر عامی و بی دست و پا و آن جو متشنج خانواده بیشتر از این انتظار نمی رفت. آیا آن همه فشار روحی زمینه مناسبی برای درک و فهم و آرامش برای ما می گذاشت؟
    کلاس پنجم را مثل هرسال با معدل خوبی پشت سر گذاشتم و به کلاس ششم رفتم. هنوز نسبت به مادر بیگانه بودم و احساس می کردم مرا دوست ندارد شاید این احساس از آنجا ریشه می گرفت که هیچ گاه کلمه محبت آمیزی از او نشنیدم و بر خلاف دیگر خواهر و برادرانم دست نوازش او را روی سرم احساس نکردم. شاید مادر فکر می کرد با وجود پدر که تمام محبتش را به من معطوف می کرد دیگر نیازی به محبت او ندارم در حالی که هیچ چیز نمی توانست جای محبت مادر را پر کند.
    پیش از آنکه به کلاس ششم بروم قرار شد در تعطیلات تابستان به شهرستان موطن پدر برویم تا چند روزی را مهمان سید محمد و شوکت باشیم. همانروز پدر برای آگاه شدن از برنامه اتوبوسهایی که به طرف آنجا می رفت از منزل خارج شد.وقتی برگشت با خوشحالی گفت: اعظم می دونی چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
    مادر با بی تفاوتی سرش را تکان داد. پدر همچنان شادو سرحال ادامه داد: زربندی رو دیدم که می خواست بره ده.
    نگاه مادر رنگ کنجکاوی به خود گرفت و پرسید: چه خبر؟
    پدر که از توجه مادر ذوقش گل کرده بود گفت: زربندی نزدیک یک ساله که به اونجا منتقل شده.
    - برای چی؟
    - اینطور که خودش می گفت اداره بخشی رو بهش واگذار کرده.
    مادر که معلوم بود دل خوشی از او و خانواده اش ندارد بدون اینکه سوال دیگری بپرسد از جا بلند شد تا برای پدر چای بیاورد و با این کار نشان داد این موضوع برایش اهمیتی ندارد.
    وقتی به ده رسیدیم یکراست به منزل سید محمد رفتیم. بر خلاف همیشه کلی تحویلمان گرفتند. مادر برای همه سوغاتی خریده بود که خیلی خوشحالشان کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/