روی تخت مستقر شدیم و بعد نوبت به خوردن شام رسید که شامل کباب و نان و ماست بود. پس از جمع شدن بساط شام شاگرد قهوه چی که پسرکی هم سن و سال مجید بود سینی چای را برایمان آورد که داخل آن یک قوری چینی و قندانی چوبی پر از قند و چهار استکان کمرباریک و لب طلایی قرار داشت. پس از خوردن چای روی همان تختها پتویی روی خودمان کشیدیم و دراز کشیدیم. تا پاسی از شب گذشته بیدار بودم و به آسمان نگاه می کردم. شبی آرام و مهتابی بود. سکوت همه جا را گرفته بود و فقط گاهی صدای گریه کودکی و یا سرفه پیرمردی سکوت شب را می شکست. همان طور که به قرص کامل ماه نگاه می کردم صدای آب و جیرجیرکها را می شنیدم و با تمام وجود لذت زندگی را حس می کردم. چه احساس خوبی داشتم. احساس امنیت در کنار خانواده. نفهمیدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم، ولی صبح زود با تکانهای مادر چشمانم را باز کردم. هنوز آفتاب سر نزده بود، ولی جنب و جوش مسافران نشان از این داشت که وقت حرکت است. با کسلی از جا بلند شدم و همراه بقیه داخل اتوبوس رفتم. به محض قرار گرفتن روی صندلی سرم روی گردنم خم شد و به خواب رفتم.
به مشهد که رسیدیم ابتدا برای پیدا کردن جایی برای اتراق گشتیم. آن زمان هتل یا مسافرخانه وجود نداشت و یا اگر داشت خیلی کم بود. با این حال عده ای خانه هایی داشتند که آنها را به زوار اجاره می دادند. به این افراد دالان دار می گفتند. اکثر آنان در نزدیکی گاراژ می ایستادند و با صدای بلند اتاق، اتاق می گفتند. هر کس به فراخور بودجه و وضع مالی اش اتاقی می گرفت. ما نیز یکی از این اتاقها را اجاره کردیم.
اتاقی که اجاره کرده بودیم بزرگ بود و با نمدی فرش شده بود. صاحبخانه هم از دادن دیگ و سماور و بشقاب و وسایل دیگر خودداری نکرد. البته مبلغی هم برای این وسایل گرفت. به محض مستقر شدن به زیارت اما رضا مشرف شدیم. پدرم با اینکه خیلی متدین نبود، اما به ائمه ارادت خاصی داشت. خیلی زیاد او را در حال استغاثه و تضرع به درگاه خدا دیده بودم. در این مواقع به پهنای صورتش اشک می ریخت و زیر لب کلماتی زمزمه می کرد. کاهل نماز بود، یعنی گاهی نماز می خواند و گاهی نمی خواند. در مشهد شبها به اتاق دیگری که در طبقه بالای همان اتاق بود می رفت و بساط نمازش را پهن می کرد و بعد قرآن می خواند. صدایش خیلی خوب بود. سورۀ یاسین و واقعه و دعای مقاتل بن سلیمان را از حفظ می خواند. بعد هم گریه می کرد و با حالتی زار زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. من همواره نگران وضعیت پدر بودم و دور از چشمان او حرکاتش را زیر نظر داشتم و پا به پای او گریه می کردم.
همیشه مثل یک سایه او را تعقیب می کردم و هرگاه او را رنجیده خاطر می دیدم آرام و قرار از وجودم رخت برمی بست. وقتی او را می دیدم که با خود خلوت می کند پشت در اتاقش روی پله ها می نشستم و همراه با قرآن خواندن او در دل دعا می کردم تا خدا گره از کارش بردارد. آن قدر سوره یاسین و واقعه را از او شنیده بودم که آن را از حفظ شده بودم و همراه با او آن را زمزمه می کردم. همان موقع وقتی با چشمانی گریان به اتاق پایین بازمی گشتم و می دیدم که مادر و مجید و سیمین بی خیال همه چیز مشغول صحبت و گفت و گو و یا خنده هستند از آنان متنفر می شدم و بی جهت کینه شان را به دل می گرفتم و آنان را دشمن پدر می دانستم.
البته این حالتهای پدر مربوط به مواقعی بود که موضوعی به شدت او را عذاب می داد و یا گرفتاری برایش پیش آمده بود. در بقیه مواقع کاری با سجاده و مهر و دعا نداشت. از قرار نماز و استغاثه و قرآن فقط در وقت گرفتاری به کارش می آمد.
پانزده روز در مشهد ماندیم. در تمام این مدت برنامه زیارت و رفتن به بازار و مکانهای دیدنی برقرار بود. از بازار کلی سوغات و زعفران و نبات و مهر و تسبیح و خیلی چیزهای دیگر خریده بودیم و دیگر مکان دیدنی نبود که به آنجا نرفته باشیم. این سفر دنیایی لذت برایمان به همراه داشت و هیچ گاه از خاطرم محو نشد. پس از بازگشت از سفر تا مدتها فکر آن مرا به خود مشغول کرده بود و دوست داشتم بارها و بارها تکرار شود.