صفحات 62 تا 91

بود و چشم حقیقت بین مرا بسته بود و شاید هم آن قدر بچه بودم که قدرت تشخیص نداشتم.
موضوع دیگری که در بین بود این بود که نمی دانم چه عاملی باعث شده بود که پدر مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشته باشد. همیشه مخفیانه و دور از چشم بقیه به من پول می داد و هر نوع اسباب بازی که می خواستم برایم می خرید. یک بار عروسکی مو بور و خوشگل برایم خرید که لباس سفید و بلندی داشت. سیمین با دیدن عروسک خیلی گریه کرد و این باعث شد که روز بعد پدر برای او هم عروسکی بخرد، ولی این عروسک به زیبایی مال من نبود و کمی هم کوچک تر بود و لباسی چهارخانه به رنگ قرمز و سفید داشت. با این حال سیمین به همین هم راضی و خشنود شد. در اتاق نشیمن گنجه ای دو طبقه قرار داشت که مادر در بالای آن ظرف و ظروف خود را گذاشته بود و قسمت پایین آن خالی بود که من از آن به عنوان اتاق عروسکم استفاده می کردم. کف گنجه را یک تکه فرش کوچک انداخته بودم و تمام وسایل بازی ام را در آن چیده بودم. عروسکم را هم در بالای گنجه نشانده بودم و عروسک سیمین را هم به عنوان کلفت عروسکم پشت به در گنجه ایستاده نگه داشته و روی دستش حوله انداخته بودم. آن گنجه برایم دنیایی پر از زیبایی و شگفتی بود و کسی حق نداشت نگاه چپ به آن بکند.
با رسیدن عید نوروز پدر مثل همیشه با زور و فشار مادر برای ما خرید عید می کرد. حتی آن زمان هم متوجه شده بودم که پدر از خرید شب عید شانه خالی می کند و این مادر است که او را وادار می کند برای ما لباس بخرد. باز هم خودم را توجیه می کردم که مشغله زیاد پدر باعث می شود فراموش کند که باید برای ما لباس عید بخرد. به هر صورت چند روز مانده به عید از صبح زود از منزل خارج می شدیم و به خیابان لاله زار می رفتیم. مغازه های معروف آن زمان از قبیل پیرایش، جنرال مُد و فروشگاه فردوسی مرکز خریدمان بود. برای هر کدام از ما سر تا پا لباس خریده می شد، البته نه به همین راحتی. زیرا پدر خون به جگر مادر می کرد تا کاری را انجام دهد. نمی دانم غرضش چزاندن او بود یا اینکه می خواست سختی بدهد تا قدر عافیت را بدانیم. این معمایی بود که هیچ وقت نتوانستم آن را حل کنم.
صفت بارز پدر این بود که بیرون خانه شخصیتی سوای منزل داشت. همین باعث شده بود خیلی از کسانی که فقط بیرون از خانه او را دیده بودند حسرت زندگی مادر را بخورند. برخلاف میل باطنم شناختی که از او پیدا کرده بودم این بود که پدر ظرفیت کمی نسبت به مسائل دارد و بعدها متوجه شدم چقدر خوب او را شناخته ام. پدر خیلی کم ظرفیت بود به این معنی که نه جنبه شادی زیاد را داشت و نه می توانست غم را تحمل کند. صورتش مصادق ضمیر باطنش بود. وقتی مایه داشت به حدی خوشحال بود که حتی فکر مواقع بی پولی اش را نمی کرد و زمانی که کفگیرش به ته دیگ می خورد چنان ماتم می گرفت و بیمار می شد که به محض دیدن او می شد فهمید از چه رو این چنین مصیبت زده شده است.
یک تابستان پدر تصمیم گرفت ما را به مشهد ببرد. با آن خصلت مردم دار و خوش مشربی که داشت آدم خوش سفری هم بود. آن سال از گاراژ شمس العماره و با اتوبوس که تنها وسیله مسافرت بود سه روز و سه شب در راه بودیم تا به مشهد برسیم. هنوز خواندن چاووشی مرسوم بود و به همین رسم با سلام و صلوات جاده را طی می کردیم. بین راه شبها بین هشت نُه شب راننده ها کنار قهوه خانه های بین راه اتراق می کردند، زیرا جاده ها امن نبود به خصوص در منطقه ای به نام دهنه زیدر که نزدیک سبزوار بود و می گفتند گردنه راهزنان است. در یکی از همین شبها جلوی قهوه خانه ای پیاده شدیم. هر کس به گوشه ای رفت و در جایی بیتوته کرد و با آذوقه ای که همراه داشت و یا از قهوه خانه تهیه کرده بود شام خورد. همان طور که مشغول تماشای این طرف و آن طرف بودم پدر را دیدم که به طرف قهوه خانه پیش می رود. به دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. پدر دو تخت بیرون قهوه خانه اجاره کرد که شاگرد قهوه چی زود فرشی روی آن انداخت. این تخت کنار نهر آبی قرار داشت و باغچه ای هم کنار آن بود که درختان آن مانع از قرار گرفتن در دید دیگران می شد.