مادر هم چنان زیبا بود ولی همیشه اخمی روی صورتش بود که باعث می شد از او خیلی حساب ببریم. پدر در زندگی ما به جز پول درآوردن مسئولیتی ایفا نمی کرد و همه کارها بر دوش مادر بود. با وجودی که از نظر خورد و خوراک در مضیقه نبودیم اما خرج ما یک دهم هزینه های خودش هم نبود. خوب به خاطر دارم که قرار بود برای منزل برق کشیده شود . پدر چنان دم از بی پولی زد و چنان نقش بازی کرد که مادر باور کرد برای این کار پولی در بساط ندارد . مادر بیچاره ام که حرفهای او را دربست قبول می کرد دستبندش را از دستش بیرون کشید و آن را به پدر داد و گفت: من که پولی ندارم اما این دستبند را بفروش و خانه را برق بکش.
دستبند به مبلغ سیصد تومان فروخته شد ولی برق یه چه قیمتی به منزل ما آمد فقط خدا می داند. سالهای بعد مادر برایم تعریف کرد که از در و همسایه شنیده که تمام هزینه های برق کشی را دولت خود پرداخت می کند و فقط هزینه سیم کشی و کنتور برق را باید پرداخت که آن هم مبلغ ناچیزی است . وقتی مادر این موضوع را به پدر گفت او با قیافه حق به جانبی حرف مادر را رد کرد و گفت: همسایه ها سر از حساب و کتاب در نمی آوردند و حرف های بیخودی زده اند و آخر هم معلوم نشد که هزینه سیم کشی برق چقدر شد و باقی پول دستبند مادر کجا رفت.
پدر هر روز صبح طبق معمول به اداره می رفت و ساعت دو بعد از ظهر به منزل می آمد. همیشه گل غذا برای او کشیده و کنار گذاشته می شد. مادر برای او احترام خاصی قائل بود که هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. زیرا این احترام اکثر مواقع یک طرفه بود.
در آن زمان به خاطر خوش خدمتی پدر از طرف وزارتخانه ای که در آن کار می کرد مسئولیت اداره ای به او سپرده شده بود به همین خاطر حقوق خوبی داشت و البته خوب هم خرج می کرد.
پدر را می پرستیدم و تمام افتخار و موجودیتم در پدر خلاصه می شد. او هم مرا خیلی دوست داشت و همیشه مرا یاسی جان صدا می کرد. از بین سه خواهر و برادرم تنها مرا با خود به گردش می برد و همین موجب اختلاف او و مادر می شد که چرا بین بچه هایش فرق می گذارد.
چون پدر را دوست داشتم تمام توجهم معطوف او بود آن موقع نمی دانستم چرا پدر گاهی خوشحال است و گاهی ناراحت چرا گاهی نشسته چرت می زند و زمانی مانند آدمهای مریض تلو تلو می خورد بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم معتاد است ولی هنوز هم نمی دانستم این کلمه چه ماهیت زشت و بدی دارد.
پدر تریاک می کشید روزی سه نوبت بساط آن را در منزل درست می کرد گاهی سر این موضوع با مادر جر و بحثش می شد که من همیشه جانبدار پدر بودم زیرا احساس می کردم مادر مرا به قدر پدر دوست ندارد. البته پدر هم به این تفکر من دامن می زد مثلا گاهی که مادر با تحکم و تشر با من صحبت می کرد و یا حتی زمانی که مرا کتک می زد پدر مرا با خود از منزل خارج می کرد و می گفت: اگر تو را در خانه می گذاشتم مادرت تو را می کشت همین باعث می شد همیشه کینه مادرم را به دل داشته باشم.
گذشت زمان مادر را نسبت به پدر و اعمال او جری تر کرده بود. به مرور زمان مادر دیگر آن زن صبور و آرام گذشته نبود. هرچه پدر می گفت جوابش را می داد و این مجادله ها و کشمکشها بارها و بارها به کتک کاری و زد و خورد می انجامید که تنها نتیجه اش سرخوردگی و مصیبت برای ما بچه ها بود که با چشمانی گریان و دلی لرزان شاهد این صحنه های زشت و هراسناک بودیم . با این حال نمی دانم چرا همیشه حق را به پدر می دادم و معتقد بودم اگر مادر کوتاه می آمد این طور نمی شد . شاید محبت بی شائبه پدر مرا نمک گیر کرده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)