نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

Threaded View

M.A.H.S.A خشت اول | فریده شجـاعی 04-01-2012, 09:24 PM
M.A.H.S.A فصل اول قسمت 1 ... 04-01-2012, 09:25 PM
M.A.H.S.A از آن شب زندگی مشترک من و... 04-01-2012, 09:27 PM
M.A.H.S.A فصل اول قسمت 3 ... 04-01-2012, 09:29 PM
M.A.H.S.A فصل اول قسمت 2 ... 04-01-2012, 09:26 PM
M.A.H.S.A 34-37 و می رفتم تا برای... 04-01-2012, 09:34 PM
M.A.H.S.A 38 تا 41 پدری مهربان... 04-01-2012, 09:36 PM
M.A.H.S.A دو سال از آمدنم به تهران... 04-01-2012, 09:36 PM
M.A.H.S.A ص42-61 داشت که ... 04-01-2012, 09:39 PM
M.A.H.S.A بدون اینکه چیزی به رویم... 04-01-2012, 09:39 PM
M.A.H.S.A حسین نفس راحتی کشید و از... 04-01-2012, 09:41 PM
M.A.H.S.A آن موقع در یک حیاط وسیع و... 04-01-2012, 09:43 PM
M.A.H.S.A مادر هم چنان زیبا بود ولی... 04-01-2012, 09:44 PM
M.A.H.S.A صفحات 62 تا 91 بود و چشم... 04-01-2012, 10:54 PM
M.A.H.S.A سفره را سرجایش گذاشتم و... 04-01-2012, 09:36 PM
M.A.H.S.A از آن روز به بعد کار و... 04-01-2012, 09:41 PM
M.A.H.S.A فصل 3 هشت ساله بودم و... 04-01-2012, 11:03 PM
M.A.H.S.A علی بیست و پنج شش سال سن... 04-01-2012, 11:04 PM
M.A.H.S.A 95-92 حال و هوای شهرستان... 04-01-2012, 11:05 PM
M.A.H.S.A 101-96 دارای موقعیت... 04-01-2012, 11:06 PM
M.A.H.S.A به گفته مادر وقتی حضور می... 04-01-2012, 11:07 PM
M.A.H.S.A 102تا 111 کوبیدند و در... 04-01-2012, 11:08 PM
M.A.H.S.A فصل 4 برای دبیرستان نامم... 04-01-2012, 11:08 PM
M.A.H.S.A 112-113 من و عصمت باهم خیلی... 04-01-2012, 11:10 PM
M.A.H.S.A 114 تا 119 کرده بود. صدای ... 04-01-2012, 11:11 PM
M.A.H.S.A حدود ساعت ده شب بود که به... 04-01-2012, 11:11 PM
M.A.H.S.A رفتار مذموم پدر و سیما هم... 04-01-2012, 11:12 PM
M.A.H.S.A 120-129 من در اتاقم... 04-01-2012, 11:13 PM
M.A.H.S.A تابستان از راه رسید و من... 04-01-2012, 11:14 PM
M.A.H.S.A صفحه ی 130 تا 134 به... 04-01-2012, 11:15 PM
M.A.H.S.A 135_138 عجیب بود که هربار هم... 04-01-2012, 11:16 PM
M.A.H.S.A وقتی خسته از جست و خیز و... 04-01-2012, 11:06 PM
M.A.H.S.A با تمام این حرف ها خصوصیت... 04-01-2012, 11:14 PM
M.A.H.S.A 139 – 143 فکر می... 04-01-2012, 11:18 PM
M.A.H.S.A 144-145 به نظر خودم خیلی ... 04-01-2012, 11:19 PM
M.A.H.S.A از حرصم به او پاسخ ندادم.... 04-01-2012, 11:19 PM
M.A.H.S.A 146 تا 149 چه مي خواند و چه... 04-01-2012, 11:20 PM
M.A.H.S.A ه گفته مادر وقتی حضور می... 04-02-2012, 11:46 AM
M.A.H.S.A 102تا 111 کوبیدند و در... 04-02-2012, 11:49 AM
M.A.H.S.A فصل 4 برای دبیرستان نامم... 04-02-2012, 11:49 AM
M.A.H.S.A 112-113 من و عصمت باهم خیلی... 04-02-2012, 11:52 AM
M.A.H.S.A 114 تا 119 کرده بود. صدای ... 04-02-2012, 11:53 AM
M.A.H.S.A پدر خندید و گفت: نه، می... 04-02-2012, 11:53 AM
M.A.H.S.A 120-129 من در اتاقم... 04-02-2012, 11:54 AM
M.A.H.S.A 101-96 دارای موقعیت... 04-02-2012, 11:45 AM
M.A.H.S.A با تمام این حرف ها خصوصیت... 04-02-2012, 11:57 AM
M.A.H.S.A تابستان از راه رسید و من... 04-02-2012, 11:58 AM
M.A.H.S.A صفحه ی 130 تا 134 به... 04-02-2012, 12:02 PM
M.A.H.S.A بازهم نگاه مادر و سیما در... 04-02-2012, 12:00 PM
M.A.H.S.A اقای شکری در پاسخ پدر... 04-02-2012, 12:07 PM
M.A.H.S.A از حرصم به او پاسخ ندادم.... 04-02-2012, 12:09 PM
M.A.H.S.A چه مي خواند و چه مي گويد... 04-02-2012, 12:17 PM
M.A.H.S.A روزها می گذشت بدون اینکه... 04-02-2012, 12:31 PM
M.A.H.S.A به محض اینکه این موضوع را... 04-02-2012, 12:35 PM
M.A.H.S.A پدربا زندگی من بازی کرده... 04-02-2012, 12:35 PM
M.A.H.S.A با تعجب گفتم:مگرمی شود؟ ... 04-02-2012, 12:37 PM
M.A.H.S.A ازطرفی دخترها مرتب به... 04-02-2012, 01:40 PM
M.A.H.S.A خیلی سعی کردم از کوره ... 04-02-2012, 01:58 PM
M.A.H.S.A چند دقيقه بعد حاج رسول در... 04-02-2012, 02:00 PM
M.A.H.S.A زرین دوستی داشت به نام... 04-02-2012, 02:14 PM
M.A.H.S.A 7 سال پنجم دبیرستان بود... 04-02-2012, 02:19 PM
M.A.H.S.A پاسخ دادم: خوشبختم. ... 04-03-2012, 10:46 AM
M.A.H.S.A آن روز گذشت و من سعی کردم... 04-03-2012, 10:44 AM
M.A.H.S.A مادر که حسابی از دست او... 04-03-2012, 10:47 AM
M.A.H.S.A در ساعت چهار صبح هم تب و... 04-03-2012, 10:51 AM
M.A.H.S.A 8 ‏خرج بچه ها سنگين بود.... 04-03-2012, 10:54 AM
M.A.H.S.A بديها دوستش داشتم و با... 04-03-2012, 10:55 AM
M.A.H.S.A را به من بدهد.البته قیمت... 04-03-2012, 10:56 AM
M.A.H.S.A با تعجب آن را باز کردم. ... 04-03-2012, 10:59 AM
M.A.H.S.A توانسته بود مدرک مهندسي... 04-03-2012, 10:53 AM
M.A.H.S.A ته دلم ازین گفت و گو راضی... 04-03-2012, 11:00 AM
M.A.H.S.A به تهران که رسیدم خبر دار... 04-03-2012, 11:05 AM
M.A.H.S.A 9 بهی کم کم بزرگ می شد.او... 04-03-2012, 11:06 AM
M.A.H.S.A شامل پزشکان و پرستاران و... 04-03-2012, 11:19 AM
M.A.H.S.A - دلیلش را نمی دانم ، اما... 04-03-2012, 11:26 AM
M.A.H.S.A شرکت نماییم و در این سفر... 04-03-2012, 11:25 AM
M.A.H.S.A پارکینگ نفت بیارم تعجب... 04-03-2012, 11:39 AM
M.A.H.S.A فصل دهم داستان من و... 04-03-2012, 11:39 AM
M.A.H.S.A طرف رئیس بیمارستان از من... 04-03-2012, 11:49 AM
M.A.H.S.A راحت باشد که تا روشن شدن... 04-03-2012, 11:46 AM
M.A.H.S.A خردم می کرد. نگرانی و غم و... 04-03-2012, 12:00 PM
M.A.H.S.A نازنین برای تکمیل صحبتش... 04-03-2012, 12:03 PM
M.A.H.S.A موقتیست و باز هم می توانی... 04-03-2012, 12:04 PM
M.A.H.S.A پــایـــان 04-03-2012, 12:05 PM
M.A.H.S.A مراجعه کند و به من گفت که... 04-03-2012, 12:00 PM
پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پس از دوسال که منزل آقا کریم بودیم از آنجا هم بلند شدیم و به جای دیگر نقل مکان کردیم.
    منزل جدید متعلق به زنی مسن بود به نام خانم اصفهانی که از نامش مشخص بود اهل اصفهان است . غیر از آن لهجه غلیظ اصفهانی هم داشت چند پسر و دختر و نوه داشت که در آن منزل زندگی می کردند. عروسهایش هر دو جوان و نامهایشان عفت و نصرت بود. شاید هم سن و سال بودنمان باعث شد که خیلی زود با هم جور شویم. هر دو چشم دیدن مادرشوهرشان را نداشتند و تا چشم او را دور می دیدند پشت سرش صفحه می گذاشتند. به نظر من که خانم اصفهانی زن بدی نبود فقط خیلی به تمیزی اهمیت می داد به خاطر همین هم توقع داشت عروسهایش نیز همان طوری باشند که او می خواهد خانم اصفهانی عاشق گل و گیاه بود و همیشه از دیدن حایط تمیز و مشجرش لذت می برد. در بهار و تابستان در حالی که شلیته و تنبان گلداری به تنش بود روی تخت کنار حوض زیر سایه درخت می نشست و قلیان میکشید . گاهی من هم پهلوی او می نشستم و او از گذشته اش برایم صحبت می کرد. البته گاهی هم از عروسهایش بد می گفت.
    آنجا بود که احساس کردم باز هم حامله ام با همان ویار و حالتهای بد گذشته باز هم بیزاری از غذا و آفتاب سه ماه اول حاملگی که گذشت حالم بهتر شد . تا مدتها از این موضوع به کسی چیزی نگفتم وقتی حسین موضوع را فهمید خیلی خوشحال شد شادی او متعجبم کرد زیرا نیست به بچه های قبل چنین نبود. گاهی اظهار می کرد این بچه را خیلی دوست دارد و امیدوار است قدمش مبارک باشد.
    چهارماهم بود که عروس دایی حسین با شوهر و دو پسرش از شهرستان به تهران آمدند و به فاصله چند منزل از ما خانه ای اجاره کردند. ابتدا خیلی خوشحال شدم و فکر کردم با وجود عروس دایی حسین که نامش محترم بود از تنهایی درآمده ام هرچه بود از اقوام بود. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه فکر کرده ام زیرا محترم زنی سبک مغز و بی فکر بود واگر گاهی چیزی بر خلاف میلش پیش می آمد زمین و زمان را به هم می ریخت و کولیگری می کرد. هنوز دوماه از آمدنش نگذشته بود که چندین و چند بار سردو پسرش جلوی همسایه ها در آمده بود و با آنها حسابی دعوا کرده بود . شوهرش هم صدایش در نمی آمد زیرا از او حساب می برد.
    محترم مرتب به منزل ما می آمد زیار سور و سات آنجا خیلی بهتر از منزل خودش بود البته گاهی هم به من کمک می کرد که به ازای کمکش چند برابر متوقع بود.
    ماه نهم حاملگی را پشت سر گذاشتم دریکی از روزهای پاییز با کمک مامای خانگی زایمان کردم این بار نیز دختری آوردم درشت و سالم وقتی او را در بغلم گذاشتند تا شیر دهم احساس کردم چقدر به او علاقه دارم. محترم کنارم بود و مرتب صحبت می کرد. از شدت خستگی در حالتی بین خواب و بیداری بودم که صدای یاالله گفتن حسین را شنیدم تا چشمانم را باز کردم محترم را دیدم که زود از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد در همان حال صدایش را شنیدم که به حسین سلام کرد و گفت: پسرعمه مژدگانی بده اعظم فارغ شد.
    صدای سرحال حسین نیز به گوشم رسید که پرسید: خوش خبر باشی به سلامتی بچه چیه ؟
    محترم گفت: دختر یک دختر قوی و درشت.
    حسین با خوشحالی که از او بعید می دانستم گفت: به به چی از این بهتر من دختر را بیشتر از پسر دوست دارم ان شاالله قدمش مبارک باشه.
    لحظه ای بعد حسین با لبی خندان وارد اتاق شد و کنار رختخواب من وبه عنوان چشم روشنی دو اسکناس بیست تومانی روی بالشم گذاشت . سپس با لبخند به بچه که کنارم به خواب رفته بود خیره شد. چشمانش از خوشی برق می زد و این باعث شد تا من نیز به کودک نگاه کنم . همان لحظه امیدوار شدم شاید وجود این بچه باعث شود سرش به زندگی گرم شود و دست از کارهایش بردارد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/