پس از دوسال که منزل آقا کریم بودیم از آنجا هم بلند شدیم و به جای دیگر نقل مکان کردیم.
منزل جدید متعلق به زنی مسن بود به نام خانم اصفهانی که از نامش مشخص بود اهل اصفهان است . غیر از آن لهجه غلیظ اصفهانی هم داشت چند پسر و دختر و نوه داشت که در آن منزل زندگی می کردند. عروسهایش هر دو جوان و نامهایشان عفت و نصرت بود. شاید هم سن و سال بودنمان باعث شد که خیلی زود با هم جور شویم. هر دو چشم دیدن مادرشوهرشان را نداشتند و تا چشم او را دور می دیدند پشت سرش صفحه می گذاشتند. به نظر من که خانم اصفهانی زن بدی نبود فقط خیلی به تمیزی اهمیت می داد به خاطر همین هم توقع داشت عروسهایش نیز همان طوری باشند که او می خواهد خانم اصفهانی عاشق گل و گیاه بود و همیشه از دیدن حایط تمیز و مشجرش لذت می برد. در بهار و تابستان در حالی که شلیته و تنبان گلداری به تنش بود روی تخت کنار حوض زیر سایه درخت می نشست و قلیان میکشید . گاهی من هم پهلوی او می نشستم و او از گذشته اش برایم صحبت می کرد. البته گاهی هم از عروسهایش بد می گفت.
آنجا بود که احساس کردم باز هم حامله ام با همان ویار و حالتهای بد گذشته باز هم بیزاری از غذا و آفتاب سه ماه اول حاملگی که گذشت حالم بهتر شد . تا مدتها از این موضوع به کسی چیزی نگفتم وقتی حسین موضوع را فهمید خیلی خوشحال شد شادی او متعجبم کرد زیرا نیست به بچه های قبل چنین نبود. گاهی اظهار می کرد این بچه را خیلی دوست دارد و امیدوار است قدمش مبارک باشد.
چهارماهم بود که عروس دایی حسین با شوهر و دو پسرش از شهرستان به تهران آمدند و به فاصله چند منزل از ما خانه ای اجاره کردند. ابتدا خیلی خوشحال شدم و فکر کردم با وجود عروس دایی حسین که نامش محترم بود از تنهایی درآمده ام هرچه بود از اقوام بود. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه فکر کرده ام زیرا محترم زنی سبک مغز و بی فکر بود واگر گاهی چیزی بر خلاف میلش پیش می آمد زمین و زمان را به هم می ریخت و کولیگری می کرد. هنوز دوماه از آمدنش نگذشته بود که چندین و چند بار سردو پسرش جلوی همسایه ها در آمده بود و با آنها حسابی دعوا کرده بود . شوهرش هم صدایش در نمی آمد زیرا از او حساب می برد.
محترم مرتب به منزل ما می آمد زیار سور و سات آنجا خیلی بهتر از منزل خودش بود البته گاهی هم به من کمک می کرد که به ازای کمکش چند برابر متوقع بود.
ماه نهم حاملگی را پشت سر گذاشتم دریکی از روزهای پاییز با کمک مامای خانگی زایمان کردم این بار نیز دختری آوردم درشت و سالم وقتی او را در بغلم گذاشتند تا شیر دهم احساس کردم چقدر به او علاقه دارم. محترم کنارم بود و مرتب صحبت می کرد. از شدت خستگی در حالتی بین خواب و بیداری بودم که صدای یاالله گفتن حسین را شنیدم تا چشمانم را باز کردم محترم را دیدم که زود از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد در همان حال صدایش را شنیدم که به حسین سلام کرد و گفت: پسرعمه مژدگانی بده اعظم فارغ شد.
صدای سرحال حسین نیز به گوشم رسید که پرسید: خوش خبر باشی به سلامتی بچه چیه ؟
محترم گفت: دختر یک دختر قوی و درشت.
حسین با خوشحالی که از او بعید می دانستم گفت: به به چی از این بهتر من دختر را بیشتر از پسر دوست دارم ان شاالله قدمش مبارک باشه.
لحظه ای بعد حسین با لبی خندان وارد اتاق شد و کنار رختخواب من وبه عنوان چشم روشنی دو اسکناس بیست تومانی روی بالشم گذاشت . سپس با لبخند به بچه که کنارم به خواب رفته بود خیره شد. چشمانش از خوشی برق می زد و این باعث شد تا من نیز به کودک نگاه کنم . همان لحظه امیدوار شدم شاید وجود این بچه باعث شود سرش به زندگی گرم شود و دست از کارهایش بردارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)