نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    حسین نفس راحتی کشید و از خوشحالی می خواست دستهای دکتر را ببوسد. دیگر از ریزش اشک و درد خبری نبود. من نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که همه چیز به خیر گذشته است . با خوشحالی از مطب دکتر خارج شدیم و به منزل برگشتیم . آن شب حسین پس از مدتها راحت خوابید و من هم که از آه و ناله هایش راحت شده بودم با خیال راحت چشم برهم گذاشتم.
    در تمام این مدت از دوستان نور چشمی اش خبری نبود اما همین که فهمیدند حالش خوب شده مثل این بود که مویشان را آتش زده باشند سر و کله شان پیدا شد و باز همانی شد که بود.
    یک روز جمعه پس از صرف صبحانه دیدم حسین آماده شد تا خواستم بپرسم کجا می روی خودش گفت: اعظم امروز می خواهم با دوستانم به زیارت حضرت عبدالعظیم بروم.
    من هم خیلی دلم می خواست به زیارت بروم ولی می دانستم به محض اینکه خواسته ام را به او بگویم غرغرش به آسمان خواهد رفت که نه می شود و سخت و است و دور است و بچه ها کوچکند و از این حرفها آن زمان فاصله تهران تا شهرری همه بیابان بود رفتن به آنجا خودش یک مسافرت به حساب می آمد . جاده ای خاکی که هیچ آبادی و آبادانی نداشت . در اطراف جاده هم تا چشم کار می کرد مزرعه و جالیز بود.
    آن شب با اینکه عادت به نیامدن حسین داشتم ولی نگران بودم و خوابم نمی برد. نیمه های شب در عالم خواب و بیداری بودم که با شنیدن صدایی شبیه ناله از خواب پریدم . ابتدا فکر کردم این صدا از تصورات من است. قل هو والله خواندم و خواستم بخوابم که باز آن صدا را شنیدم. متعاقب آن چیزی به در کشیده شد از جا پریدم و خوب گوش دادم . اشتباه نمی کردم چیزی به در کشیده می شد مثل گربه ای که به در پنجه بکشد.
    تردید را کنار گذاشتم و بی معطلی به طرف در کوچه دویدم و آن را باز کردم از چیزی که می دیدم کم مانده بود فریاد بکشم. حسین مچاله پشت کوچه افتاده بود و از درد به خود می پیچید . تا مرا دید با تضرع و در حالی که صدایش میان ناله هایش گم می شد گفت : اعظم به فریادم برس دارم میمیرم.
    به زحمت زیر بازویش را گرفتم تا بلندش کنم. زورم به او نمی رسید با زحمت او را به داخل اتاق آوردم. بوی گند مشروب می داد به محض وارد شدن به اتاق گفت که حالش به هم می خورد برایش ظرفی آوردم تا محتویات معده اش را خالی کند . بعد تمیزش کردم و آب سرد و نبات برایش آوردم . حالش که بهتر شد در رختخواب خواباندمش کم کم ناله اش کمتر و کمتر شد تا به خواب رفت . نگاهی به او انداختم و آهی کشیدم و بعد وارد اتاق شدم تا آثار کثافتی را که از او بر جا مانده بود پاک کنم . پنجره را باز کردم بلکه هوای اتاق عوض شود و بعد لباسهای کثیفش را از اتاق خارج کردم.
    وقتی کارم تمام شد سپیده صبح سرزده بود . خسته بودم ولی خوابم نمی آمد . گوشه ای نشستم و همان طور که به او نگاه می کردم به زندگی جهنمی ام فکر کردم.
    صبح زود حسین دل درد و تهوع داشت چادرم را سرم انداختم و برای آوردن دکتر از منزل خارج شدم . پزشکی را برای این منظور پیدا کردم و با هزار خواهش و التماس او را به منزل آوردم تا حسین را معاینه کند. پزشک بعد از معاینه نسخه ای نوشت و رفت. من هم برای تهیه دارو از منزل خارج شدم . حال حسین که بهتر شد از او چگونگی ماجرا را پرسیدم و متوجه شدم جریان از این قرار بوده که آن روز صبح با چند نفر از دوستانش با بساط مشروب و منقل به بهانه زیارت از شهر خاجر می شوند و در جایی کنار شهرری که سبزه زار بوده بساط باده گساری و ساز و ضرب را پهن می کنند. حسین پس از افراط در کشیدن تریاک و خوردن مشروب به دل درد مبتلا می شود و دوستان عزیزش که برزخ شده بودند به جای اینکه او را به درمانگاه و دکتر برسانند او را سوار درشکه کرده و پشت در منزل رهایش می کنند.
    حسین تا چند روز بیمار بود من هم طبق معمول از او پرستاری می کردم . در این گیرودار شیرین بیمار شد . تهوع و اسهال شدیدی داشت به طوری که در عرض یک روز نیمی از گوشت تن بچه آب شد. روز دوم متوجه شدم اسهال خونی دارد. بر سر زنان او را به پزشک رساندم. پزشک برایش دارو تجویز کرد ولی بی فایده بود . شیرین کوچک و قشنگم عصر روز سوم بیماری اش چشمانش را روی هم گذاشت و دیگر باز نکرد و مرا در سوگ خود سوگوار کرد.
    همسایه ها جمع شدند و دخترم را بردند و دفن کردند مرگ شیرین داغ مرگ مرتضی را هم تازه کرد . به شدت احساس ناراحتی می کردم به خصوص که می دیدم حسین عین خیالش نیست.
    روزها از مرگ شیرین می گذشت اما من همچنان بی تاب بودم و در پیله تنهایی خود فرو رفته بودم.
    از دست حسین عاصی شده بودم و هر چقدر هم بی چاره بودم به جایی نمی رسیدم. آن قدر بی دست و پا و بی فکر بودم که حتی عقلم نمی رسید بروم خیاطی یاد بگیرم و حتی شده شلوار راحتی بدوزم تا خرج خودم را در بیاورم تا این قدر محتاج و در به در پول حسین نباشم که مجبور باشم این طور تحملش کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/