از آن روز به بعد کار و زندگی ام جز خستگی و آه و ناله چیز دیگری نبود. مرتب از این دکتر به آن دکتر می رفتیم و از این دواخانه به دواخانه دیگر بدون اینکه از این رفت و آمدها نتیجه ای بگیریم. روزهای خیلی بدی بودند. بچه هایم بی سرپرست شده بودند و غذای درست و حسابی نداشتند . خودم از بس این طرف و آن طرف رفته بودم کمر درد و پادرد گرفته بودم عاقبت پس از شور و مشورت چند پزشک نتیجه این شد که بایستی چشم راست او را تخلیه کنند زیرا عقیده داشتند به چشم دیگرش نیز لطمه خواهد خورد. قرار و مدار بیمارستان و روز عمل تعیین شد. درست یک روز پیش از عمل یکی از همسایه ها نزدم آمد و گفت: اعظم خانم شما که تمام دکترهای حاذق تهران را زیر پا گذاشتید و نتیجه نگرفتید من دکتری را می شناسم که اسم و رسم و دک و پز ندارد یهودی هم هست اما می دانم خیلی مجربه مریضهای زیادی پیشش رفتند و راضی برگشتند . بیا و یک بار هم این دکتر را امتحان کن ببین چی میشه.
موضوع را به حسین گفتم: بر خلاف همیشه خیلی زود موافقت کرد و همان روز با نشانی که از همسایه گرفته بودم به آنجا رفتیم.
مطب این دکتر در یکی از محله های قدیمی تهران بود . یک خونه قدیمی با در و دیواری کاهگلی با در چوبی کوبه دار که مرا به یاد دهمان می انداخت.
در بسته بود کوبه را به صدا در آوردم زنی مسن جلوی در آمد و آن را باز کرد و بعد از اینکه فهمید با دکتر کار داریم ما را به داخل راهنمایی کرد. وارد حیاط که شدم نزدیک بود از حسین بخواهم که بازگردیم ولی با خودم گفتم ماکه این همه راه آمدیم بهتر است ببینیم چه خواهد آمد. همان لحظه چشمم به پیرمردی افتاد که جلوی درگاه یکی از چند اتاق داخل حیاط ایستاده بود پیراهن و شلواری به رنگ سفید به تن داشت و شب کلاهی سفید نیز روی سرش بود. با اشاره دست او داخل اتاق شدیم. پس از شنیدن شرح بیماری حسین او را روی صندلی نشاند و با چراغ قوه چشمش را نگاه کرد چشم را شستشو داد و بعد از چند لحظه دوباره او را معاینه کرد و این بار با کمک ذره بین و یک پنس تکه ای سیاه و کوچک را از داخل سفیدی چشم او بیرون آورد و بعد آن را به من نشان داد و گفت: بگیر این همان چیزیست که یک هفته دنبالش می گردید و پیدایش نمی کنید.
نوک پنس زغال باقی مانده مداد را دیدم که به باریکی نوک زون بود و دوسه میل طول داشت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)