دو سال از آمدنم به تهران گذشت. مجید چهار ساله و شیرین یک سال و نیمه شده بودند. در تهران خیلی غریب بودم. با همسایه ها زیاد نمی جوشیدم زیرا دوست نداشتم کسی سر از زندگی ام دربیاورد. به خاطر همین اکثر اوقات تنها بودم. تنها مونسم دو فرزندم بودند و بس. در طول این دو سال فقط سید محمد و مادرم یکی دو بار به ما سر زدند و خیلی زود هم بازگشتند و ما باز تنها شدیم.
اکنون دیگر حسین هر شب دیر به خانه می آمد و همیشه هم مست و خراب بود. بی اعتنایی اش نسبت به من و بچه ها خیلی بیشتر شده بود به طوری که گویی ما وجود نداریم. بچه هایم نه تغذیه خوبی داشتند و نه لباس درست و حسابی. خودم از وقتی به تهران آمده بودم با همان لباسهایی که از ده آورده بودم سر کرده بودم با این حال حرفی نمی زدم تا شاید خودش بیاید و یاد بیاورد سه سر عائله دارد. به عکس ما او به خودش خوب می رسید. کت و شلوار تمیز و مرتب می پوشید و کروات می زد و همیشه کفشهایش واکس زده براق بود. شاید اگر یکی از کسانی که او را می شناخت ما را با هم می دید باورش نمی شد ما وصله های ناجور خانواده ی او هستیم. البته حسین دست به جیب بود اما نه برای ما. بلکه برای دوستان فراوانی که دورش را گرفته بودند. همیشه همینطور بود اسکناسهای درشت خرج عیش و نوش خودش بود و خرجی زن و بچه اش تتمه جیبش.
موقعیت کاری حسین خیلی بهتر شده بود و در آمد قابل توجهی داشت. البته نمی شد قدرت کلام و تسلطش را در امور حسابداری ندیده گرفت و همین باعث شده بود تا بتواند در دل روسای خود جایی باز کند. پول زیادی برای او این امکان را به وجود آورده بود تا بتواند محرومیتهای دوره ی جوانی و عقده هایی را که از بی پولی و خست پدرش در دلش مانده بود خالی کند. بزرگتری هم وجود نداشت تا او را از این کار بازدارد. هرچند کهحسین هم نصیحت پذیر نبود.
مجید و شیرین کم کم بزرگ می شدند و این مرا بیشتر و بیشتر نگران آینده می کرد. محیط باز تهران و بی عرضگی و بی دست و پایی من حسین را روز به روز نسبت به من و بچه ها بی مسئولیت تر از پیش می کرد. گاهی سه روز سه روز به منزل نمی آمد. آن روز ها شاید جرأت نداشتم و یا شاید هنوز هم دوستش داشتم که نمی توانستم قاطعانه از او بخواهم دست از کارهایش بردارد. فقط منتظر بودم تا شاید روزی به خودش بیاید و بفهمد چه راهی اشتباهی در پیش گرفته است.
روزها می گذشت و من جز فکر کردن و غصه خوردن راه به جایی نداشتم. از بی محبتی اش از همه چیز بیشتر رنج می کشیدم و خون دل می خوردم. احساس می کردم پای زن دیگری در کار است یک بار صدا به اعتراض بلند کردم که مرد یک کم به خودت بیا این جور زندگی گه برایم درست کردی؟ من و بچه هاتم حقی داریم. مگه ما چه هیزم تری بهت فروختیم که آدم حسابمون نمی کنی....هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که او مثل بشکه باروت منفجر شد و با فریاد و فحاشی به جانم افتا و شروع کرد به زدنم. توانستم از دستش در بروم ولی او دنبالم کرد و با بد و بیراه و فحاشی تهدیدم کرد که فلان فلان شده اگر از این خانه بیرون نری چنین و چنانت می کنم و ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)