در غیاب او به بچه ها رسیدگی می کردم و به یاد او روزها و شبها را می گذراندم.گاهی که به مرخصی می آمد پس از بازگشتش تا مدتها لباسهایی راکه عوض کرده بود نمی شستم زیرا بوی تن او را می داد. زیر سیگاری اش را خالی نمی کردم و خلاصه کارهایی می کردم که اکنون وقتی به آنها فکر می کنم نمی دانم آن را چه توصیف کنم. چقدر أحساسم لطیف بود و چه دلی در سینه ام می تپید. ای کاش همیشه همان طور بود.
یک روز صبح متوجه شدم مرتضی تب دارد. فکر می کردم سرما خورده، اما سه روز بعد دانه های ریزی تمام تنش راگرفت. علی ومصطفی هم به این مریضی دچار شده بودند. سید محمد حکیم رإ برای عیادت آنان به منزل آورد. حکیم گفت که هرسه مبتلا به سرخک شده اند. با شنیدن این حرف خیالم کمی راحت شد، زیرا آنطور که می گفتند بچه ها می بایست به آن مبتلا شوند. مجید هم سال قبل به این بیماری مبتلا شده بود و چند روز طول کشید تا خوب شود.
هر سه طفل چندین روز در تب سوختند و مأ هم فقط با خاکشیر و دارو های خانگی آنان را درمان می کر دیم. برخلاف انتظارم حال مرتضی روز به روز بدتر می شد. در حالی که علی و مصطفی در حال بهبودیبودند. یک نیمه شب با صدای خس خسی از خواب پریدم وکودکم را دیدم که رنگش کبود شده وکف سفیدی ازگوشه لبش بیرون ریخته. با فریاد اهالی خانواده را به کمک خو استم ، ولی کاری از دست آنان برنیامد و بچه ساعتی بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرگ مرتضی ضربه سختی به من زد به طوری که تا مدتها از خواب و خوراک افتاده بودم.
شبها به یاد او می گریستم و نوحه سرایی می کردم. شوکت خانم و سیدمحمد برای بی تابی شبانه ام فکر بکری کردند. با خود فکر کردند اگر کار بیشتری بر عهده ام بگذارند شاید آن قدر خسته شوم که نای گریه زاری نداشته باشم. عجب فکر بکری!
غم دوری حسین و مرگ نابه هنگام مرتضی از یک طرف روحم را می فرسود و از طرف دیگرکارهای سخت و طاقت فرسای خانه جسمم را خسته و ناتوان می کرد.کسی را نداشتم تا با درد دل کمی خودم را تخلیه کنم. هیچ همدم و مونسی نداشتم. خواهران شوهرم همه کوچک و نابالغ بودند و از طرفی آن قدر کار برایشان بود که وقتی برای گفت وگو پیدا نکنند. مادرم در شهر بود و با زندگی سخت خود روزگار می گذراند. پدرم نیز که در همان ده و نزدیکم بود کاری به کار من نداشت و حتی سری هم به من نمی زد تا حالی بپرسد. هر بارکه او را می دیدم جلوی دکان کوچکش حمام آفتاب گرفته بود و شبها نیز به منزلش پناه می برد.
بدون شوهری بالای سر، با کودکی رنجور که احتیاج به رسیدگی و تقویت داشت و بدون پول که حتی نیازهای ابتدایی ام را برآورده کنم و بدتر از همه بی محبتیهای مادر شوهر که مرا طفیلی و سربار می دید زندگی ام خیلی سخت می گزشت.
در اتاق کوچکم کرسی کوچکی گذاشته بودم و شبها فارغ از دستور های بی پایان شرکت خانم تا خرخره زیر آن فرو می رفتم و در حالی که مجید کنارم خوابیده بود به گذشته ها فکر می کردم. آن موقع اتاقم را گردسوزی که به لامپای پنج معروف بود روشن می کرد. چند روزی بود که لوله چراغ از نیمه شکسته بود. شبها که آن را روشن می کردم اگر شعله را بالا می کشیدم دود می کرد و اگر پایین می کشیدم اتاق تاریک می شد و چشمم جایی را نمی دید. چندین بار به پدر شوهرم گفتم: آقا تو رو به خدا هر وقت که به شهر می روید یک عدد لوله پنج برایم بخرید. هر بار هم دستش را به چشم می زد و می گذاشت: ای به چشم. اما چه فایده که هربار که أز شهر برمی گشت تأ مرا منتظر می دید دستش را به پیشانی می زد و می گفت: ای داد بی داد روم سیاه. فراموش کردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)